بخار خونی که از گردن عبدالرضا فوران می کرد، گویای همه چیز بود
مرتضی نادرمحمدی:
تو گردان تخریب هر کدام از بچهها ویژگی خاص خودش را داشت. خیلی ها فکر میکردند عبدالرضا روحانیه. برای نمازهای جماعت، امام جماعتمون بود.
تو مراسمی که برای شهادت امام جعفر صادق (ع) و یاد بود شهدای جزیره مجنون گرفتیم، مجری برنامه عبدالرضا بود.
خیلی حجب وحیا داشت، رعایت خیلی از مسائل رو میکرد که ماها بی خیال آنها بودیم.
یه رفیق داشت به اسم چرچی که شهید شده بود، تو مراسم سینه زنی، عبدالرضایی که آن همه حجب و حیا داشت اونقدر کم حرف بود یهو رفت تو حس و حال خودش و با صدای بلند چرچی رو صدا میزد. انگار داره میبینتش. اینقدر صداش زد که از حال رفت.
از اون مراسم به بعد بچه های شلوغکار دائم سر به سرش می گذاشتن و قضیه صدا زدن چرچی تو مراسم رو یادآوری می کردن، عبدالرضای بنده خدا هم کلی خجالت می کشید.
یادش بخیر، تو همون مراسم سینه زنی، بچه های غواص وسط مجلس بودند، عبدالرضا داد میزد: معلوم نیست فردا کدامیک از این بچه ها دیگه بین ما نباشن و شهید بشن، با صحبت هاش حال بچه ها رو دگرگون میکرد، دریغ از اینکه خودش چند صباحی بیشتر مهمان ما نیست.
تا اولین شب عملیات کربلای 5، آن شب سخت و سرد و بیاد ماندنی. از منطقه آبگیر بوبیان به هر زحمتی بود خودمان را رساندیم پای کار.
آتش دشمن بیداد میکرد
خشایاری فرستادند تا بچه های تخریب را با آن انتقال بدهند جلو، همه سوار شدند داخل، بجز عبدالرضا.
از من اصرار و از عبدالرضا خواهش و تمنا که اجازه بده بشینم روی خشایار.
حرف هایی میزد انگار آمده تفریح. مثلا میگفت عجب هوای دلپذیری. عجب صبحی.
گفتم: عبدالرضا زده به سرت تو این اوضاع و احوال؟
واقعا شک کردم گفتم نکنه موج گرفتتش. بیچاره من که شانه به شانه عبدالرضا بودم و نفهمیدم چه خبره.
بعد از طی مسیری پیاده بنا شد ادامه مسیر رو برای انهدام جاده، در امتداد کانال پرورش ماهی در یک ستون پیاده بریم.
عبدالرضا خرج گودی روی دوش گرفت و سرخوش راه افتاد، من هم پشت سرش آروم حرکت می کردم.
مقداری از مسیر طی شد. تصور کنید حجم آتش سنگین کربلای 5، حال و هوای بچه ها، باید بگم غیر قابل توصیف بود. دغدغه همه این بود که کی میرسیم پای کار.
مسیر حرکت جاده باریکی (مال رو) که سمت راست آبگرفتگی و سمت چپ خاکریز بود. اگه به سمت راست به قصد سبقت گرفتن میرفتی پاهات میرفت تو گل مشکل دو چندان میشد. این بود که همه ناخواسته پشت سر هم باید حرکت میکردیم.
صدای انواع و اقسام گلوله ها که از آنطرف خاکریز از بالای سرمون رد میشد شدید و شدیدتر میشد
صدایی بلند شد و انفجار همه جا را لرزاند. در یک آن دیدم عبدالرضا افتاد.
بخارخونی که از گلوی عبدالرضا بیرون میزد گویای همه چیز بود.
دست گذاشتم روی رگ گردنش دیدم نبضی در کار نیست.
تنها کاری که تونستم بکنم با کمک بچهها پیکر مطهرشو از سر راه کشیدیم به سمت خاکریز که زیر دست و پانمونه و چفیه ای کشیدیم روی صورتش. خیلی زود واقعا مثل یک گل پرپر وخدائی شد.
برادر رسول حاتمی:
لحظه ای از بالای قبر صورت نازنینش رو دیدم. لبخند قشنگی زده بود. بچه های ستاد معراج محاسنشو شونه کرده بودن. انگار خوابیده و داره خواب شیرینی میبینه. یه ترکش کوچولو هم مهمون گیجگاهش شده بود.
مصطفی قربانی:
صبحگاه که مراسم ورزش صبحگاهی داشتیم همزمان با ورزش بلند میخوند: والعصر والعصر ان الانسان لفی خسر ... و یااااا ایهالذین آمنوا لم تقولون مالا تفعلون ..... کبر مقتا عندالله
و ما هم جواب میدادیم یادش بخیر
علی اسدی:
این شهید بزرگوار، مسئول آموزش ش.م .ر بود و به ما آموزش میداد.
یادم نمیره وقتی توی آبادان، قبل از کربلای ۴، شیمیایی زدن، عبدالرضا توی کوچه ها میدوید و داخل خانه هایی که بچه ها بودند میرفت و میگفت سریع ماسک بزنید، اما خودش فرصت نمیکرد که ماسک بزنه، تمام کوچه هارو دوید و به تک تک خانه ها خبر داد، وقتی برگشت دیدم صورت و چشمهاش از اثر شیمیایی مثل کاسه خون شده بود. ولی لبخند قشنگش صورت قرمزش رو هزاران بار زیباتر از همیشه کرده بود.