برگرفته از کتاب مهتاب خین
جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۱۰:۵۲
اسم خمپاره‌انداز را که گفتند، گوش‌هایم تیز شد، ولی به روی خودم نیاوردم. دیدم هرجا می‌روم و توی هرسنگری دو دقیقه می‌نشینم، مدام بچه‌ها گریزی می‌زنند به روزهای اول بعد از انقلاب که در پادگان آموزشی ابوذر همدان، مربی کار با خمپاره‌انداز بودم.

حمله توپخانه ای عراقی ها بسیار شدید شده بود به شکلی که با آتش منحنی خصوصاً خمپاره خط ما را می‌زدند. دیگر سر و صدای بچه‌های ما در آمده بود. مدام برای آقای بروجری (شهید محمد بروجری، فرمانده نیروهای سپاه در منطقه عملیاتی غرب کشور) پیغام می‌فرستادند که آقا، این چه وضعی است؟ لااقل توپی، خمپاره‌اندازی، چیزی به ما بدهید، چون برای مقابله با دشمن دستمان خالی است.

از طرف دیگر تعدادی از بچه‌ها که به مقر آقای بروجردی در سرپل ذهاب رفته بودند، در بازگشت خبر آوردند داخل انبار سلاحی که ایشان از کرمانشاه آورده، دو قبض خمپاره‌انداز نو هست، منتها چون هیچ‌کس نحوه‌ی کارکردن با آن‌ها را بلد نیست، مشتری ندارند و همین‌طوری عاطل و باطل، توی آن انباری افتاده‌اند.

اسم خمپاره‌انداز را که گفتند، گوش‌هایم تیز شد، ولی به روی خودم نیاوردم. دیدم هرجا می‌روم و توی هرسنگری دو دقیقه می‌نشینم، مدام بچه‌ها گریزی می‌زنند به روزهای اول بعد از انقلاب که در پادگان آموزشی ابوذر همدان، مربی کار با خمپاره‌انداز بودم.

در بدو شروع جنگ، به عنوان متخصص کار با خمپاره‌انداز، معروف شد بودم. چه معروفیتی! همین اشتهار هم کار دستمان داد.

یک روز آمدند به بنده گفتند: آقای فلانی، بیا و این دو قبضه خمپاره‌انداز را تحویل بگیر و ببر توی خط و آن‌ها را فعال کن.

رفتم به اسلحه خانه‌ی مقر آقای بروجردی تا ببینم قبضه‌ها در چه وضعیتی است. دیدم هر دو قبضه، از نوع 120 م.م اسرائیلی است؛ مرده ریگ نظامی رژیم شاه با صهیونیست‌ها. از طرف دیگر، من اصلا با نحوه‌ی کار با قبضه‌های 120 م.م سررشته نداشتم. هرچه آن‌جا به آن آقایان گفتم: باباجان، من کار با این قبضه‌ها را بلد نیستم، اصلا به خرجشان نرفت که نرفت! صرف این مطلب برایشان مهم بود که یک نفر در منطقه هست که قبلا مربی کار با خمپاره‌انداز بوده، حالا این واقعیت که خمپاره‌انداز 81 م.م آمریکایی چه تفاوت‌هایی با قبضه 120 م.م اسرائیلی دارد، دیگر برایشان اهمیتی نداشت.

از سر ناچاری قبول کردم در حالی که بر چند مطلب واقف بودم: می‌دانستم که بلد نیستم زاویه‌یاب قبضه 120 م.م اسرائیلی را ببندم. ضمن این که می‌دانستم اگر آن را به صورت غلط ببندم، بعد از پرتاب گلوله، این گلوله می‌رود هوا و درست در همان زاویه برمی‌گردد یا روی سرمان یا در نزدیکی‌مان می‌ترکد.

این جا مجبورم اعتراف کنم که در طول زندگی‌ام به عنوان یک رزمنده، اولین بار در همان ماجرا بود که آمدم و ضعفِ تخصص و روحیه خودم را با توکل به خدا و توسل به اولیا الهی جبران کردم.

طرز کار زاویه‌یاب قبضه 120 م.م را بلد نبودم، دستگیره‌ی آن را بدون محاسبه و به طور مکانیکی چرخاندم. گلوله خمپاره را برداشتم، ضامن آن را کشیدم، زیرلب سه بار قل‌هوالله خواندم و به گلوله دمیدم. حتی گلوله را بوسیدم و گفتم: خدایا به امید تو.

تپه‌ی اول قراویز که دست بچه‌ای خودمان بود را نشانه گرفتم. از تپه دوم تا پنجم آن، دست دشمن بود و حتی با چشم غیرمسلح هم می‌شد روی خط الراس آن‌ها تردد نفرات بعثی را دید. این مطلب را من تا به امروز در چندجا گفته‌ام: خدا را گواه می‌گیرم، اولین گلوله خمپاره‌ی 120 م.م را که بدون محاسبه شلیک کردیم، رفت وسط بعثی‌های مستقر برروی تپه دوم قراویز و همه‌ی آن‌ها را تکه تک کرد.

بچه‌ها بال در آورده بودند از خوشحالی. حالا مگر حرف حساب به خرجشان می‌رفت؟ هرچه می‌گفتم: آقاجان، من برای پرتاب این گلوله از تخصص ننه‌ام (قسمتی در پاورقی این بخش از کتاب وجود دارد که حاج حسین در آن به دوره کودکی خود اشاره می‌کند و می‌گوید که باغی در همدان داشتیم که نگهبان نداشت و مادرم هربار که از آنجا خارج می‌شدیم برای بیمه شدن باغ سه بار قل هو الله می‌خواند و به اطراف باغ فوت می‌کرد و من نیز در این قضیه از روش مادرم برای بیمه شدن گلوله خمپاره بهره بردم) استفاده کردم باورشان نمی‌شد.

اولین خمپاره 120 که به هدف خورد، بچه ها از خوشحالی بال درآوردند
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده