«وقتی مهتاب گم شد» روایت یک عمر عاشقی است
نهضت خاطرهنویسی دفاع مقدس هر چند پیشینهای به وسعت آغاز جنگ تاکنون دارد، اما در سالهای اخیر و به ویژه پس از انتشار چند اثر شاخص در این زمینه، به یکی از شاخههای مهم در ادبیات دفاع مقدس معرفی شده است؛ حوزهای که هر ساله تلاش دارد تا با نگاه جدید و به کارگیری رویکردی نو، همچنان مخاطبان خود را ثابت نگاه دارد و در عین حال، یک روایت دست نخورده از جنگ ارائه دهد.
ادبیات خاطرهنویسی و نوع نثر کتابهای منتشر شده در این زمینه قابل بررسی است. نوع نگاه نویسندگان به جریان خاطرهنویسی جنگ تغییر کرده و همین امر منجر به تغییر رویکرد در انتخاب نوع روایت خاطرات شده است.
خاطراتی که در این سالها به ویژه پس از دهه 80 منتشر میشود، دیگر از نثر خشک و صرفاً روایت خاطرات کلی فاصله گرفته و با بهرهگیری از شخصیتپردازی، دیالوگ، توصیف و فضاسازی و البته با حفظ حریم خاطرات و ممانعت از ورود تخیل به مرزهای آن، همواره بین رمان و خاطره در حال حرکت است و همین موضوع، بر جذابیت آثار منتشر شده در این زمینه افزوده است. آثاری که از سویی با استفاده از خاطرات دست اول راوی، مستندند و در حوزه تاریخ گنجانده میشوند و از سوی دیگر، با وارد شدن به جزئیات و استفاده از توصیف، صحنههایی را برای مخاطب ترسیم میکنند که یادآور کارهای رمان و فیلمنامههای سینمایی است.
کتاب «وقتی مهتاب گم شد» نوشته حمید حسام، از جمله این آثار است که تلاش دارد تا با استفاده از دیالوگ و بیشتر بر مبنای توصیف جزئیات و صحنهپردازی، خاطراتی از جنگ را روایت کند. کتاب همانند بسیاری دیگر از آثار با بهرهگیری از عناصر داستاننویسی، نثری روان و جذاب دارد که با کارهای اولیه حسام تفاوت چشمگیری دارد.
کارهای اخیر حسام در مقایسه با آثار اولیه او، نثری پختهتر دارد و این پختگی و تکامل را میتوان در کتابی مانند «وقتی مهتاب گم شد» دید. اگر مخاطبی کارهای حسام را پیگیری کرده باشد، این تفاوتها به خوبی در نظرش مجسم میشود.
حسام در این سالها تلاش کرده تا با ثبت خاطرات همدانیهای حاضر در جنگ، چهره فرماندهان و تأثیرگذاران این شهر در جنگ را بیشتر معرفی کند. در نظر گرفتن آثار او در کنار خاطراتی که دیگر نویسندگان همدان از سربازان و زنان این شهر در این سالها منتشر کردهاند، میتواند در فهم تأثیر جنگ بر یک شهر کمک کند. «وقتی مهتاب گم شد» نیز چنین خاصیتی دارد. کتاب شامل خاطرات شهید علی خوشلفظ، از حاضران در جنگ است. نویسنده ابتدا مخاطب را به کوچه کوچه پس کوچههای محله شترگلو میبرد و با شیطنتهای راوی و به قول معروف آتش سوزاندههای او آشنا میکند. خاطرات از دوران کودکی آغاز و تا زمانی که انقلاب میشود، ادامه مییابد و پس از آن، با مهمترین بخش زندگی راوی که همان جبهه است، آشنا میشویم.
کتاب در بخشهای نخست، تکامل شخصیت یکی از سربازان جنگ را به تصویر میکشد. از شیطنتهای خوش لفظ آغاز میشود و در ادامه، شخصت راوی کمکم به شخصیتی بزرگ تبدیل میشود که سعی دارد با فاصله گرفتن از شیطنتهای بچهگانه، به جمع بزرگان بپیوندد. اولین تلاشهای او برای جدا شدن از دوران کودکی و به خیل بزرگترها پیوستن نیز در کارهایی مانند دستکاری شناسنامه و یا شرکت در تظاهراتها خود را نشان میدهد. گویا جنگ، خوشلفظ را همانند بسیاری دیگر از نوجوانان این کشور به یکباره بزرگ میکند.
«وقتی مهتاب گم شد» را میتوان به دو بخش کلی تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس تقسیمبندی کرد. هرچند نقطه ثقل کتاب و منظر و منظور راوی و نویسنده در این اثر بر بخش دفاع مقدس است، اما کتاب میتواند منبعی خوب برای تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی نیز باشد؛ موضوعی که کمتر از نظر مردمی به آن توجه شده است؛ چرا که عمده خاطرات نوشته شده در حوزه تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی از زبان مبارزانی روایت شده که عمدتاً نقشی تأثیرگذار در این جریان داشته و به نوعی شهره هستند. آشنایی راوی با آیتالله مدنی، مبارزات خیابانی، گرفتن ساختمان ساواک، کشف اسنادی از این ساختمان، هماهنگیهای خودجوش و مردمی برای شرکت در تظاهرات، تسلیم شدن سربازان، صف کشیدن تانکها در ورودی همدان و ... همگی بخشی از پازل تاریخ شفاهی در 30 و چند سال اخیر همدان است که از منظر یکی از شهروندان این شهر روایت شده است.
بخش دیگر کتاب، خاطرات دفاع مقدس است؛ خاطراتی که اصلیترین بخش کتاب را تشکیل میدهد. نویسنده تلاش دارد تا با استفاده از حافظه راوی و با بکارگیری هنر نویسندگی و تجربیاتش، عملیاتهای مختلف، جنگ و جبهه را از منظر یک نیروی مردمی به بهترین شکل روایت کند. خاطرات و تجربیات شخصی یک بلدچی شانزده ساله از کوران حوادث جنگ، برخورد فرماندهان با هم، عملیات رمضان، فاو، فتح خرمشهر و ... از جمله موضوعاتی است که در این کتاب به آن اشاره شده است. در بخشهایی از این خاطرات مانند بخش فتح خرمشهر، نویسنده تلاش دارد تا با استفاده از ذهن راوی که در زمان جنگ شانزده ساله است، بر بیان جزئیات بیشتر تمرکز کرده و صحنهای کامل از تلاش جمعی برای فتح دوباره یک شهر به تصویر بکشد. مقاومت جمعی سربازان و مدافعان کشور و دین اگرچه بارها و بارها گفته و شنیده شده است، اما در این کتاب با هنر نویسنده، صحنه تلاش تعدادی از سربازان از گروهانهای مختلف، برخورد فرماندهان و گفتوگوی آنها با هم و ... تصویری به یادماندنی بر ذهن مخاطب ثبت میکند؛ تصویری که نشاندهنده قابلیت این اثر، همانند بسیاری دیگر از کتابهای این حوزه، برای تبدیل شدن به فیلمنامه است.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
«... روز از نیمه گذشت. هواپیماهای خودی توپخانه عراقیها را بمباران کردند و توپخانه هم چند آتشبار کاتیوشا را برای چندمینبار، روی تانکهای عراقی ریخت. تا آن ساعت اجساد حدود هشتاد نفر از بچههای گردان ما دور و برمان بود. روی پیکرشان خمپاره و توپ فرود میآمد، ولی کاری از ما برنمیآمد. باید غروب میشد. اما آیا این رؤیا به واقعیت بدل میشد؟
نه فقط ساعت که حتی دقیقه و ثانیهها نیز کند میگذشت. هر دقیقه مثل یک ساعت شده بود. خورشید هم انگار خیال غروب کردن نداشت. زمین هم از گرما و تف حرارت خورشید میسوخت و هم از آتش بیوقفه عراقیها. بیشتر بچهها نماز را به هر شکلی که ممکن بود در حین نبرد با پوتین، بیوضو، یا حتی بیتیمم، رو به قبله یا به هر سمت دیگر، خواندند. در این میان آرامش معاون محور سلمان، حسین همدانی، توجهم را جلب کرد. او رو به سمت خرمشهر ـ احتمالاً رو به قبله ـ نشسته بود. با لباس پاره از موج انفجار و دستهایی که رو به آسمان بود و میگفت: «خدایا کمکمان کن. خدایا ما خیلی ضعیفیم. به فریادمان برس. خدایا سیاهی شب را برسان.»
صدای انفجارها و رگبارهای متوالی حکایت از درگیری شدیدتر در سایر محورها داشت. زمین از شدت انفجارها زیر پایمان میلرزید، اما نمیدانستیم زلزله جنگ، روی جاده دارد اتفاق میافتد، یعنی جناح چپ ما که پیشانی نبرد با تانکهای عراقی بود، یعنی مقاومت گردان سلمان فارسی به فرماندهی حسین قجهای. همان قهرمانمردی که او را از مریوان میشناختم. همان صحابی محکم و بیتزلزل حاج احمد متوسلیان که روی جاده، تکتک نیروهایش را از دست داد. تانکها روی آسفالت آمدند و مجروحان و شهدای گردان او را به آسفالت چسباندند و او از آخرین نفراتی بود که روی جاده میجنگید و تیر قناسة عراقی دقیق وسط پیشانیاش نشست. او روی جاده افتاد، اما جاده سقوط نکرد. تانکها از مقاومت بچهها خسته شدند. جنگ در روی جاده با شهادت فرمانده محور محرم، محسن وزوایی، و فرمانده شجاع گردان سلمان فارسی، حسین قجهای، و شهادت صدها نفر به پایان رسید.
خورشید پشت افق رنگ میباخت که حبیب مظاهری با پای مجروح آمد و گفت: «سالمترها مجروحان و شهدا را جمع کنند.»
وقتی شهبازی با موتور لب جاده آمد چشمم خورد به چند تویوتای تیر و ترکشخورده که عقب آن چند پشته آدم لت و پار خوابیده بودند، همه شهید.
شهبازی رو کرد به حبیب: «این شهدای عزیز را این جوری عقب نبرید. روحیه نیروها خراب میشود.»
حبیب خودش میلنگید، اما به روی خودش نیاورد و گفت: «چشم.»
مطلب شما را با ذکر منبع در وبلاگ و کانال تلگرامم نقل کرده ام؛
در صورتی که مخالفتی دارید اطلاع دهید تا حذف نمایم.
https://t.me/Dopram
http://www.dopram.blogfa.com
وقت به خیر
هیچ مانعی ندارد و استقبال هم می کنیم
تشکر از حسن توجه شما