اگه اول کار لو رفتی تا آخر کار خودتو لو رفته حساب کن
خاطره ای که برای شما خواهم گفت، داستان یکی از عملیات های شناسایی در منطقه سومار در سال 1363 است که مسئولیت تیم ما با شهید گرانقدر علی آقا شاه حسینی و جانشینی شهید بزرگوار آقا مهدی قراگزلو و اعضای تیم آقا غلامحسین مالمیر و مرحوم محمد طاهری و بنده بود.
طبق روال معمول ازخط خودی که تیپ 40 سراب ارتش مستقر بود شروع میشد و بنده قدم شمار بودم، آقا غلامحسین قطب نما، گرا، ثبت مسیر، حمل مادون و بعضی وقتا هم مادون کش مرحوم طاهری بود.
مسافت تا هدف نامعلوم !!!!!!! نامعلوم که میگم نه که نامعلومه نامعلوم، روی نقشه معلوم بود که حدود 11 کیلومتر خط مستقیم بود ولی روی زمین با پستی بلندی و پیچ و تابش حدود 43 هزار قدم یعنی نزدیک به 27 کیلومتر بود.
تیر و مرداد 63 منطقه سومار، هوای بشدت گرم 50 تا 60 درجه، هوای گرم وخشک و لم یزرع با بادهای معروف به سام، بادسام بادیه که وقتی می وزه اگه یکی دو ساعت در معرضش باشی تمام پوست صورت و دستات خشک میشه.
حالا بادسام و خشکیه پوست و صورت و تشنگی و تاول پا رو در نظر داشته باشید و دو شبانه روز کار یکسره رو هم تصور کنید. چرا؟ چون باید تو منطقه بین خودی و دشمن حساب شده حرکت می کردیم
آها یادم رفت بگم، گروه های شناسایی دشمن تا دلت بخواد تو منطقه ول بودن. گروه هاشون از 5 نفر تا 20 نفر تشکیل میشد که مجهز بودند به انواع سلاح ها.
به چه دلیل؟ آخه منطقه سومار از مناطق استراتژیک برای دو طرف بود و مهمتر اینکه با بغداد 100 کیلومتر فاصله هوایی داشت. و این برای ما و دشمن از اهمیت ویژه ای برخوردار بود.
ما می تونستیم با یک یا چند خیز خودمونو به دیوارهای بغداد برسونیم و برای دشمن انسداد این منطقه از نون شب واجبتر بود. به همین دلیل کمبودهای خودش رو با نیروهای زبده و گروه های شناسایی رزمی فراوان پر کرده بود.
اونایی که یادشونه اخبار هر روز می گفت اکیپ های شناسایی رزمی دشمن در منطقه سومار با رزمندگان ما درگیرشدند و تلفات دادند طوری اخبارمی گفت که اگه آمار روزانه میگرفتی کل ارتش عراق تو یه سال در سومار کن فیکون شدند.
بگذریم. مسافت طولانی می طلبید که بارمون سبک باشه ولی مگه میشد سبک باشه. باید تا میتونستیم آب میبردیم تدبیر علی آقا مصیب مجیدی، عمواکبر امیرپور و سایر مسئولین واحد این شد که بجز قمقمه، گالن های ده لیتری تهیه بشه و بجای خوراک و مهمات فقط آب ببریم.
بار مبنامون شد یه اسلحه کلاش و پنج شش قمقمه پر آب به کمر و یه کوله پشتی که توش یه ده لیتری جا خوش کرده بود.
حرکت از نقطه رهایی "هیدک" و "صیدک" دو ارتفاع یک شکل و دوقلو. کجا؟ گام اول ارتفاع ساندویچی. نقطه الحاق دقیق یادم نیست. گام دوم منطقه پاسگاه بازرگان دشت هلاله شمالی.
بسم الله. خدایا توکل برتو. تا ساندویچی تو روز رفتن مشکلی نبود چون زیر دید و تیر مستقیم دشمن نبود بعضی جاهاشو میشد سینه خیز و نیم خیز رفت و از دید مخفی شد. علی آقا چیت سازیان یه اصل داشت که تو شناسایی ها به همه تاکید میکرد. میگفت آی نیروی شناسایی خوب دقت کن اگه خواستی راه بیفتی بری شناسایی اگه اول کارت لو رفتی که تا آخر کار خودتو لو رفته حساب کن اما اگه اول کار دشمن ندیدت تا آخر شناسایی لو نمیری و برای نیروی شناسایی این یعنی اصل غافلگیری.
امروز بچه های شناسایی به این اصل، اصل علی آقا میگن
شروع خوب. 11 هزار قدم می رفتیم تا می رسیدیم به سلسله ارتفاعی که از دوردست ها شکل ساندویچ بود. یه اسم و اصطلاح بومی و محلی بود که خودمون گذاشته بودیم روش.
مثل کله قندی، مدادی، مشتی، انگشتی، گل کلمی، گچی، تک درخت و چندتای دیگه
سه تیم با هم راه افتاده بودیم که یادم نیس کیا بودن. یکی از تیم ها که نزدیکترین راه رو بسمت دشمن داشت در نقطه یک الحاق ساندویچی از جمع ما جدا شد. تیم دوم هم در نقطه الحاق دوم از ما جدا شد. باید خودمونو می رسوندیم به نقطه الحاق سوم یا چهارم دقیق یادم نیست. توراه علی آقا شاه حسینی به من گفت همینطور که قدم میشماری ذکرهم بگو! گفتم علی آقا آخه مگه میشه که هم قدم بشماری هم همزمان ذکربگی!؟
به هر حال توضیحشو موکول کرد به بعد. فک کنم متوجه شده بود من حالیم نمیشه! ولی بعدها تو یکی از شناسایی ها عملا حالیم کرد که میشه هم ذکر گفت هم قدم شمرد.
بگذریم. تو محل نقطه الحاق مستقر شدیم تا هوا تاریک بشه برا ادامه کار شناسایی یکی یه قمقمه شایدم بیشتر آب خورده بودیم و هنوز راه و زمان زیادی باقی مونده بود که برسیم به دشمن. وقت اذان شد. اذان مغرب. حالا حساب کن دیگه دستت از هر چی تعلقات دنیاست کوتاه شده و همه فکرت خداست. خدا و ائمه اطهار و موفقیت تو کار.
بهترین وقت برا تراز گرفتن ازخودت بود که امروزی که گذشت چه کردی باخودت. چند چند بودی. واااااااای که چقدر نمازاش باحال بود. از زمین کنده میشدی میرفتی تا اوج. نماز بین خودی و دشمن فقط خدا بود و بس و یاری جستن ائمه و طلب استغفار.
حالا عقبه چه خبر بود. بین دو نماز دعای توسل گریه و زاری و استغفار. طلب کمک برا بچه هایی که رفتن جلو. اینارو که یادت میومد زیرو رو میشدی بچه ها برای موفقیت اونایی که رفته بودن شناسایی، برای سلامتیشون و برا نفوذشون به عقبه و عمق مواضع دشمن دعا میخوندن و گریه میکردن.
صدای هق هق گریه های علی آقا با اون صدای گرفتش. داداش امیر، آقا غلام، محمد مومنی و همه بچه ها.
نشاط زایدالوصفی میگرفتی که هیچ وقت دیگه بجز اون روزا اون رو تجربه نکردم. نماز جماعت برگزار شد به امامت علی آقا شاه حسینی. یکی از بچه ها که دقیق یادم نیست آقا غلامحسین بود یا مرحوم طاهری رفت رو ارتفاع که بشه نگهبان و دیده بان که یه وقت عراقیا نیان رو سرمون. نماز تموم شد. هوا تاریکه تاریک شده بود. ذره ای نور مهتاب نبود. چشم چشم رو نمیدید. تو گرمای 60 درجه سومار دم مغرب یه باد گرم میومد که برای ما تو اون موقعیت حکم خنکای نسیم گنج نامه و عباس آباد رو داشت.
علی آقا گفت بچه ها یاعلی، بریم. علی آقا جلو من پشت سرش، آقا غلام حسین و طاهری پشت سر من،
مهدی قراگزلو هم آخر همه، باید از داخل شیارها و ارتفاعات شبیه به هم که تو تاریکی یک شکل بودند میرفتیم به سمت دشمن.
تنها شاخص ما ستاره ها بودند و جهت یابی با قطب نما و گرای ارتفاعات شاخص و بلند منطقه.
تا کمین و خط دشمن راه زیادی مونده بود ولی عقل حکم می کرد محطاطانه برای شناسایی بهتر پیش بریم. نا گفته نمونه برای جلوگیری از تاول زدن پا، حنا و مازو میذاشتیم به پاهامون. قرص نعناع هم می بردیم که به وقتش میگم برا چی بود.
تو همه شناسایی ها بخصوص سومار و میمک باید طوری می رفتیم که برگشتمون از همون راهی بود که رفته بودیم. تا اون شب سه- چهار بار رفته بودیم شناسایی ولی اینبار خط حدمون عوض شده بود و این راه راهکار جدیدی بود.
ما بقی داستان انشاء الله قسمت بعد
سید محسن حسنی رزمنده گردان شناسایی لشکر 32 انصار الحسین (ع)
شادی روح همه شهدا صلوات