مداح شهید علی اصغر سماوات به روایت خانواده و همرزمان
وحید فرح روز:
یادم میاد از دوران دبستان با اصغر همکلاس بودم ، بعد در سنین نوجوانی در دوره مدرسه راهنمایی با هم به بسیج دانش آموزی که اون موقع توی خیابان فرهنگ بود می رفتیم ، حمید ادیب هم بود ، جزو گروه سرود بودیم اصغر آن زمان با صوت دلنشینی تلاوت قرآن می کرد و معمولا در شروع جلسات و همایشهای بسیج دانش آموزی قاری قرآن اصغر بود و من هم بعد از اون ترجمه آیات رو می خوندم و شده بودیم قاری و مترجم و اکثراً باهم دیده می شدیم و جالب این بود اصغر آیاتی که قرار بود بخونه رویه بار قبل از شروع برنامه مرور می کرد و من که باید معنی فارسیش رو با صدای رسا می خوندم گاهی 10 بار تمرین می کردم و حتی توی روخوانی معنی فارسی هم ایراد داشتم ، به همین خاطر همیشه ازش می خواستم آیاتی که معنیش راحت تره رو انتخاب کنه که سر همین مسئله همیشه بحث داشتیم و اصغر هم یک جورایی می چزوندم .
خلاصه از اون به بعد که پای هردومون به جبهه و جنگ باز شد اصغر سعی میکرد تا قسمتی از دعاهای زیارت عاشورا و توسل و... را با مداحان بخونه و بعد هم لابه لای دعا چند بیتی شعر و کم کم شروع به مداحی کرد تا اونجا که یاد دارم یکی از سوزناکترین روضه هایی که تابحال شنیدم رو در سالروز رحلت امام ره توی مسجد جامع همدان در بین عزاداران شهر و در حضور امام جمعه و استاندار و باقی مسئولان استان خوند که مورد توجه همه قرارگرفت.
وحید ضیاء فر:
شب عملیات همه پشت کامیون با نگاه به اطراف به فکر برگشت بودیم و حواسمان به راه برگشت که شهید سماوات کف کامیون نشست و دعای توسل رو شروع کرد تازه فرق خودم را با او فهمیدم من به فکر برگشت واو به فکر شهادت .
موقع اعزام فهمید پدرش کمی ناراحته ، یک کادو خرید داد آقا مهدی فرجی که به باباش بده آخه با پدرش خیلی دوست بودن ، اما بعد از عملیات حاج محمد سماوات در پادگان ابوذر سرپل از همه سراغ اصغر رو میگرفت و همه طفره میرفتن خیلی صحنه عجیبی بود .
خدایی شهید اصغر سماوات بدون شهید علی زیرک توی روزهای آخر ناقص بود ، خیلی به هم وابسته شده بودند حتی بدون حضور علی مداحی نمی کرد.
یکی از ویژگی های ایشان شوخ طبعی ایشان بود در دبیرستان فرهنگ بودیم که احساس غریبی میکردیم که شهید به سمت من آمد عطری را از جیبش درآورد و به من داد عطر را به سر و صورتم زدم دیدم پوستم سریع سوزش گرفت متوجه شدم گاز اشک آور را با عطر مخلوط کرده و رفاقت ما در اولین برخورد با شوخی شروع شد.در دوران دبیرستان بودیم شبهای پنج شنبه به هیئت و به منزل شهدا میرفتیم، یک شب به خانه شهید غریبی رفتیم که قبلا آنها را نمیشناختیم، دفعات قبل حدود 30 نفر میشدیم ولی این بار 7 نفر بودیم، در منزل شهید که نشستیم جو مظلومیت خانواده شهید و وضعیت مالی ضعیف خانواده شهید سبب شد اصغر سموات آن شب به گونه خیلی خاص مداحی کند و بچهها به شدت گریه میکردند من ناراحت شدم که چرا تعدادمان کم شده ایشان گفت رفتن به منزل شهدا لیاقت و سعادتی خاص میخواهد.
پدر شهید رضایت نداشت که او در جبهه باشد، بر این اساس شهید کادوی جالبی را برای ایشان تهیه کرده بود و به سردار فرجی داد و گفت این کادو را به پدرم بده تا راضی شود، پدر هم به منطقه و عملیات آمد بعد از اتمام عملیات همه با هم برنگشتند و پراکنده بر می گشتند.
بعد از عملیات حاج محمد سماوات در پادگان ابوذر سرپل از همه سراغ اصغر رو میگرفت و همه طفره میرفتن خیلی صحنه عجیبی بود و همه می دانستند که شهید و پدرش با هم رفاقت خاصی داشتند، من آخرین نفری بودم که از ماشین پیاده شدم و پدر شهید احساس کرد من از پیش اصغر میآمدم، جلو آمد و گفت پس اصغر من کو و پرسید بروم ساک و وسایلش را جمع کنم؟ صحنه بسیار ناراحت کنندهای بود، بچهها از دور نگاه میکردند، دودل بودیم که اصغر شهید شده یا نه، قبلا کسی به منطقهای که آنها به آنجا رفته بودند نرفته بود.
به نقاشی که چند روز قبل از آن ترسیم کرده بود نگاه کردم و آنجا دقیقا محل شهادتش بود. حاج عبدالرضا زمانی فرماندهاش بود با دیدن نقاشی گفت شک نکنید که شهید شده و علی اصغر دیگر بر نمیگردد. به یاد آوردم که زمانی که در حال کشیدن نقاشی بود من او را مسخره می کردم و از نقاشیش ایراد میگرفتم.
شهید اصغر سماوات و شهید علی زیرک در روزهای آخر خیلی به هم وابسته شده بودند به طوری که حتی بدون حضور علی مداحی نمیکرد.
برادر شهید:
با زیارت عاشورا بسیار مأنوس بود چرا که یکی از عوامل تداوم دهنده راه امام حسین همین زیارت عاشورا است، اخلاق خوبی داشت، از دوستانش نمیرنجید و بشاش بود.
اولین کارش که سال 66 بود و ما مطلع شدیم در قسمت ادوات و کمک دیدهبان بود که در سن 15 سالگی بود و در سن 16 سالگی کمک دیدهبان جبهه غرب بود، رشیدتر از سنش بود، پسر زرنگی بود شناسنامهاش را برای اینکه بتواند به جبهه برود دستکاری کرد و دو سال بزرگتر کرده بود.
بیشترین آثاری که از شهدا باقی مانده خواست خود آنها بوده و به دلیل نزدیکی قلبهایشان با پروردگار، خداوند دعای آنها را مستجاب میکرد.
اصغر و علی زیرک همیشه باهم بودند حدود ساعت 8 صبح بوده که به شهادت میرسند و موضوع نقاشی به وقوع میپیوندد.
زمان شهادت و محل شهادت را در نقاشی بر روی دیوار پادگان ترسیم کرده و ما با اجازه فرمانده پادگان نقاشی دیواری را که بر روی دیوار پادگان بود کندیم و با خود به همدان آوردیم.
مادر شهید:
به خواهرانش گفته بود از خداوند میخواهم پیکرم همانند پیکر حضرت فاطمه (س) گمنام باشد.
از ابتدای حضورش در بسیج مسجد اعظم بود و در آنجا نیز این وصیت را کرده بود که تقدیر خداوند نیز بر این بوده که پیکر شهید همانند پیکر حضرت فاطمه(س) گمنام بماند.
علیاصغر را کمتر در منزل میدیدیم و بیشتر مشغول فعالیت در خارج از منزل بود، خصوصیات اخلاقی برجسته و نیکویی داشت و از صوت دلنشینی برخوردار بود و به خاطر اینکه اهل نماز، روزه و قرائت قرآن بود هر شب را با مداحی اهل بیت سر بر بالین میگذاشت.
سید قاسم بلوری:
سابقه آشنایی من با علی اصغر به سال 67 زمانی که در گردان غواصی و گردان تخریب بودیم بر می گردد. شخصیت ایشان چند بعدی بود به گونهای که مداح، هنرمند، خطاط و ورزشکار بود و اراده آهنینی داشت به طوری که وقتی اراده میکرد تا کاری را به انجام برساند تا آخر آن کار را دنبال میکرد.
شهید سموات مسئول بسیج دبیرستان شهید محلاتی بود، مداحیهایش را در دفتر قرمز رنگی یادداشت میکرد. رفاقتهایش نیز تنها برای رضای خدا بود. تا وقتی رضای خدا بود رفیق میماند وقتی احساس میکرد رضای خدا در بین نیست قطع رابطه میکرد.
با 4 نفر که در قید حیات هستند عقد اخوت بسته بودیم که شهید با خود نویس مشکی آیه عقد اخوت را کامل نوشته بود. با اینکه خود را لایق برادری این شهید نمیدانستم اما عقد اخوت خواندیم و رابطه ما بیش از گذشته عمق یافت و رفتوآمد و ارتباطمان افزایش یافت.
پدر آقای صیفی کامیون باری داشت که برای انتقال بار به مشهد پدرش از ایشان میخواهد تا او را همراهی کند بعد به اصغر سماوات هم پیشنهاد میدهند که اصغر درخواست میکند علی زیرک هم با خودشان ببرند که او منزل نبود و فقط با اصغر راهی میشوند.
در حسینیه همدانیها اقامت یافتیم. سماوات برای اینکه مدت بیشتری را برای زیارت در مشهد باشد دعا میکرد که بار، دیرتر برای پدر صیفی بیفتد، این اتفاق هم افتاد و چند روزی را در مشهد ماندگار شدیم.
اصغر چند روزی را میماند بعد از چند روز که برگشتند پدرش گفت: اصغر در حرم در حالی که در سجده بود به شدت گریه میکرد و چشمانش همانند کاسه خون بود.
اعتقاد قلبی شهید بر این بود که در مراسم شهدا حتما باید دعوت شوی و اینکه منزل شهدا تبرک است و به همین سبب همیشه از پذیرایی که برایش میآوردند یک قسمتی به عنوان تبرک برای مادرش نگه می داشت و به منزل میبرد.
حمید بهرامی:
در مدت زمانی که با شهید سماوات بودم هر روز و اتفاقاتی که در آن روز در ارتباط با شهید رخ میداد برای ما درس بود.
از سال 65 که اولین برخوردم با شهید در مانور غواصی در سد اکباتان بود آشنا شدم و مدتی را نیز در شلمچه با ایشان بودم و در اواخر جنگ بیشتر بهم نزدیک شدیم و در ارتباط بودیم.
خطاطی، نقاشی، اهداف و گفتههای شهید و شوق ایشان به خدمت ما را بسیار تحت تاثیر قرار می داد. یکی از اهدافی که داشت دوست داشت در بخش اطلاعات خدمت کند ولی من خیلی علاقه نداشتم ولی به خاطر دوستی باهم رفتیم به تهران و در آزمون ورودی دانشگاه اطلاعات شرکت کردیم.
سالگرد رحلت امام بود و قرار بود هیئتی از بسیجیان در مسجد جامع عزاداری کنند از روز قبل که بچههای رزمنده و فرماندهان، سردار همدانی و غیره جمع بودند، شهید منطقی با سماوات، اکبر امیرپور و حاج محمد آزاد دوست می خواستند شعری برای مراسم بگویند از عصر آن روز تا ساعت 3 نیمه شب در حال شعر گفتن بودند که نوشتن آن مدت زمان زیادی طول کشید که من در این مدت فوتبال بازی کردم تا اینکه اذان صبح شد بعد از آن تمرین کردیم.
با پای پیاده از میدان دانشگاه تا مسجد جامع را طی کردند و وقتی رسیدیم اصغر به بالای تریبون رفت تا ذکر را بگوید تا بچهها با ذکر وارد شوند وقتی به اطراف نگاه میکردم فضای خاصی برایم مجسم شده بود و هیچ کسی را نمیدیدم و فضای غیر قابل توصیفی در مقابلم ایجاد شده بود. بعد که برای اصغر تعریف کردم خندید و چیزی نگفت پیش خودم گفتم شاید به خاطر خستگی شب گذشته بوده.
شب جمعه آخر سال به باغ بهشت رفته بودیم سال چهارم دبیرستان بودیم، خیلی از بچهها در آنجا حضور داشتند، بر سر مزار شهدا که بودیم سردار فرجی و چند نفر ما را صدا کردند و گفتند که فردا عملیات داریم و پیشنهاد همراهی دادند دودل بودیم که شب عید و تعطیلات را با استراحت و در کنار خانواده بگذرانیم یا نه، بالاخره تصمیم گرفتیم که برویم. به سپاه رفتیم و مسلحمان کردند ولی ما اسلحه نگرفتیم و به سر پل ذهاب رفتیم.
گردان جو خوبی داشت چند روزی را در آنجا سپری کردیم. بعد از اعزام، شهید سماوات تاکید داشت که در گردان خطشکن باشد، متوجه شدیم در گردان 55 حضرت علی اصغر گردان عملیاتی است که به طور 100 درصد در عملیات شرکت میکند و این گردان هیچ نیروی بسیجی نداشت با رایزنی، صحبت و غیره در آن گردان مستقر شدیم و طبق قراری که داشتیم هر دو آرپیجی برداشتیم و شهید علی زیرک نیز کمک آرپیجیزن علیاصغر شد.
در آن گروهان 3 آر پی جی زن بود، چند بار وارد منطقه عملیاتی شدیم ولی عملیاتی انجام نشد تا اینکه شب 12 فروردین سال 70 که نیمه ماه رمضان بود، به یاد دارم هنگام اعزام ما باور نداشتیم که به عملیات میرویم شهید سماوات به خاطر اینکه شب میلاد بود شروع به خواندن ذکر و مولودیخوانی برای امام حسن مجتبی(ع) کرد و بعد که رسیدیم درگیری شروع شد و عملیات انجام شد.
من شهید سماوات را در درگیری نمی دیدیم و فقط برای لحظه ای دیدم که آر پی جی را زمین گذاشت و دستش را بر زمین گذاشت و شروع به تیمم کرد من دهانم بسته شد نمی دانستم به اصغر چه چیزی بگویم، شرایط خوبی نبود در حال تیمم زمزمهای هم کرد و آر پی جی خود را برداشت و به سمت تپه رفت و علی زیرک و چند نفری پشت سر او رفتند.
دشمن بر سر ما آتش میریخت، درگیری تا حدود اذان صبح طول کشید و ما در حال حرکت نماز را میخواندیم و پشت تپه نشستیم که سراغ اصغر را از عبدالرضا گرفتم که کسی خبر نداشت.
متوجه شدم که اصغر در آن قست تپه مانده از ادامه حرکت امتناع کردم گردان در حال عقب رفتن بود من گفتم من برنمی گردم باید به دنبال اصغر برم با حدود 5 نفر از بچهها برگشتیم و با مصیبت فراوان از زیر گلولههای دشمن عبور کردیم و به بالای تپه رسیدیم و این به سبب علاقهای بود که به اصغر داشتیم، در سنگری نشستیم دیدم چند تانک تصمیم دارند ما را قیچی کنند و به طرفمان میآیند. فکر برگشت نداشتیم در این لحظه وحید که بلند شد ترکشی به پیشانیاش اصابت کرد و دیگر به عقب برگشتیم.
وی با اشاره به نقاشی که شهید چند روز قبل از عملیات ترسیم کرده بود، بیان کرد: چند روز قبل از عملیات، در یکی از ساختمانهای پادگان ابوذر نشسته بودیم که شهید بزرگوار، علی اصغر سمواتی از جا برخاست و بر روی دیوار اتاق، با مداد رنگی، نقاشی چند تپه و یک تل و یک تابوت که با زنجیر به نخل متّصل شده بود، در هنگام طلوع آفتاب را کشید.
بعد از عملیات در عین ناباوری دیدیم که نقاشی، محل عملیات را نشان میدهد و تابوت ترسیم شده در نقاشی، محل شهادت خود او و شهید علی زیرک است. شاید منظور از زنجیر نیز این بود که پیکرهای مطهرشان در همان جا میماند و جلوه ی مناجات میشود.
با تطبیق نشانههایی که در نقاشی شهید و محلی که به آنجا رفته بودند به این نتیجه رسیدیم که این دو بزرگوار هر دو شهید شدند و ما از قافله شهدا جا ماندیم.