دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۵۹
رسیدیم پشت خاکریز دیگه خیلی وضع خراب شده بود. شهید و مجروح بود که افتاده بودند روی زمین. ما فرصت نمی کردیم حداقل اینارو از جاده بکشیم کنار که ماشین یا تانک میاد از روشون رد نشن. وضع خیلی ناجور بود. یه دفعه آقای گنجی آمد و داد زد: تخریبچی تخریبچی. جواب دادم بله؟. گفت: دوتا تون بیایید با این بچه ها برید اونور خاکریز. گفتم باقر تو با حسین برید. وقتی من این حرفو زدم حسین انگار داشت پرواز میکرد انگار به یه مهمونی بزرگ میرفت خیلی خوشحال شد.

دقیقا یادم نیست چه تاریخی بود ولی یکی از شب های عملیات کربلای پنج بود. شب پنجم یا ششم دی ماه بود. من (علی اصغر عندلیبی) به همراه پنج تا از بچه های گردان تخریب، شهید فرشید امانی، شهید حسین سپهر، باقر زارعی، مهدی کردلو و یکی از بچه های ملایر بنام حسین نقدی اعزام شدیم به گردان 155که بعنوان نیروی عمل کننده وارد عملیات بشیم.

ما با تجهیزاتی که بعنوان یه نیروی تخریبچی همراهمان بود مثل اژدربنگال، سیم چین سیم خاردار بر، تی ان تی، چاشنی و از این قبیل لوازم همراه گردان سوار ماشین های مایلر شدیم. جاده ای بود که روی آب قرار گرفته بود که اینطرف و اون طرفش آب بود که بهش میگفتند کانال ماهی.

دقیقا جاده زیر آتش بود. یادمه پنج تا مایلر بودیم که پشت سرهم میرفتیم و بچه های گردان سوار این مایلرها شده بودند و به هر نفر از نیروهای گردان یه گلوله آر پی جی7 داده بودند که مهمات لازم برای خط تامین بشه. درحال حرکت بودیم روی جاده که یکی از مایلرها توسط خمسه خمسه مورد اصابت قرار گرفت و آتش گرفت. با چشم دیدیم بچه های اون مایلر داشتند تو آتش می سوختند خیلی صحنه سخت و دردناکی بود. بالاخره جنگ بود و از این اتفاقات میفتاد.

رسیدیم به نقطه ای که باید پیاده میشدیم. بچه های گردان تقسم شدند وگروهان گروهان شدند و مارفتیم تو منطقه ای که میدان مانند بود. دور تا دورش سنگر بود. آقای گنجی معاون حاج ستار به بچه ها گفتند سریع برید تو سنگرا. البته نفری یه قمقمه آب هم داده بودند و تاکید کرده بودند به هیچ عنوان با این آب وضو نگیرید و فقط براى آشامیدن هست و تاکید شده بود به هیج عنوان بیرون از سنگرا نباید نماز خواند.

بشدت آتیش میریخت. دشمن خیلی حساس شده بود و با هرچی داشت میزد. کاتیوشا، توپ فرانسوی و... من که بعنوان مسول تیم بودم از شدت ترس رفته بودم ته سنگر با دو تا دستام سرمو گرفته بودم و همینطور بدنم میلرزید. بعد نگاه کردم دیدم حسین سپهر اینقدر آرامش داره و با اینکه 16سالش بود و از من 4 سال کوچیکتر بود من اصلا ترس رو توی وجودش احساس نکردم. حسین سپهر خیلی بچه با تقوایی بود و با توجه به سن کمی که داشت واقعا شجاع بود.

حسین پوتیناشو باز کرد. گفتم: چکار میکنی حسین مگر ندیدی فرمانده چی گفت؟ آقای گنجی گفتن بهیچ عنوان حق ندارید بیرو ن از سنگر نماز بخوانید وحق ندارید وضو بگیرید. این آب برای خوردنه و24ساعت باید با این آب سر کنیم. برگشت گفت اصغر آقا می دونم شما مسول تیم هستی و من باید اطاعت کنم ولی خواهش میکنم اجازه بدید من نماز آخرمو بخوانم.

من گفتم بابا تو هم خودتو گرفتی ها، نماز آخر چیه مگه تو خدایی که بدونی مرگت کی میرسه. لبخند ملیحی زد و من گفتم باید گوش کنی. حالا اصرار از من انکار از حسین. بالاخره مشغول خواندن نماز شد.

حالا ما پنج نفر تو سنگر در حال نشسته نماز می خواندیم این حسین ایستاد جلو سنگر و شروع کرد به نماز خواندن. وقتی منور میزدند این چهره حسین زیر نور عجب قشنگ شده بود. به من هم گفته بود اجازه بده من نماز آخرمو بخونم. خب ما به اون درجه نرسیده بودیم بالاخره این بچه ها به درجات بالاتری رسیده بودند و واقعیت رو میدیدند.

حسین نمازشو خوند و معاون فرمانده گردان آقای گنجی گفت بچه ها از سنگرا بیایید بیرون.

همینکه اومدیم بیرون توی این گیرودار فرشید امانی که فکر کنم سیزده یا چهارده سال بیشتر نداشت و خیلی بچه با تقوا و معصومی بود اومد و گفت: آقای عندلیبی من اسلحمو جا گذاشتم. گفتم آخه پسرخوب تو نمیتونی یه اسلحه باخودت بیاری چطور اومدی عملیات کنی؟ خیلی عصبانی شدم، تو اون وضعیت آتیش سنگین دشمن اصلا امکانش نبود یه جا بخواهیم وایسیم که یه نیرو یک دقیقه یا سی ثانیه بره اسلحشو بیاره.

فرشید رفت دیدم تاخیر کرد من بخاطر اینکه بچه ها ترکش نخورن و مجروح یا شهید نشن گفتم برید تو اون سنگر مقابل. رفتن ما تو اون سنگر همان و فرشید میاد میبینه ما نیستیم. با یه اسلحه و یه اژدر بنگال تو دستش فک میکنه ما دنبال گردان رفتیم. اونم دنبال گردان حرکت میکنه و میره.

من اومدم دیدم از فرشید خبری نیست تو سنگرا یکی یکی صدا کردم فرشید، فرشید، فرشید امانی کجایی؟ دیدم نخیر صدایی نمیاد. خیلی ناراحت شدیم ما دیگه از فرشید خبری نداشتیم حرکت کردیم و خیلی آتیش سنگین بود و به شدت عراقیا اونجارو میزدن که یکی از بچه های تخریب آقای حسین نقدی ترکش خورد و افتاد و ما اصلا نمی تونستیم وایسیم کمک کنیم.

بهه هر صورت رسیدیم خط و ما شدیم چهار نفر. فرشید که اونجا معلوم نشد کجا رفت بعدشم نقدی ملایری که مجروح شد و همونجا موند. ما رسیدیم به خط و اونقدر آتیش سنگین بود که گردان همه بهم ریخته بودند. من و حسین سپهر و باقر زارعی و مهدی کردلو پشت خاکریزهایی بودیم که قرار بود اونور خاکریز بچه ها برن عمل کنن و یه سری سنگرای دشمن بود و اونا رو تصرف کنند. به محض اینکه رسیدیم به خاکریز منکه واقعا خیلی ترسیده بودم و فقط خدا خدا میکردم طوری بشه بگن برگردید عقب. این رو هم بگم وقتی حاج حمید درویشی منو به عنوان مسول تیم انتخاب کرد، اعتراض کردم گفتم آقا شما به قد و قواره من نگاه نکن من واقعا میترسم منو بعنوان نیروی عادی بفرستید جلو. به عنوان مسول تیم نمی تونم برم جلو و بچه ها رو هدایت کنم. مشکل درست میشه شرمنده شما میشم.

اصرار از حاج حمید و مقاومت از من ولی هیچ فایده ای نداشت.

رسیدیم پشت خاکریز دیگه خیلی وضع خراب شده بود. شهید و مجروح بود که افتاده بودند روی زمین. ما فرصت نمی کردیم حداقل اینارو از جاده بکشیم کنار که ماشین یا تانک میاد از روشون رد نشن. وضع خیلی ناجور بود. یه دفعه آقای گنجی آمد و داد زد: تخریبچی تخریبچی. جواب دادم بله؟. گفت: دوتا تون بیایید با این بچه ها برید اونور خاکریز. گفتم باقر تو با حسین برید. وقتی من این حرفو زدم حسین انگار داشت پرواز میکرد انگار به یه مهمونی بزرگ میرفت خیلی خوشحال شد.

بالاخره حسین سپهر و باقر زارعی با بچه های گروهان از خاکریز رفتند اونور و من و مهدی کردلو ماندیم اینور خاکریز. انقدر عراقی ها بما نزدیک بودند و آتیش سنگین بود دیدم یه چیزایی میفته کنار ما تپ تپ میکنه و چون صدای انفجار زیاد بود قابل تشخیص نبود این صداها صدای چیه. نگو عراقی ها دارن نارنجک میاندازند برای ما.

من به مهدی گفتم عراقیا دارن سنگ و کلوخ پرت میکنن.گفت: نه بابا دارن نارنجک میندازند.

شب گلوله باران کربلای 5

گفتم یعنی انقدر نزدیکند؟ گفت: اره بابا دستتو بگیر بالا ببین چه خبره؟ مهدی نوک اسلحه شو برد بالا دیدیم گلوله است که داره میاد براش. حالا شب بود. به هر جهت اون شب یکی از شب های بیاد ماندنی بود. شبی بود که فرشید امانی وحسین سپهر اونجا بدرجه رفیع شهارت نایل آمدند. البته من اون شب متوجه شهادت این عزیزان نشدم هوا که روشن شد فرمانده به ما گفت سریع برگردید عقب. من و مهدی کردلو رو به عقب راه افتادیم. تو مسیر از مهدی جدا افتادم، مسیر سه ساعته رو یه ساعته برگشتم.

وقتی رسیدم عقب فرمانده گردان حاج حمید گفت: علی اصغر بچه ها کجان؟ بشوخی گفتم همه شهید شدن پنج تا دیگه بده. حاج حمید خیلی عصبانی شد گفت یعنی چی؟ گفتم: مرد مومن من که بهت گفتم نمیتونم میبرم بچه ها رو دچار مشکل میشن. البته واقعا نمیگم که مقصر بودم حجم آتیش سنگین بود، حتی خود فرمانده گردان ها هم مانده بودن چجوری نیروها رو هدایت کنن.

ما رفتیم خرمشهر و از فرشید و حسین خبری نداشتیم و باقر زارعی هم مفقود شده بود که بعد از 48 ساعت باقر زارعی آمد خرمشهر وسرش باندپیچی بود ازش پرسیدیم چی شد با حسین رفتین اونورخاکریز. گفت: ما وقتی اونور خاکریز بودیم من فقط دیدم اسلحه حسین افتاده و دیگه حسین رو ندیدم قطعا حسین اونجا شهید شده بود.

فرشید هم که شهید شده بود ولی ما خبر نداشتیم واین دو بزرگوار رو بعنوان مفقود الجسدعنوان کردند که اومدیم همدان برای برگزاری مراسم این بچه ها که مثل گل در راه دفاع از کشور، اسلام و انقلاب پرپر شدن.

شادی روحشان صلوات.

علی اصغر عندلیبی همرزم شهیدان فرشید امانی، حسین سپهر و از اعضای گردان تخریب لشکر 32 انصار الحسین (ع) استان همدان

برچسب ها
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۲
حمید
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۴:۵۰ - ۱۴۰۲/۰۲/۳۱
0
0
روحشون شاد خوش به سعادت این بچه ها من بافرشید امانی سه سال همکلاس بودم در مدرسه راهنمایی علامه طباطبایی فرشید و برادر بزگترش فرزاد سال اول راهنمایی تا سوم راهنمایی بچه های خوبی بودند درس خوان حتی سال اول دبیرستان باز هم دورادور فرشید را در دبیرستان ابن سینا می دیدم این دوبرادر خیلی دوست دابشتنی بودند که متوجه شدم فرشید شهید شده
علی امانی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۰:۲۵ - ۱۴۰۲/۱۰/۰۴
0
0
روحشان شاد
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده