من جاروكش سپاه هستم؛ مروری بر زندگی شهید ناصر قاسمی فرمانده بسیج ناحیه همدان
ناصر قاسمی، یكم شهریور ماه سال 1337 در همدان به دنیا آمد. به گفته مادرش، نذر و نیاز به درگاه خداوند داشتیم كه فرزند پسری به ما عطا كند تا این كه خدا ناصر را به ما داد. از همان بچگی کارهای شخصیش را خودش انجام می داد، می گفت : گناه دارد، آدم باید كارهایش را خودش انجام دهد.
دوره ابتدایی را در مدرسه پای گنبد گذراند. برای یادگیری قرآن به مكتب می رفت و نزد حاج علی آقا قرآن را
فرا گرفت. تحصیلاتش را در مقطع متوسطه در هنرستان دیباج ادامه داد.
اوقات فراغتش را به مسجد می رفت و به پدرش در كارها كمك می كرد و كتاب های دینی و اسلامی و كتاب های آیت الله مطهری و امام خمینی را مطالعه می كرد.
در حین تحصیل از مبارزه علیه طاغوت غافل نمی شد و با شركت در تظاهرات و حضور در گروه های مبارزاتی در زمان انقلاب فعالیت داشت. به روحانیت علاقه داشت و عاشق امام (ره) بود.
به گفته مادرش، آرزو داشت امام را ببیند. هنگامی كه امام از پاریس به تهران آمد، 3 روز در تهران گرسنه ماند تا امام را ببیند، اما موفق نشد. یك بار دیگر هم قرار بود برود امام را زیارت كند، این بار هم نتوانسته بود. وقتی به همدان برگشت خیلی گریه كرد كه چرا نتوانسته امام را زیارت كند.
بعد از پیروزی انقلاب به فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر تشكیل بسیج وارد بسیج شد. پس از مدتی به خاطر لیاقت و كارایی اش به عنوان مسئول بسیج همدان انتخاب شد.
به استخدام سپاه درآمد و در آن جا به صورت كادر رسمی مشغول به كار شد. در این ایام با خانم مرضیه امانی ازدواج كرد و 3 سال با هم زندگی مشترک داشتند. ثمره این ازدواج 2 فرزند به نام های سمانه و مصطفی است که از او به یادگار مانده است.
به گفته مادرش، حتی نگذاشت همسرش هنگام عقد چادر سفید بپوشد. می گفت: مادر شهدا دلشان می شكند . بعد از ازدواج در منزل ما زندگی می كردند. من به همسرش گفتم: این خانه كلنگی است. می گفت: همین جا برای من بهشت است.
با وجود مشغله فراوان كاری و با وجود اینكه مسئول ستاد لشكر 32 انصار الحسین (ع) بود، مدت زیادی را در جبهه ها سپری کرد و در عملیات های فراوانی شركت كرد و در مناطق مختلف به عنوان فرمانده ای دلاور حضور یافت.
در ایام بمباران همدان به تمام اقوام سركشی می كرد و به آن ها دلداری می داد. حتی سوخت منزل را برای همسایه های فقیر می برد. برنج و روغن اگر در منزل بود، به همسایه های فقیر می داد، در حالی كه خانواده خودش به آن نیاز داشتند.
اگر می دید ناهار یا شام نداریم، اصلاً ناراحت نمی شد. حتی نان خشك سفره را می خورد و می گفت: خدا را شكر كنید كه سالم هستید و به خدا توكل كنید. همه را سفارش به نماز می كرد و یكی از اقوام را كه نماز نمی خواند نماز خوان كرد، طوری كه اهل نماز شب و راز و نیاز شد.
همه به او اقتدا می كردند و پیش نماز همه همرزمان بود. میگفت: باید این قدر بجنگیم كه یا پیروز شویم یا شهید.
خانواده اش نمی دانستند كه در جبهه و سپاه چه مسئولیتی دارد می گفت : من جاروكش سپاه هستم. به گفته مادرش، بار آخر درباره میوه هایی كه از باغ با خودش چیده بودیم، گفت: یك جعبه از سیب ها را برای مراسم ختم من نگه دار. از شهادتش خبر داشت و شب جمعه ما را در خانه خودش جمع كرد. مرا دلداری می داد و می گفت: اگر من شهید شدم، پشت سر امام حرف نزنید و به یاد شهدای دشت کربلا باشید.
خودش می گفت: خواب دیدم كه به قبرستان بقیع رفتم و در آن جا قبر باز شد و مرا در آغوش گرفت و گفت كه جای شما اینجاست. من حتماً شهید می شوم.
در عملیات كربلای 5 در حالی كه وضو گرفته بود كه نماز بخواند به شهادت رسید. اول بهمن ماه سال 1365 در عملیات كربلای 5 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش خمپاره به سینه اش به شهادت رسید.
شهید قاسمی در قسمتی از وصیتنامه خود نوشته است: اگر این جنگ 20 سال هم طول بكشد، ما ایستاده ایم و امت رزمنده ما بداند تا ظلم در جهان باقی است ما وظیفه داریم با آن مبارزه كنیم.
وقتی بینش مردم برای جنگ كاخ سفید و كرملین را دید، دیگر دچار خستگی نخواهند شد و جدی تر عمل خواهد شد و در نهایت قدرت اسلامی باید جهانگیر شود و تمامی مردم روی زمین اسلام بیاورند و این مطلب ان شاء الله به دست آقا امام زمان(عج) تحقق خواهد یافت.
به همراه سربازانی كه از قبل خود را آماده كرده اند پیكر مطهرش را در گلزار شهدای همدان به خاك سپردند.