بنده مصطفی نساج هستم، همین و بس
چوپان گوسفندان سپاه:
میگفت: «سال 59 رفتم پادگان ابوذر. خیلی علاقه داشتم در سپاه خدمت کنم. همان اول کار دیدم یه تعدادی گوسفند خریداری کرده اند برای سپاه، کسی هم بالای سرشان نیست. گفتم خب از همین جا شروع میکنیم. یک چوبدستی گرفتم دستم، شدم چوپان گوسفندان سپاه!»
محمود قاسمی همرزم شهید
-----------------
پنج بار مجروحیت در نصف روز:
یک پوکه توپ افتاد روی پام، زانوم شکست. سفیدی استخوان پام معلوم بود. با همان وضع داشتم لنگان لنگان می آمدم عقب که یک تیر خورد پای راستم. نشستم روی زمین. داشتم کشان کشان میرفتم طرف اورژانس تا یه فکری به حالم بکنند و سریع زخم هایم را ببندند. چون خونریزیش زیاد بود. دوباره یک خمپاره زدند و این بار ترکش خورد به پای چپم.
دیگر توان حرکت نداشتم. با آخرین رمق هایی که برایم مانده بود، شروع کردم داد و بیداد کردن. چند نفر از بچه ها رسیدند و گذاشتنم روی برانکارد. موقعی که داشتند برانکارد را می بردند طرف اورژانس، دوباره یک خمپاره زد و ترکش خورد به سینه ام.
دیگر نفسم بالا نمی آمد؛ ریه ام سوراخ شده بود و پر شده بود از خون. داشتم خفه میشدم. وقتی رسیدیم جلوی اورژانس، دوباره خمپاره زدند و یک ترکش خورد به آرنجم.
دیگر چیزی نفهمیدم! فقط یک وقت چشم باز کردم دیدم تو بیمارستانم.
محمود قاسمی همرزم شهید
--------------
کم شدم ولی زیاد نشدم:
با اینکه مشغله کاریش بیشتر از ما بود ولی این باعث نمیشد که به اقوام سر نزند و از حال آنها بی خبر بماند. از ماها که کار چندانی هم نداشتیم، بیشتر به فامیل ها سر میزد.
با تمام این حرف ها بسیاری از اقوام نمی دانستند ایشان سردار سپاه است. هر وقت هم از درجه و مسئولیتش می پرسیدند، میگفت: بنده مصطفی نساج همین و بس! کم شدم ولی زیاد نشدم.
تا روز آخر خیلی ها نمی دانستند ایشان سردار سپاه است؛ وقتی عکسش را روی اعلامیه شهادتش دیدند، متوجه شدند.
راوی: برادر شهید
--------------
خودش کسی بود:
به قدری اعتماد، عزت نفس و تقوی داشت که در هیچ شرایطی و پیش هیچ شخصیتی دست و پایش را گم نمیکرد. اینطور هم نبود که مثل بعضی ها خودش را بچسباند به رئیس رؤسا که بگوید من هم کسی شدم.
او خودش کسی بود و تمام دنیا برایش کوچک بود.
از افراد متدین بیشتر از همه احترام میگرفت و کاری به مقام و منصب آنها نداشت.
راوی: برادر شهید
---------------
توجه به حق الناس:
حسابی سرم شلوغ بود. ارباب رجوع جلوی میز کارم صف کشیده بودند. یکی گواهی جبهه می خواست، یکی گواهی عضویت، یکی فرم وام و...
یکی از بچه ها در گوشم گفت: آخر صف را نگاه کن! وقتی سرم را بالا آوردم، دیدم آخر صف ایستاده توی صف. خودش مسئول همان معاونت بود. به نشانه احترام از جایم بلند شدم و گفتم: حاج آقا اگر فرمایشی هست، بفرمایید انجام بدم.
از همان آخر صف با صدای بلند گفت:شما بفرما کارت را انجام بده، کار من هم شخصیه. مثل بقیه ایستادم توی صف، اینکه تعجب نداره.
حسین نظری همکار و همرزم شهید
--------------
طاقت دوری مصطفی را نداشت:
یکی از دلگرمی های زندگیش همکاری همسرش در امور خیریه و هیئات مذهبی بود. خودش همیشه میگفت: «از زندگی ام راضی هستم». حتی یک بار هم خانمش را بدون چادر ندیده بودم.
چقدر هم تحویلمان میگرفت. هر وقت میرفتیم خانه برادرم، میگفت: آقا مصطفی بیشتر از این ها به گردن من حق داره، وظیفه منه از برادراش احترام بگیرم».
خدا رحمتش کند. او هم 20 روز بعد از شهادت آقا مصطفی رفت پیشش. مثل اینکه خیلی به هم وابسته بودند؛ طاقت دوری همدیگر را نداشتند. حسین و زهرا هر دو پیش عمویشان زندگی میکنند.
چون آقا مصطفی و خانمش به فاصله 20 روز هر دو آسمانی شدند!
راوی: برادر شهید
----------------
رفتارش عوض شده بود:
چند روز قبل از شهادتش احساس میکردم رفتارش کاملا تغییر کرده. قبلا اگر اشتباهی میکردم تذکرهایش جدی بود، ولی روزهای آخر همه حرفهایش را با لبخند میزد. حتی تذکرهایش را با خنده می گفت. سعی میکرد کوچکترین دلخوری بین او و بچه ها پیش نیاد.
شاید میدانست که عازم سفر است.
راوی: حسین نساج پسر شهید
------------------
فرمانده ای پای کار بود
عنوان فرماندهی و مسؤولیّت را هیچگاه برای خودش مانع کار نمیدانست. هر کجا احساس میکرد به وجودش نیاز است، سریع حاضر میشد.
گاهی از خط مقدّم جبهه بیسیم میزدند که فلان قبضه خراب شده. با اینکه فرماندهی گردان بود، بلند میشد میرفت خط مقدّم، قبضه را تعمیر میکرد و برمیگشت.
در مواقعی که مسؤول قبضه مجروح یا شهید میشد، خودش میرفت مینشست پشت قبضه تا کس دیگری پیدا شود.
در تمام مدّتی که با او بودم، چیزی به نام ریا و خودنمایی یا تکبّر در وجودش ندیدم. اصلاً توی این وادیها نبود.
راوی: همرزم شهید
-------------------
ماشاء الله سربازان امام
الوارها خیلی سنگین بود. هر الوار را چند نفر در گل و لای و بارندگی و سرمای هوا با مشقّت میبردند بالای ارتفاع تا سنگر درست کنند. شانههایش را داده بود زیر الوار، داشت به کمک بسیجیها الوارها را میبرد بالا.
هر چند دقیقه برای اینکه به آنها روحیّه بدهد، با صدای بلند میگفت: «ماشاءالله به این مردان جنگ، ماشاءالله به این سربازان امام»
بسیجیها او را نمیشناختند. فکر میکردند او هم مثل آنها یک بسیجی است. کسی که شانههایش را داده زیر الوار و بیشتر از همه دارد کار میکند، فرماندهی محور است!