فردا صبح با اشک بچهها میشود تمام دنیا را شست
خیر پیش حسین جان
حسین به بیابان های اطراف خیره شد و سرش را پایین انداخت. راننده مینی بوس سرعتش را بیشتر کرده بود تا زودتر برسد. حسین با دیدن زمین و کوه های دوردست به یاد برادرش حسن افتاد. خبر رفتنش را ناگهانی به او گفته بود. حسن مات و متحیر نگاهش کرد. حسین حرف های زیر لبی او را شنید که: هیچ به ما فکر کرده ای؟ به پدر پیرمان؟ به کشاورزیمان؟
همان جا نشست کنار جوی آب و به آن خیره شد. حسن به آرامی آمد کنارش نشست. حسین جان خودت میدانی پدرمان تقریبا ً نابینا است. همه امیدش بعد از خدا به تو و من است. پیرمرد دق می کند.
حسین فقط یک کلمه گفت: " اگر اجنبی بیاید تو این زمین باز هم همین حرف را میزنی؟ اگر هر کسی بخواهد اینجوری فکر کند پس چه کسی باید جلو ضد انقلاب سینه سپر کند.
شاید حسن حرف دلش را شنیده بود که رفت و کتری را روی سنگچینها گذاشت تا دو تا لیوان چایی لب سوز برای هر دوشان بریزد. بعد بشیند و درحالی که گره ی دلخوری از پیشانی بازکرده بگوید خیر پیش حسین جان.
نعمت دستش را به روی شانه حسین گذاشت و آهسته گفت : " مگر بیابان ندیدی که چشم ازش برنمیداری. خوب اگر میدانستی دلت تنگ میشود اول میرفتیم مرخصی بعد برمیگشتیم. راستی چرا گفتی نمیخواهی به مرخصی بروی؟"
حسین چشم از بیابان برداشت و لبخند روی لبش نقش بست و گفت: "گفتن نگو، ممکن است ضرر داشته باشد"
نعمت با کف دست به صورتش زد و گفت: این تن بمیره بگو چرا؟ حسین برگشت و خیره نگاهش کرد.
نعمت فهمید این نگاه یعنی تمامش کن.
اما حسین برای دل خودش تعریف کرد: " نمیروم چون نباید بروم. تا می خواهند به دوریم عادت کنند، سرو کله ام پیدا می شود ، که چی ؟ آخر خدا را خوش نمیآید دلِ تنگ آنها را به بازی بگیرم. نه، نمیروم. اینجوری بهتر است."
--------------------
همیشه تو خواب حرف می زنی همشهری؟
همین دو سه هفته پیش بود که نگهبان بودم. پاس شش ساعته داشتم. یعنی باید یک بند شش ساعت گوشم به صداها و چشمم به تاریکی گره میخورد. هوا هم بدک نبود و برایم لالایی می خواند. حتی صدای نسیم را می شنیدم. تو فکرم به دل لجبازم میگفتم : دیدی آدمی که مسئولیت دارد خوابش نمی برد .
با صدایی که یادم نیست، مثل برق زدهها از جا پریدم، رنگ شیری آسمان صبح را که دیدم گفتم : یا حضرت عباس سربچههای دسته را به باد دادم. دستم رفت به طرف اسلحهام، نبود. مثل فلاکت زدهها بلند شدم و اطرافم را نگاه کردم. دست و پایم می لرزید. با شنیدن صدایی آشنا به عقب نگاه کردم.
" همیشه تو خواب حرف می زنی همشهری ؟
حسین نوری بود که حالا برای من حکم فرشته ی نجات را داشت . لبخندش را که دیدم بغض ام ترکید. نزدیک آمد و اسلحه را گذاشت تو بغلم. می خواستم دستش را ببوسم اما تو صورتش هیچ درخواستی نبود. انگار وظیفهاش بوده تا صبح بنشیند بالای سرم و خروپفم را بشنود.
" من به پاس بخش گفتم حالت خوب نبود. تو هم بگو حالت خوب نبود و از حسین نوری خواستم به جای من نگهبانی بدهد.
------------------
زود برگرد حسین .... زود ....
وقتی کاوه از شهادت مظلومانهی نیروهای مردمی حرف میزند حسین اشک در چشمش حلقه میزند.
همه ی خبرها از مقاومت ضد انقلاب در ارتفاع دوم واقعی بود. اما حسین فقط به جلو رفتن فکر می کرد. بارانی از گلوله می بارید. صدای انفجار پی درپی شنیده می شد.
ساعتی بعد وقتی خبر عقب نشینی ضد انقلاب به ارتفاع سوم به گوش رسید حسین کنار تخته سنگی نشسته بود . انگار پنهان شده بود تا کسی او را نبیند. رحمان از چفیه اش او را شناخت و به طرفش رفت. محراب هم رسید .
" چی شده حسین چرا اینجا نشستی . همان موقع بود که پای خون آلود او را دید. حسین انگشت روی لب گذاشت.
- " صداش را در نیار. فکر میکنم یک گلوله بیشتر نباشد الآن میبندمش .
حسین همراه نیروها به طرف ارتفاع سوم می رفت .
هر جا خطی از خون بود حسین آنجا بود. وقتی خبر درگیری و پیروزی را در ارتفاع سوم شنید بیجان و رمق به زمین افتاد. حالا از پای زخمی خون فوران میزد. دیگر نای بلند شدن نداشت. امدادگرها او را به طرف هلیکوپتری که به سختی در جای ناهمواری نشسته بود بردند. اشک در چشم همه حلقه بسته بود.
محراب زیر لب گفت : زود برگرد حسین .... زود ....
-----------------
باید مثل سنگ باشی تاروی سنگ دوام بیاوری
یک دستش را به حالت چنگ کرده بالا می آورد. حس و حال کسی را دارد که در ارتفاعی صدمتری ایستاده. انگشتان ورزیدهاش را رو به ما گرفته و حرف میزند:
تن و بدن باید قوی باشد مخصوصا ً دستها! انگشت ها .... باید مثل سنگ باشی تاروی سنگ دوام بیاوری. در کوهستان قدرت بدنی حرف اول را میزند بعد اسلحه ... الحمدالله همهی شما ورزیده و آمادهاید. اگر غیر از این بود دشمن دین و مملکت آواره کوه نمیشد. از همین صلابت شما میترسد. اگر نه که بهتر و بیشتر از ما سلاح دارد.
------------------
رحم ندارند ... رحم ندارند برادر
حسین نوری کم حرف می زند اما وقتی حرف می زند شور و حرارت عجیبی دارد. رگ گردنش بیرون میزند و چشمانش حالت خاصی میگیرد. حالا با تجربهای که از گذشته دارم میدانم باید عملیاتی در پیش باشد.
کمتر دیدم و شنیدم حسین با کنایه از دشمن حرف بزند. نیروها از شنیدن این حرف لبخند میزنند. همه آمادهی حرکت هستیم و با دستور کاوه راه میافتیم. روشنای روز باعث شده تسلط بیشتری به اطراف داشته باشیم. با نظر و تاکید حسین بود که قرار عملیات برای روز گذاشته شد:
مردم روستاهایی که در مسیر عبورمان قرار دارند برای نیروها دست تکان میدهند.
محراب میگوید : شک ندارم که میدانند به گردلان میرویم.
در گذشتهی نه چندان دور همین مردم جرات نمیکردند با پاسدارها حرف بزنند. خبر داشتیم ضد انقلاب بارها به این بهانه آنها را تا سرحد مرگ کتک زده یا شکنجه کرده بودند.
" مردم کردستان به زودی طعم آزادی را می چشند .
محراب این را می گوید و به مردی که به طرف ماشین می دود نگاه می کند: " صبر کن ببینم چکار دارد !
" بخاطر خدا برگردید، آنها شرف و ناموس ندارند. مثل آب خوردن آدم میکشند. حسین خم می شود و دستش را روی دستهای فرتوت مرد میگذارد: " از چی نگرانی پدرم ... چرا می ترسی ؟
مرد این بار با اشک و ناله حرف میزند: " خودتان که خبر دارید چطوری بچههای شما را کشتند ... رحم ندارند ... رحم ندارند برادر
حسین از ماشین پیاده میشود و صورت مرد را میبوسد. آرامش و لبخند او باعث میشود تا مرد بهتر به حرفهایش گوش بدهد : " کجا برگردیم پدرم، منطقه تازه دارد به خودش امنیت میگیرد ... دلتان میخواهد باز هم اینها هر وقت دلشان خواست زن و بچهی شما را به چوب و فلک ببندند؟ اگر ما جلو اینها را نگیریم ... اگر خون ندهیم، پس چرا باید اینجا باشیم ... ما آمدیم تا آسایش و راحتی مردم را فراهم کنیم. اگر برگردیم شما میتوانید با ضد انقلاب تا دندان مسلح بجنگید؟
--------------------
فردا صبح با اشک بچهها میشود تمام دنیا را شست
مدتها بود که قبضهی آرپیجی دستم نگرفته بودم. اما وقتی جنگ افزارهای دشمن را دیدم تصمیم گرفتم حتی یک گلوله خطا هم نزنم. با شلیک هم زمان اولین گلولهها ناخودآگاه شادی وصف ناپذیری تمام وجودم را در بر گرفت. همگی میتوانستیم حدس بزنیم آتش ما چه ولولهای در خطوط دشمن میاندازد.
نقشهی تاکتیکی حسین بعد از اوج و فرودی که دشمن داشت عاقبت نتیجه داد. با اینکه مثل نقل و نبات آتش به سرمان میریختند اما جرات نزدیک شدن را نداشتند.
در گرماگرم شلیک های گلوله آرپیجی بودیم که خبر رسید تغییر موضع میدهیم.
این روزها در نگاه و رفتار او حالت خاصی را می بینم. مثل آدمی که کارش را تمام کرده و روبروی صاحب کار ایستاده تا بداند او کارش را پسندیده یا نه.
وقتی قرار است عملیاتی بشود خیلی از نیروها همین حالت را دارند. انگار همان آدم دو روز پیش نیستند. حالا هم که عملیات شروع شده آنها بیشتر از همه بی تابی می کنند تا به جلو بروند.
می پرسد: " خبر داری که هیچ نیرویی بدون ماسک شیمیایی نباید جلو برود.
حسین نگران است. از وقتی که عملیات کربلای پنج درمنطقهی شلمچه شروع شده آرام و قرار ندارد. بچههای تیپ از همان ساعت اول به منطقهی نخلستان های جنوب کانال پرورش رفتند و در جزایر کوت وارد عمل شدند.
" مجید ... مجید بیچاره شدیم ... بی پدر شدیم.
صدا را میشناسم و به طرفش برمیگردم. در نور سایه روشن شب لباس خون آلود نعمت را میبینم. روی پا بند نیست. دو نفر از رزمندهها زیر بغلش را گرفتند. ناگهان احساس میکنم چیزی در ته دلم فرو میریزد.
"حالش خوب نیست برادر داریم میبریمش عقب، چند دقیقه پیش دیوانه شده بود.
این را امدادگری میگوید که زیر بغل نعمت را گرفته است.
"حسین نوری شهید شده بخاطر این حالش خراب است."
میپرسم کجا و دیوانهوار میدوم. نعمت هم به دنبالم میآید. وقتی به ماشین تویوتای پراز ترکش میرسد زانو میزند و ضجه میزند.
" خودم رسیدم بالای سرش ، ای خدا حسین ما رفت.
از قسمت بار تویوتا خون قطره قطره به زمین میریزد. امدادگرها میآیند تا نگذارند نعمت سرش را به زمین بکوبد. از جا بلند میشوم میدانم فردا صبح با اشک بچهها میشود تمام دنیا را شست.