فرمانده با هوش من
سال 1360رفتم سپاه شهرستان سقز و شدم مسئول مخابرات، مدتی گذشت و عده ای از دوستان و فرماندمان شهید شدند و یا به یگان دیگری رفته بودند و من هم مأموریتم به اتمام رسیده بود و دلم می خواست بروم تیپ 10 سید الشهداء ولی هر چی به فرمانده جدیدم سید رضا حسینی التماس می کردم که پایان مأمورتم را امضاء کند تا بروم قبول نمی کرد.
می گفت: علی اصغر من به شما در اینجا احتیاج دارم و با این حرفها قبول نمی کرد. تا مدتی گذشت و رفتم واحد پرسنلی چون با مسئول آن رفیق بودم گفتم: برگ تسویه من را بدهید تا خودم بدهم امضاء کند. اتاق مخابرات، محل رفت و آمد فرماندهی بود و می آمد و تلفن می زد و من هم از فرصت استفاده کردم و برگه تسویه خودم را گذاشتم وسط برگه های پیام ها که باید آنها را امضاء می کرد و نفهمد و برگه من را هم امضاء کند.
سید رضا تلفن زد و کارش که تمام شد چایی ریختم و میوه آوردم که به خیال خودم موقع خوردن سرش را گرم کنم و نفهمد. مشغول خوردن شد و تند تند برگه ها را امضاء می کرد. همانطور که برگ های پیام ها را امضاء می زد به برگه من که رسید آنرا پرتاب کرد به هوا و برگ بعدی پیام را امضاء کرد و در دلم غوغا شد و احسنت گفتم بر فرمانده تیز هوشی مثل سید رضا که در رکاب و تحت فرماندهی او خدمت می کنم.
راوی: علی اصغر عزیزی
نگارنده: جمشید طالبی
با ویرایش مجدد نوید شاهد همدان