روایت حاج حسین توکلی از شب های کربلای شلمچه
دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۲۳:۰۳
حرکت کردیم از اروند صغیر عبور کردیم رسیدیم به ورودی خط خودمون که شهید حاج ستار ابراهیمی و شهید گنجی رو در مقر گردان زیارت کردیم و مقداری رو خط توجیه شدیم. من یه جایی از خط رفتم سری باز به شهید آقاجانی و مساوات و شهید موسوی و شهید مهربان و محمدی زدم گفتن کجا میری؟ گفتم میریم نوک خط مقداری آتش بریزیم. که یهویی همه شاکی شدن گفتن بابا میری خط رو شلوغ میکنی و در میری و دشمن آتشش رو میریزه رو سرما.

میدونستم اون خط ما بر اثر حجم شدید آتش دشمن و پاتک های پی در پی دشمن کمتر کسی جون سالم به در میبره و اون برادر رو پیاده کردم و تنهایی مقداری از راه رو پیموده بودم که انگار یه نفر بمن گفت که برگرد و برادر شامخی رو هم با خودت ببر. منم برگشتم دوباره شامخی رو سوار کردم پرسید چی شده برگشتی؟ گفتم: تو هم با من بیا که توی راه بتو احتیاج میشه.

حرکت کردیم از اروند صغیر عبور کردیم رسیدیم به ورودی خط خودمون که شهید حاج ستار ابراهیمی و شهید گنجی رو در مقر گردان زیارت کردیم و مقداری رو خط توجیه شدیم. من یه جایی از خط رفتم سری باز به شهید آقاجانی و مساوات و شهید موسوی و شهید مهربان و محمدی زدم گفتن کجا میری؟ گفتم میریم نوک خط مقداری آتش بریزیم. که یهویی همه شاکی شدن گفتن بابا میری خط رو شلوغ میکنی و در میری و دشمن آتشش رو میریزه رو سرما.

آقاجانی گفت چوب نکن لانه زنبور بابا بینیم شب میخوایم بریم گشت، منطقه آلوده میشه و البته بشوخی و همه زدیم زیر خنده و باهاشون خداحافظی کردیم. رفتم نوک خط جزیره که دیدگاهمون بود. اونجا پیاده شدیم و سری به دیدبانهامون امیر احمد مددی و باباتوسکی زدیم و بیسیم رو راه انداختیم و از بالای خاکریز شروع کردیم به آتش ریختن رو دشمن. فاصله ما با خط دشمن از ۵۰ متر تا دویست متر بود.

تلفات زیادی از دشمن گرفتیم چون همه آتشبارهای توپخانه رو رو خط و پشت خط دشمن روانه کرده بودیم بطوریکه آمبولانس های عراقی یکسره کشته و مجروحان خودشون رو به عقب میبردن.

ناگهان متوجه شدیم که دیدگاه ما لو رفته و عراقی ها شروع کردن سنگر ما رو با آر پی جی زدن.  چند تا گلوله آر پی جی از بالای سر ما رد شد که من فهمیدم دیگه جای ماندن نیست پریدم پشت موتور و شامخی هم سریع ترک من سوار شد گازشو گرفتیم.

به سرعت پشت خاکریز جزیره ام الطویل در حال حرکت بودیم که عراقی ها دقیقا از بالای ساختمان پتروشیمی که حدودا ۶۰ متر یعنی بیست طبقه بود کل خط و محور مارو زیر دید و تیر خود داشتند. البته مقداری دور شده بودیم که ناگهان گلوله ای به اون سنگر دیدگاه خورد و به هوا رفت و ما فعلا قصر در رفتیم.

در حال حرکت از پشت خاکریز عراقی ها دقیقا پشت سر ما رو رگباری به گلوله بسته بودن ولی سرعت موتور ما اینقدر زیاد بود که گلوله توپ و خمپاره ها به ما نمی رسید. مقداری جلوتر سه راهی شهادت و سه راهی مرگ بود. شامخی به من گفت بهتره یه جایی صبر کنیم و پناه بگیریم خیلی راه خطرناکه آتش زیاد شده صبر کنیم تا مقداری آتش سبکتر بشه. گفتم دلتو بسپار بخدا و میریم به امید خدا که از تو آتش درمیایم گفتم محکم بگیر.

دشمن متوجه شد که گلوله هاش از پشت سر به ما نمیرسه این دفعه با خمپاره ۶۰ جلو راه ما رو سد کرد و ما که در حال حرکت بودیم نزدیک سه راهی شهادت شدیم یه گلوله خمپاره ۶۰ رو عینه با چشمهایم دیدم خورد جلو موتور ما و منفجر شد از داخل دود و گرد و خاکش رد شدیم نگو این دفعه دشمن برا از پا درآوردن این موتور سوار ها چندین گلوله رگباری بطرف ما شلیک کرده که گلوله دوم دقیقا نیم متری ما تقریبا زیر موتور خورد و اونجا بود که هردوی ما همراه با انفجار مهیب اون گلوله نا خواسته یه ندای یا حسین و یا زهرایی سر دادیم و انفجار مهیب در سر ما پیچید و انگار برق ۱۰۰۰ولت بمن وصل کرده باشند ناگهان هر دو پام آخرین حرکت خودشون رو کردن و محکم به بالا پرت شدن و موتور از دست من درومد و بطرف خاکریز رفت و افتاد.

و هر دو به زمین افتادیم برای لحظاتی از بین آسمان و زمین من چهره شخصی رو که روی زمین افتاده بود رو نظاره میکردم و دقت که کردم متوجه شدم که این شخص خود من هستم. با خودم گفتم پس من کی هستم ناگهان یادم اومد که گلوله ای زیر پامون منفجر شده و اونجا فهمیدم که روح از بدنم خارج شده و دارم پرواز میکنم واقعاً پروازی سبکبال و با صفا و لذت خاصی برایم داشت و احساس سبکی میکردم بسیار خوشحال بودم و میگفتم دیگه اینهمه انتظار به پایان رسید و حتما به شهادت رسیدم ولی متاسفانه روحم دوباره به بدنم برگشت و فهمیدم این خبرها نیست و شهادت لیاقت خاصی میخواد که ما نداشتیم.

بعد از دقایقی روح به بدنم برگشت و اومدم بلند شم دیدم هیچ حرکتی نمیتونم بکنم و کاملا از ناحیه کمر فلج شده بودم اونجا بود که برادر شامخی رو صدا کردم اومد بالای سرم البته ایشان هم دوسه تا ترکش خورده بود ولی به زور با یکی از بچه های تیپ ابوالفضل (ع) منو کشان کشان بردن داخل یکی از سنگرها و اون ها نمیدونستن چه اتفاقی برای من افتاده و فکر میکردن موج منو گرفته.

در هرحال من هفت تا ترکش از یه طرف بدنم از نوک پا تا کتفم خورده بود و خونریزی شدید داشتم که بر اثر خونریزی زیاد داشتم سست و کرخ و بیهوش میشدم و باید صبر میکردیم تا شب میشد و آمبولانس به خط میومد و ما رو به عقب منتقل میکرد.

به هوش و بیهوش منتظر شدیم تا آمبولانس اومد و ما رو انداختن داخلش و به سرعت به طرف اورژانس رفت که چندین بار هم افتاد تو چاله های خمپاره و مارو به سقف کوبید تا رسیدیم اورژانس. هواپیماهای عراقی اورژانس رو هم بمباران کردن. خدا خواهی چیزی نشد و ما رو بردن داخل رو تخت خوابوندن.

پزشکی که اومده بود منطقه برای درمان بچه ها منو معاینه کرد و همونجا به من گفت که تو قطع نخاع شدی و دیگه خوب نمیشی و باید تا آخر عمر از ویلچر استفاده کنی. و من که انگار دنیا رو بمن داده اند و خوشحال که بالاخره ازون امتحان رو سفید درومدم و فکر کنم بهترین خبری بود که در عمرم به من دادن به پزشک گفتم آقای دکتر خدا رو شکر راضی هستیم به رضای خدا ما اومده بودیم که با بدست آوردن پیروزی با شهادت خودمون دیگه کلا بر نگردیم حالا هم که اینجوری شدیم خدا رو شکر.

گفتم هرکی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه. گفتم ما اومده بودیم تا با نثار جانمان یه لحظه به عمر امام اضافه بشه و امام یک نفس بیشتر بکشه و با این پیروزی ها لبخندی بر لبان امام و مردم بشینه. گفتم ما که کاری جز وظیفه انجام ندادیم در هرحال خوشحال و خرسند که ۲۲ سال سرپا بودیم و خدمت کردیم حالا از پای ننشسته ایم و تا آخر عمر نشسته باید به خط امام و انقلاب و مردم خدمت کنیم.

خیلی طولانی شد شرمنده امیدوارم همگی منو ببخشند و دعا کنید همینجوری که در اون امتحان تقریبا تجدید شدیم و شهدا قبول شدن، ما در امتحان های بعدی قبول بشیم و بتوانیم مقام جانبازی در رکاب امام رو در خودمون حفظ کنیم و ثابت قدم در این راه و استوار باقی بمانیم و ادامه دهنده راه شهدا باشیم. والسلام

جانباز سلحشور حسین توکلی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده