یوسفِ تیپ سوم انصار الحسین (ع)
جوانکی بود با صورتی ستاره گون و با چشمانی به رنگ آسمان. نگاهش همه چیز را مثل کهربا به سمت خود می کشید، الا دل بیچاره و غبار گرفته ی مرا که نور حقیقت را می دیدم، ولی از سر شیطنت در پی انکار آن بودم.
اتفاقاً سید حسین در گروه 15 نفری ما برای اولین بار عازم صحنه ی کارزار شد؛ جبهه ای صعب و نفس گیر به نام قراویز.
ما که باد غرور در سرهامان پر بود، خود را قدیمی و او را نوخاسته و تازه کار می دانستیم و با لحنی آمرانه و نیش دار با او حرف می زدیم. یکی از سر عتاب می گفت: «آقا رو! با شلوار لی آمده جبهه، خیال کرده اینجا شانزه لیزه س!»
آن دیگری به او خطاب می کرد:« آی بچه تهرونی! اینجا میدون ونک نیست، برو تو سنگر!» و او با سادگی تمام پاسخ می داد:« آخه تو سنگر یه عقرب هس، نمیشه رفت تو!» و اگر بیشتر سر به سرش می گذاشتیم، نجیبانه این آیه را می خواند:« ویلٌ لِکلِّ هُمزه لُمزه»
آن ایام دشوار، در سنگرهای کمین، در زیر باران های سیل آسا، هم بر ما گذشت هم بر او. بعد از یک ماه به شهر برگشتیم و ما در شهر ماندیم ولی او بی هیچ ادعا و هیا هویی- بعد از چند روز- با گروهی دیگر به جبهه برگشت تا در سخت ترین نبرد ها چون تنگ کورک و ... سینه به سینه ی آتش و گلوله دهد.
و باز هم روزگار گذشت...
خبر آوردند که نیروها استان همدان در پادگان الله اکبر شهر اسلام آباد اجتماع کرده اند و شده اند یک تیپ؛ به نام تیپ انصار الحسین (ع). من و یکی ، دو نفر از همان گروه- که نیش و نوش را به کام سید حسین می ریختیم- برای حضور در تیپ عازم منطقه شدیم.
شب از نیمه گذشته بود که رسیدیم به اسلام آباد ودست بر قضا برای استراحت به سوله ای هدایت شدیم که بچه های شهر همدان در قالب یک گردان در آن استقرار داشتند. از دهانه ی سوله، نوری کم سو به بیرون می رسید. ما هم هرکدام با یک پتو، صاف به سمت سوله روانه شدیم. به محض ورود به سوله خواب از چشمانمان پرید و من برای یک لحظه احساس کردم که به مسجد جمکران آمده ام.تقریباً تمام بچه های گردان حضرت علی اکبر (ع) – مشغول تهجد و شب زنده داری بودند و پتو روی شانه های ما سه نفر، معطل مانده بود.
صبحگاهان به همراه خنکای نسیم، صدای همان بچه ها می آمد که در میان صبحگاه می دویدند و صلوات می فرستادند.
یکی از آن دو همراه تکانم داد و گفت:« بیدار شو ببین بیرون چه خبره!؟»
از فرط خستگی از زیر پتو گفتم:«خب، چه خبره؟»
هیجان زده گفت:« سید حسین!... سید حسین!»
برخاستم و از لنگه ی در نیمه باز سوله که مشرف به میدان صبحگاه بود، قیافه ی نجیب سید در قاب چشمم نشست. او روی دوش یک بسیجی بود و گردان علی اکبر (ع) مثل پروانه به دور شمع وجود او می چرخیدند و برای سلامتی اش صلوات می فرستادند؛ صلوات پشت صلوات!
پیشنهاد دادم برای جبران خطاهای گذشته به گردانی که سید فرمانده ی آن بود ملحق شویم و برای این کار موافقت فرمانده گردان لازم بود ، اما از سویی به خاطر آن شوخی های کنایه آمیز، روی دیدن سید را نداشتیم.
آن دو نفر گفتند:«ما نمی آییم، می ریم یه واحد دیگه.» اما من تنها راه شکستن غرور گذشته و گرفتن حلالیت از سید را در گرو خدمت در رکاب او می دانستم.
در پادگان ابوذر سر پل ذهاب، پشت در اتاق فرمانده گردان نشسته بودم و در این اندیشه که سید حسین را دیدم، چه بگویم.
شاید بیشتر از هرچیز قصه ی یوسف (ع) و برادران او بر فکرم پنجه انداخته بود و مدام این آیه در ذهنم تکرار می شد که :«... یا ایُّها العزیزُ مسنَا و اَهلنا الضُّرُّ و جئنا بیضاعَه مزجات فاوفِ لَنا الکیلَ و تصَدّق عَلَینا ... »
که یکباره کسی گفت : « اگر منتظر برادر سماوات هستید، نمیاد... برای مانور گردان رفته به سمت دالاهو.»
رسیدم به منطقه. از صدای شلیک آر. پی. جی صدا به صدا نمی رسید. از دور میان دود و باروت قیافه ی دوست داشتنی و نورانی سید چشمانم را گرم کرد.
تمام وجودم می تپید. نمی دانستم که عکس العمل او بعد از دیدن من همان برخورد کریمانه ای است که یوسف نبی(ع) بعد از رسیدن به عزیزی مصر با برادرانش داشت یا نه؟
در این فکر بودم که صدای انفجاری رشته ی افکارم را گسست. پره ی یک موشک آر. پی. جی رگ زیر بازوی سید را دریده بود.
او در اوج بهت و ناباوری چهار صد نفر نیروی گردان، زانوی شهادت بر زمین زد و به آسمان ابدیت پر کشید.