به من گفت: پدر جان اسلام غریب است، باید برم
وقتی به سن 19 سالگی رسید دوران دو ساله سربازی خود را در سپاه گذراند و پس از آن با اینکه برای کم کردن فشار مالی به من مشغول به کار شده بود ولی همچنان چون غریبی دور از وطن تمام فکر و ذکرش جبهه بود. در همین ایام بود که تصمیم گرفتم با مهدی صحبت کنم و پس اندازی را که داشتم به وی بدهم تا با آن شغلی برای خودش دست و پا کند و همچنین ازدواج کند.
در حین سخنانم با شرم و حیای مخصوص خودش به صحبت های من گوش داد و پس از آنکه سکوت کردم با آرامش به من گفت با وجود این همه زحمتی که برای من کشیدید من چگونه می توانم از شما تشکر کنم.
جنگ همچنان ادامه داشت و مهدی نیز به جبهه ها رفت و آمد می کرد تا اینکه خوب یادم هست در آخرین مرخصیش روزی به او گفتم: مهدی جان من نیاز به یک کمک حال و عصای دست دارم و بهتر است دیگر به جبهه نروی و در کنار من بمانی.
این بار نیز با حیای همیشگی اش با من صحبت کرد و گفت: پدر جان اسلام غریب است و در اینجا رضایت پدر و مادر شرط نیست.وقتی از غریبی اسلام صحبت کرد پسرم را در آغوش گرفتم و به او گفتم حق پدریم را حلالت می کنم برو به امید خدا.برو تا اسلام غریب نماند و رفت و دیگر برنگشت یعنی حدود 40 روز دیگر در جبهه بود و در عملیات کربلای 4 شرکت کردو سپس خبر آوردند که در همان عملیات به درجه رفیع شهادت نایل آمده است و بدین ترتیب بود که مهدی به آرزوی همیشگیش رسید. روزی که جنازه پسرم را آوردند شهر ملایر 3 دور بمباران شده بود و خالی از سکنه بود بنابراین کسی کمک حال ما نبود تا پیکر مطهرش را درون قبر بگذاریم.و خودم به تنهایی اینکار را کردم.و هنوز پس از گذشتن چندین سال از شهادتش آن روز را با جزئیاتش خوب به خاطر دارم.
پسرم با قرآن آشنا و مانوس بود و قرآن را فهمیده بود. جد بزرگ ایشان فردی قرآنی بود و وی هم از جد خویش قرآن را بطور کامل فرا گرفته بود بطوریکه همواره در اتاق خویش مشغول عبادت بود چندان که بیشتر اوقات در ماه مبارک رمضان 5 دقیقه مانده به اذان صبح همچنان مشغول عبادت بود و متوجه گذر زمان و سحری خوردن نمی شد.
مهدی قبل از سربازی خودش را پیشاپیش برای جهاد و شهادت در راه خدا آماده کرده بود و این آمادگی انگیزه ای قرآنی داشت و با مفاهیم قرآنی بطور کامل آشنا بود. قبل از گرفتن دیپلم و رفتن به سربازی هنگامیکه دانش آموز بود به جبهه می رفت.