روایت حمید محمودی ادیب از شهید سید مجتبی حسنی
اولین باری که وارد اردوگاه تخریب که توی منطقه هور العظیم قبل از والفجر 8 مستقر بود، شدم. همینطور که به سمت چادر فرماندهی می رفتم یک موتوری از کنارم رد شد و زد سر ترمز و پیاده شد. با عصبانیت و اخم به سمتم آمد.
از ترس سر جام میخکوب شدم و کم مانده بود قالب تهی کنم که برگشت و دوباره سوار موتور شد و به سمت چادر فرماندهی رفت.
متعجب از این کار و با ترس، یواش یواش رفتم سمتش که با یک لبخند شیرین به سمتم آمد و گفت خدا بهت رحم کرد. گفتم چرا؟
گفت من یک برادر کوچیک شبیه تو دارم که همش اصرار داره بیاد منطقه و من مخالفم .یک لحظه فکر کردم اونه آمده منطقه و خواستم بزنم در گوشت که زود متوجه شدم .
بعدا فهمیدم ایشان سید مجتبی حسینی معاون گردان تخریبه. افتاده حالی سید برام خیلی عجیب بود. با وجودی که معاون گردان بود خیلی خاکی بود و اکثر وقت ها پا برهنه بود و علت این کارش چیزی نبود جز تزکیه نفس که باعث رسیدن به فیض شهادتش شد.
خیلی وقت ها بچه ها رو سوار تویوتای بدون اطاقش میکرد. روی سقف تویوتا مینشست، ساسات ماشینو میکشید و با پا فرمانو نگه میداشت و با این قبیل کارها و شوخی هاش روحیه بچه هارو همیشه شاد و سر حال نگه میداشت توی جابجایی ها از همه بیشتر تلاش میکرد.
عرق هایی که به علت زحمات و فعالیت های زیادش همیشه روی پیشونیش بود هنوز جلو چشمامه. با شروع عملیات اکثر شب ها سید عضو ثابت گروهی بود که جلو میرفتن.
اولین شبی که من با بچه ها برای کاشت میدان مین جلو خط کانال ماهی رفتم سید فرماندهی ما رو به عهده داشت. بخاطر سن کم و اولین تجربه خط رفتن، سید خیلی حواسش به من بود.
پشت خاکریز نشسته بودم و مین ها رو برای انتقال به داخل میدان آماده میکردم. آتیش سنگین شد رفتیم داخل یک سنگر و وقتی خواستم دوباره برگردم برای ادامه کار سید که حس میکرد من ترسیدم خودش با من آمد و تو مسلح کردن مین ها کمکم کرد.
خیلی نترس و شجاع بود و تو خط سعی میکرد به همه روحیه بده. یادمه آتیش خیلی سنگین بود و فقط منو سید بیرون از سنگر روی خاکریز بودیم. یک خمپاره روی یک سنگر خورد و یکی از بچه ها که ترکش سطحی از سرش خورده بود امد و خودشو جلو سید انداخت و درخواست کمک کرد .
سید که متوجه شد زخمش سطحیه بهش گفت چیزی نشده پاشو بدو دلاور اونم پاشد و رفت. پشت سرش یکی دیگه از بچه ها که اونم از سرش ترکش خورده بود و خون تمام صورتشو گرفته بود امد و خودشو جلو من انداخت و گفت برادر کمک. منم که میخواستم ادای سید و درارم بهش گفتم پاشو دلاور خودت برو عقب. نگو این وضعش با اون اولی فرق میکنه و بعد چند قدم که بلند شد و رفت افتاد و شهید شد.
سید روح خیلی بزرگی داشت و معلوم بود که در اون جسم خاکی نمیگنجه و برای پرواز بسمت معبودش بی قراری میکرد و نهایتا به آرزوش رسید.
سید مجتبی حسینی پس از سال ها مجاهدت در راه خدا و تلاش برای سربلندی و اقتدار ملت ایران، در 22 خرداد ماه سال 1365 در جزیره مجنون بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید و به لقاء الله پیوست.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
آرامگاه او در گلزار شهدای شهرستان بهار زیارتگاه عاشقان و دلدادگان است