«وقتی مهتاب گم شد»
این اثر در بردارنده خاطرات علی خوشلفظ، همرزم احمد متوسلیان، است. نویسنده در این اثر به فراز و فرودهای زندگی شهید خوشلفظ و رابطه او با دیگر شهدا که با آنها عقد اخوت بسته بود، میپردازد.
از این منظر کتاب حاضر روایتی عاطفی و انسانی از خاطراتی دارد که شهید خوشلفظ از همراهان و دوستان شهیدش روایت میکند که از جمله این شهدا، شهید علی محمدی است.
در لابهلای خاطرات وی، روایتهای ناب و ناگفتهای از همرزمانش دیده میشود که بخشی از آن به جاودانیاد احمد متوسلیان اختصاص دارد.
خاطراتی از عملیاتهای مختلف از جمله والفجر 4 و 5، رمضان و مسلم ابن عقیل از دیگر بخشهای این اثر است.
«وقتی مهتاب گم شد» روایت رزمندهای است که از دوستان شهیدش جا میماند و دلیل آن را هم در شهره شدن میداند، از این رو تمام تلاش خود را به کار میبندد تا در گمنامی به رزمندگان خدمت کند.
علی خوشلفظ در فتح خرمشهر برای شناسایی باید 14 کیلومتر راه میرفت و برمیگشت. طی دو هفته این کار را کرد تا بتواند گردانها را از آن مسیر عبور دهد، اما در شب 10 اردیبهشت سال 61 وقتی گردانها را میبرد، مسیر را گم میکند، 700 نفر در تاریکی شب میمانند و در این وضعیت بحرانی که هوا هم مهتابی بوده ناگهان هوا ابری میشود و باران میگیرد.
وقتی علی خوشلفظ در سومار برای شناسایی میرود به تعدادی از عراقیها برمیخورد که برای شناسایی آمده بودند. وی در حلقه آن هفت نفر میافتد و میتواند فرار کند اما هنوز چیزی نگذشته بود که با گروه دیگری از عراقیها مواجه میشود و در کمال ناباوری میتواند از چنگ آنها نیز فرار کند.
علی خوشلفظ در منطقه مهران راهکاری را برای عبور سه گردان پیدا میکند که در شب عملیات رزمندگان بتوانند از پشت عراقیها را دور بزنند.
و در مقدمه این کتاب آمده است :
رفیقی داشتم که میگفت: «اینجا ـ جزیره مجنون ـ جای دیوانههاست. دیوانههایی که عاشق اند. عاشقانی که میخواهند از راه میانبُر به خدا برسند.»
تابستان سال 1365 بود و من با این رفیق راه، راه را گم کرده بودم. کجا؟ در جزیره مجنون؛ وقتی که از خط برمیگشتیم. همان دمدمای صبح. گرما بالای سی درجه بود و رطوبت هوا بالای هفتاد درصد و ما برای رهایی از گرما و شرجی، بالاپوشمان، فقط یک زیر پیراهن سفید و خیس بود.
آنجا، کسی را دیدم که کلاه پشمی زمستانی را تا پایین ابرو پایین کشیده و کنار نیزارها دراز به دراز خوابیده بود. نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم و به رفیقم گفتم: «راست گفتی که مجنون جای دیوانههاست.» رفیق راه ـ جلیل شرفی ـ گفت: «فعلاً چارهای نیست جز اینکه مسیر و راه را از این عاقل دیوانهنما بپرسیم. از نیروهای اطلاعات عملیات است و بلدِ راه.»
پرسیدم: «اخوی، ما راه را گم کردهایم. سهراه همت کدام طرف است؟»
دو کلمه بیشتر نگفت: «مستقیم برو، میرسی به همت.»
آن قدر بیخیال و بیمحل این دو کلمه را ادا کرد که از او خوشم نیامد. در پاسخ خِسّت به خرج داده بود. ولی همین دو کلمه مختصر را با رفیق راهم ـ جلیل شرفی ـ عقب جلو کردیم و سه معنی ژرف از آن بیرون کشیدیم؛ اول اینکه، راه رسیدن به همت راه مستقیم است. دوم اینکه رسیدن به راه مستقیم، همت میخواهد. و سوم اینکه راه همت، راه مستقیم است و راه مستقیم راه همت. تمام این جملات به یک نتیجه و مقصد میرسید.
یک ماه بعد، همان جا، از جزیره مجنون، رفیق راهم ـ جلیل شرفی ـ رفت پیش حاج همت و آسمانی شد.
بیست سال بعد، در سالهای بعد از جنگ، همان بلدچیِ بیخیال، که راه مستقیم را نشانمان داده بود، رفیقم شد و در این دنیایی که جز رفاقت خدا، روی رفاقت کسی نمیشود حساب کرد، آن قدر رفیق شدیم که از او پرسیدم: «مرد حسابی، آن چهجور آدرس دادن بود؟!» که با این سؤال دست مرا گرفت و به کوچههای خاطراتش برد؛ از روزگاری که ششساله بود و در خرمشهر گم شد تا روزی که شانزدهساله شد، و بعد از آشنایی با حاج احمد متوسلیان، در مریوان ... »
گفتنی است، رهبر انقلاب در دیدار اخیرشان با نویسندگان؛ بر ابتدای این کتاب نوشته اند: