گفتگو با مادر شهید تقی بهمنی فرمانده دلاور عملیات سپاه همدان
*چرا اسمش را تقی گذاشتید ؟
اسم برادراش هم همین طور است.دوست داشتیم از اسامی ائمه باشد.
موقع مدرسه رفتن و یا وقت های دیگر اذیت نمی کرد ؟ اصلا. مثل بچه های این ایام نبود، مومن بود. از مدرسه می آمد درسش را تمام می کرد، درسهای پس فردایش را می خواند .
*با شما چطور برخورد می کرد ؟
24 ساله بود که شهید شد . من تا به حالا بدی از او ندیدم، اصلا بلند با من حرف نمی زد که من برنجم . وقتی هم که رفته بود جبهه و می آمد ، من را می فرستاد طبقه پایین و می گفت: برو زیرزمین پیراهن مرا بیاور. تعریف جبهه را برای من نمی کرد و فقط برای برادرانش می گفت تا مبادا من ناراحت نشوم .
*برخورد شهید با خانواده و افراد فامیل چگونه بود ؟
او زبانزد فامیل بود. از هر که نظرش را درباره شهید می پرسند، می گوید: او خیلی خوب بود. او با هر سنی به اندازه خودش برخورد می کرد، با بزرگ بزرگ بود و با بچه بچه بود و بسیار خنده رو و گشاده رو بود. او دوستان و نزدیکان خود را نصیحت می کرد و در انجام کارهای خیر از قبیل کمک به نیازمندان و کسانی که فقیر بودند، پیشقدم بود و دوست داشت تا آنجا که می تواند فاصله فقیر و غنی را کمتر کند.
با همه خوب بود ، هیچکس از او نرنجید و حرف حق را زیر پا نمی گذاشت .آن موقع بچه بود و آن حرف ها را می زد . بعد که درسش را خواند و بزرگتر شد، احکام می گفت برایشان . جبهه که رفته بود، می گفتند که باید پیش نماز بشوی و شهید بهمنی پیش نماز می شد و بقیه پشت سر ایشان نماز می خواندند .
آن موقع ما پای مصلی توی 12 متری زندگی می کردیم، یک زن و مرد نابینا هم آنجا زندگی می کردند. آنوقت خدا یک بچه ای هم حالا نمی دانم پسر یا دختر به اینها داده بود. شهید می آمد خانه از خودش پول می آورد ، می داد. می گفت: این گوشت و روغن و برنج را درست کن. می گفتم : برای چه؟ می گفت: می خوام ببرم برای اونهایی که عاجزند. می برد پای مصلی ، می داد به آنها و می آمد.
در یکی از روستاهای اسدآباد ، معلم بود و شب های جمعه که می آمد خانه ، پشت سرش هر چی بچه فقیر و یتیم بود را می آورد و می گفت: خانم جان. می گفتم: بله. می گفت: اینها مهمان های خدا هستند. لحاف و تشک تازه که برای مهمان ها گذاشتیم، آن ها را برایشان بیاور. می بردشان، کت و شلوار می خرید و می برد حمام و می آورد خانه. من می گفتم: آخر سکینه خانم ( زن برادرش ) خانه نیست ، که برایشان غذا درست کند و می گفت: مگر من نیستم ! دستهایش را بالا می زد و آشپزی می کرد.
میوه می خرید ، می آورد و می گذاشت جلویشان و آنها می خوردند و فردا صبح می بردشان . اینجور بود و می گفت: خانم جان ، آنجا که می خواهم غذا بخورم، اینها همه شان فقیرند و ندارند. می بینم همه شان پشت پنجره مدرسه دارند نگاه می کنند، من هم نانم کم بود، به هر کدام یکی یک لقمه می دادم و بعد می گفتند: آقا تقی پس خودت چی، نخوردی؟ می گفتم: نه خوردم . بعد دو تا خرما با نان می خوردم.
روستایی که تدریس می کرد، در اسدآباد بود ، به نام منور تپه که الان بنام شهید بهمنی است .
*از اخلاق روحی و رفتاری شهید در منزل بگوئید.
او از لحاظ اخلاقی بسیار کامل بود. دوست داشت تماما به خلق خدا خدمت کند. درباره مسایل دنیوی اصلا ناراحت نمی شد، اما در مقابل مسائل دینی و معنوی از قبیل حق خوری، غیبت و ظلم بسیار ناراحت می شد و بسیار مهمان نواز و مهمان دوست بود. همیشه دائم الوضو بود و بیشتر اوقات وضو می گرفت.او اکثر شب ها به مسجد می رفت ، مخصوصا در شبهای محرم و عزاداری و عاشورای سیدالشهدا به مسجد می رفت و در مراسم های مختلف عید و ولادت و در مراسم های جشن و شادی پیش قدم بود و سعی داشت که دوستان خود را به سمت مسجد و نماز و مسال دینی آگاه سازد .
او از همان بچگی نمازش را می خواند و ما هیچکدام به او نمی گفتیم نمازت را بخوان یا به مسجد برو. او خودش از کوچکی مسجد می رفت و نماز می خواند تا بزرگ شد . در بزرگسالی همین جور بود . یک وقت هایی ما می گفتیم: پس همان تشک و رختخواب را بیاوریم و تو شبها را هم ، بخواب تو مسجد !
او می خندید و می گفت: من راه خودم را می روم ، شما با من کاری نداشته باشید.
*چه دعاهایی را می خواند ؟
دعاهایی که سر نماز می خوانند را می خواندند .او وقتی بدنیا آمد ، انگار قابله او را از یک چیزی ، مثل نجمه سفید جدا کرد . آن وقت از میان آن ، بچه را در آورد. بچه یک مهره بود. شماها جدید هستید و نمی دانید این چیست؟ یک همچنین بچه ای بود. سرشانه هایش هر کدام در بچگی مو داشت. قدیمی ها می گفتند: بچه یک مهره است و نظر کرده است. این جور به دنیا آمد. هیچکس از او بدی ندید. وقتی از جبهه می خواست بیاید، اول می رفت سراغ برادرش و مادر زن برادرش و بعد می آمد خانه. من می گفتم: اول رفتی به حاج خانم اینا سر زدی؟ می گفت: مادر وظیفه ام است . آنها بزرگند. خیلی کارهای او خوب بود. اصلا سر و صدایی نمی کرد. حتی من متوجه نماز شب خواندن او نمی شدم. او بچه که بود ، حدود 6 یا 7 ساله ، چنان نماز را رعایت می کرد، که انگار توی سینه اش نوشتند ، که نماز بخوان مسجد است . بچه های الان کی اینجوری هستند؟ آن موقع ها ، بچه ها می رفتند کوچه قاپ بازی می کردند و تو کوچه تشله بازی می کردند ، او نمی رفت و می گفت: آنها بی تربیتند و مگر بچه هم می رود قاپ بازی می کند ، مگر با استخوان بازی می کند؟ حالا یک ذره بزرگ شده بود و حدودا 15 و 16 ساله بود، می رفت باغ و می گفت: مادرجان دست چین را بده ، می خواهم بروم باغ انگور بیاورم. من گفتم: آقا تقی برو. از بچگی به او آقاتقی می گفتم. می گفتم: آقاتقی دست چین آنجاست، بردارید . بر می داشت و می برد . ما دو تا باغ داشتیم . می رفت انگورهای خوب را می چید و می آورد . وقتی که می آورد ، می گفتم: آقاتقی پس چرا نصف دست چین انگور را آوردی؟ می گفت: هیچی نگو. می گفتم: چرا ؟ می گفت: دادم به فقیرا ، که خیابان نشسته بودند و عاجز بودند. می گفتم: یعنی همیشه عاجزا و فقیرا نشستند آنجا و تو به آنها انگور می دهی ؟! می گفت: به این کارها ، کاری نداشته باش ، من با خدا معامله می کنم. در محله با دوستان و اطرافیان خوب بود و سعی می کرد با دوستان و اطرافیان به مسجد برود.
*قبل از اینکه به جبهه برود چه حالات و برخوردی داشتند ؟
او قبل از اینکه به جبهه برود، به مدت یک سال به عنوان سپاه دانش سربازی می کرد و در سال 1359 به جبهه اعزام شد و حتی او به خانه برای برداشتن وسایل خود هم نیامد. از همان سپاه به خانه اطلاع داد که من به جبهه می روم. او به عنوان داوطلب به جبهه رفت و چون سپاه او را به عنوان فرمانده انتخاب کرده بود، مسئولیت او دو چندان بود ولی کسی نمی دانست که او فرمانده است ،حتی خانواده اش تا اینکه شهید شد فهمیدند که ایشان فرمانده بوده . وقتی از جبهه می آمد خستگی برایش معنا نداشت و حتی در همدان که برای استراحت می آمد به کارهای اداری رسیدگی می کرد.
یکبار تعریف می کرد، که یکی از همین عراقی ها البته زن بودو حامله بوده و موقع به دنیا آمدن بچه بود و از دست عراقی ها فرار کرده بود و یک گوشه دیوار ناراحت بود. آقاتقی می گفت: گفتم اگر کشته هم بشوم ، عیب ندارد و باید به او کمک کنم. رفتم گفتم: چرا ناراحت هستید ؟ گفته بود ،که موقع به دنیا آمدن بچه است و بعد او را برده بود توی ماشین و سریع رسانده بود به بیمارستان کرمانشاه .
*اولین بار چطور به جبهه رفت ؟
از من پنهان می کرد و می آمد پیش برادرش پچ پچ می کرد و می گفت: بروم جبهه؟! می گفتند: آخر اینجا کار داری، چطور می توانی ول کنی و بروی؟ می گفت: نه جنگ است و من می روم جبهه.
روزی هم که می خواست برود جبهه، مادر زن داداشش اینجا بود و من گوش دادم و دیدم برای او دارد می گوید، که من صبح می روم جبهه . هر چی لباس هم لازم دارم گذاشتم خانه دوستم ، که مادرم نفهمد. من هم صبحی رفتم شیر بخرم و خریدم و آمدم. مادر زن برادرش گفت: کجا بودی؟ آقاتقی آمد و رفت ، و آمد شما را ببیند. گفتم: کجا رفت؟ اوهم چیزی نگفت. چادرم را پوشیدم و سرم کردم و گفتم: می دانم کجا رفته؟ آن وقت ها ، هم چنان چشم و پا داشتم، ولی خوب الان پیر شدم . بعد رفتم آنجایی که می خواستند او را ببرند جبهه. دیدم دارند می روند. بعد برگشت و من را دید. دوان دوان آمد پیش من و گفت: کی تو را آورده اینجا؟ گفتم: من می دانستم تو می خواهی بیایی اینجا و بعد بروی جبهه و می خواستی به من نگویی. آخر خدا را خوش می آید؟ بعد دستش را انداخت گردنم و گفت: مادرجان مرا ببخش، آخر من می خواهم تو ناراحت نباشی. گفتم: اخر می خوای برای کشته شدن بروی و خودت را به کشتن بدی ؟ گفت: مادر، خدا من را نگه می دارد. اینهایی که کشته می شوند ، قسمتشان است و خواست خداست . مادر جان ، غصه نخور . دیگر برادرانش هم که می خواستند برود به جبهه، همه آمدند و راهش انداختند و رفتند.
یک روز من خواب دیدم و بعد بلند شدم و به اینها گفتم: من آقاتقی را شب خواب دیدم. بعد پسرم گفت: بیا دکان به او تلفن کنیم. من هم رفتم آنجایی که ماشینها می روند و از جبهه هر ماشینی می آمد ، می گفتم: شما را به خدا شما از جبهه می آیید ، می گفتند: من دیوانه شده ام . یکی از راننده ها گفت: نه اومادر تقی بهمنی است ، پسرش رفته به جبهه و بی تابی می کند . بعد رفتم خانه دوستش و گفتم: از آقاتقی خبر نداری ؟ گفت: نه. پسرم آمد و گفت : بیا برویم دکان واز آنجا تلفن کنیم. رفتیم دکانمان . آشپرخانه بود، نگو اینها می خواهند ، مرا از سر واکنند. از دکان بغل دستی به رفیقشان گفتند، که به جای آقاتقی صحبت کند. بعد من با تلفن حرف زدم و گفتم: آقاتقی حالت خوبه ؟ گفت: خوبم مادر ، نگران نباش. گفت: تو چرا ناراحتی ؟ گفتم: ناراحت توام ، تو زود نمی آیی؟ گفت: می آیم ، حالا چند روز کار دارم ، نگو این ها من را بازی می دهند. اصلا او، آقاتقی نیست. بعد آمدم خانه .
فرداش دیدم آقاتقی آمد دست انداختم گردنش و گفتم: پس تو گفتی، چند روز دیگر می آیی ؟ گفت: من کی گفتم؟ گفتم: پشت تلفن؟ گفت: او، من نبودم. این ها کلاه سرت گذاشتند و می خواستند تو ناراحت نباشی .
شهید یک بار که از جبهه آمده بود منزل ، شهید محمد رضا خاکپور را آورده بودند ، که لباسهاشان بو می داد. ایشان دو روز در جبهه مانده بود ، بعد این شهید سرشانش را آورده بوده ، تا سر خط و کم کم پیکر پاک شهیدان را آورده بودند همدان. بعد مادرش گفت: چه بویی می دهی؟ گفت : اینا بوی مشک است . اینها یک شهید را بغل کرده بودند و بعد لباسهایشان ، همه بوی مشک می داد. می گفت: اینها بوی شهید می دهد. بعد مادرش ناراحت شد و گفت: دیگر نمی گذارم به جبهه بروی، شهید می شوی. گفت: من آرزویم این است که شهید بشوم و تو هم یک روزی بگویی:
ای تقی شهیدم، شهادتت مبارک و این را سه مرتبه تکرار کرد. مادرش گفت : خب برو و دیگر برای من ، از این حرفها نزن . گفت: من آرزو دارم ، که تو یک روز برای من این حرفها را بزنی .
*فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهید و مسائل زندگی چه تاثیری گذاشته بود؟
او در زندگی همیشه فعال بود و اینطور نبود که جبهه بخواهد او را بهتر و یا بدتر کند، بلکه او به جبهه به عنوان یک امر و فرمان دینی نگاه می کرد و همیشه دوست داشت تا به مرخصی می آید زود برگردد و در جلو با دشمن بجنگد. او حتی قبل از جنگ سعی داشت برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود، چون جنگ شروع شد دیگر نرفت و این امر ، او را از ادامه تحصل باز داشت . او رفتن به جبهه را واجب تر می دانست. اصلا توی این دنیا نبود. همیشه فکر آخرت بود. هم این دنیا را داشت و هم آن دنیا را داشت .
حقوقش هر چی باشد، باید به مسجد و منبر و بی سرپرست ها بدهم.یکبار گفتم: بگذار برایت فلان دختر را بگیرم ،آشناست. گفت: خانم جان ، اگر من بخواهم زن بگیرم ، یک دختر از خانواده کم درآمد می گیرم و یک دختری می گیرم ، که پیش خدا اجر داشته باشد. یعنی دختر فقیر می گیرم ، که از خدا اجر ببرم . یک چیزهایی می گفت، که انسان مات می ماند. تعریف می کرد که شام خرما می دادند. بعد به آنها که فرمانده بودند ، کمی بیشتر می دادند. او سهم خود را میان رزمنده ها پخش می کرد. می گفتند: آقا تقی شما چطور تا فردا با یک خرما زندگی می کنی؟ می گفت: من یک خرما برایم کافی است و شما بخورید .
هر چی حقوقش بود ، به ما نمی داد . اصلا ما نمی دانستیم . تمامش را می داد به آنهایی که احتیاج داشتند. یکی خانه می ساخت ، یکی زمین می کاشت و به فقیرها و بیوه زنها پول می داد . وقتی شهید شد، چقدر پول می آوردند و می گفتند: این را آقاتقی داده ، ما زمین کشت کنیم. یکی می گفت: این را آقاتقی داده ما خانه بسازیم. مهمان از این فقیر و فقرا و یتیم ها می آورد خانه و از پول خودش همه چیز برایشان می خرید.
*نسبت به نوع زندگی مسائلی از قبیل ساده زیستی ومعنویت چه بینش و دیدگاهی داشت؟
او در ساده زیستی نمونه بود. حتی گاهی به این نکته اشاره می کرد. حتی از گفته مادر شهید برمی آید که ایشان روزی به خانه دوستش رفت ،فقیری را می بیند که کفش ندارد، شهید کفش نواش را به او می دهد تا او شرمنده نشود و هیچگاه در مورد مادیات به خوبی و بدی و کمی و کاستی اعتراض نمی کرد. او هیشه تمیز و مرتب بود و همیشه بیشتر اوقات نمازش و عبادتش اول وقت بود. ما فکر می کردیم ایشان سرمشق بزرگی برای بچه های ما خواهد شد ، اما بچه های ما لیاقت این شهید را نداشتند . در وصیت نامه اش هم قید شده هر چه از من باقی مانده به خانواده های فقیر و بی سرپرست بدهید .
*حالات مادر شهید هنگام اعزام فرزندشان به جبهه چگونه بود؟
مادر شهید هنگام رفتن شهید به جبهه ناراحت بود و از رفتن، او را منع می کرد، ولی هنگامی که شهید برای او از خواست خدا و توکل به خدا می گفت، مادر شهید تسلی پیدا می کرد. زمانی که شهید می خواست به جبهه برود ، مادر شهید قرآن می آورد، اما شهید می گفت: مادرجان خدا حافظ ، قرآن را چرا آوردی ؟ اما مادر شهید، همان حالت نگرانی را داشت . یکبار یکی از دوستانش شهید شده بود، ما هم رفتیم. بعد در راه ،آقاتقی ماشینی داشت ، آن را نگه داشت. گفتم: ما را هم سوار کن. گفت: مادر جان تو واجب است یا مادر شهید و ما را سوار نکرد و مادر شهید را سوار کرد و برد .
همیشه ماشینی می آورد از جبهه ، من هم نمی دانم کجا می خواستم بروم ، گفتم: آقاتقی مرا هم برسان؟ گفت: مادرجان این مال بیت المال است و گناه دارد و اگر تو سوار شوی ، حرام است. حالا می خواست دل من را هم نشکند و گفت: مادر بیا بالا، اما من زیاد جای دوری نمی برمت . بعد از این پس کوچه ها برد ، تا میدان دانشگاه و نگه داشت . گفتم: آقاتقی حالا زیاد مانده. گفت: من دیگر از این بیشتر نمی برمت. این ماشین بیت المال است و حرام است.
می خواست برود جبهه اصلا حالم خوب نبود و می گفتم: قرآن بگیرم بالای سرت. می گفت: خدا مرا نگه می دارد . من همیشه زیر پرچم خدا هستم. می گفتم: آب بیاورم بریزم پشت سرت؟ می گفت : مادرم! نگاه کن . آب را برای چی می ریزی، خدا مرا نگه می دارد.
*وقتی او جبهه بود شما مشکلاتی داشتید ؟
مادرش هنگامی که شهید جبهه بود به سراغ کسانی که به جبهه می رفتند ،می رفت تا اطلاعی از شهید بگیرد. بعد خبری از او بدست نمی آورد می رفت مغازه تا تلفن کند. هیچگاه مشکل مالی نداشت، زیرا دو پسر بزرگ دیگر داشت که خرجی او را می دادند . یکبار آقا تقی آمده بود، صبح زود بلند شدم گفتم: امشب آقاتقی آمده نذر کردم شیر بخرم و پخش کنم. رفتم هنوز هوا تارک و روشن بود، مغازه ها باز نبود برگشتم بلند شد. گفت: بارک ا.... کجا بودی؟ گفتم : رفتم شیر بخرم. گفت: الان زوده مگه مغازه ها باز شده؟ گفتم: آخر می خواستم تو هم بخوری و بعد بروی. گفت: تو نمی خواهد پولهایت را خرج کنی و برای من نذر کنی . آن کسی که مرا نگه می دارد، خدا است و خدا نگهدار من است .
نحوه ارتباط و نامه نگاری شهید با خانواده :
او به علت مشغله زیاد و مسئولیت سنگین در سپاه و جبهه کمتر می توانست نامه بنویسد و ما هر چه منتظر می ماندیم ، هیچ خبر نامه ای از او نبود. او در وصیت نامه اش به انقلاب و شهید اشاره می کند و اینکه به مسلماننان گوشزد کنید، که اسلام را حفظ کنید و این انقلاب را امید مستضعفین می دانست و به آزاد زیستی اشاره می کرد و به سخن دکتر علی شریعتی که می گوید : خدایا تو خوب زیستن را به ما بیاموز، ما خود بهتر مردن را خواهیم آموخت، اشاره کرده است .
*چطور از حالات هم جویا می شدید؟
هیچ خبری نداشتیم تا اینکه شخص خودش بیاید، یعنی اینطور نبود، که از طریق دوستان بدانیم. حتی از سپاه هم می رفتند و می پرسیدند، می گفتند: ما اطلاعی نداریم. تا اینکه خودش می آمد و موقعی هم که می رفت، تا بیاید هیچ خبری از او نداشتیم. به هیچ طریق هم نمی شد اطلاع پیدا کنیم .
خاطره از جبهه می گفت ، ولی به من که نمی گفت. من که می رفتم بیرون از اتاق، برای حاج آقا تعریف می کرد. من هم پشت در می شنیدم، که می گفت: یک روز 24 ساعت در داخل آب ماندیم و مدام ترکش و گلوله می ریختند رویمان. بعد من گفتم: پس تو می گویی جبهه هیچی نیست؟ می گفت: مادر تعریف کس دیگری را می کردم و مال خودم نبود . مجروح سطحی چند بار شد ، اما خانواده اش اصلا اطلاع نداشتند.
یک بار برادرش می گفت: تقی بگذار بیایم حمام ، پشتت را کیسه بکشم و اجازه نمی داد. تا بعدها گفت: تو چرا نمی گذاری؟ بعدا که خوب شده بود، جایش را نشان داده بود و گفته بود: مجروح شده بودم و نمی خواستم شما هم بدانید و ناراحت شوید. یک زخم سطحی بوده و زود هم خوب شده ، شما هم بدانید که چی شود .
*از شهادت ایشان چطور اطلاع پیدا کردید؟
ایشان موقعی که شهید شده بودند مادر شهید در خانه پسر بزرگ خود بودند. بعد از نماز مادرش می گوید: من سر نماز فاتحه خواندم برای آقاتقی بعد به خودم گفتم: پس من چرا فاتحه می خوانم ؟ بعد به خودم آمدم و نفهمیدم . در را زدند ، عروس بزرگم رفت دم در گفت: علی آقا با شما کار دارند، بعد مادر شهید هم دم در می رود می بیند شخصی به علی آقا می گوید: آقاتقی پایش شکسته. وقتی علی آقا گفت: شهید شده آنها می گویند: بله . بعد مادر و عروس بزرگش و علی آقا به بیمارستان می روند و شهید را می ببینند . پدر شهید هم بعد از این ماجرا خانه نشین شد و بعد از چند سالی بینائیش کم کم ضعیف شد و سپس به رحمت ایزدی پیوست .
تاریخ شهادت شهید بهمنی، در سال 1360 و در اردیبهشت ماه بوده است .
*پیش حضرت امام رفته بودند ,علاقه شان نسبت به امام چقدر بود؟
شهید بهمنی آنقدر به امام علاقه داشت که در وصیت نامه اش می نویسد: من آرزو دارم خدا عمر طولانی و با برکت به امام عزیرزمان عطا فرماید، تا این انقلاب را به مقصد نهایی اش هدایت کند و در جایی دیگر در یکی از شبهای سربازی، یک اسکناس ده ریالی را با دوستش برمی دارند و عکس شاه را در می آورند و عکس امام را می چسبانند و پشت آن چنین می نویسند : امشب 23/11/57 می باشد و رادیو ندای انقلاب را پخش می کند و من و دوستم تا صبح بیدار نشستیم و رادیو گوش دادیم . یک شب فراموش نشدنی بود و در گوشه دیگر اسکناس نوشته اند: در این شب آزادی که از هر گوشه وطن بوی انقلاب و آزادی می آید، فقط جای شهدا خالی است و شعر دیگر اینکه:
خانه قلبم ویران شد، با آبیاری خون جوانان وطن
نرگس و لاله روئید درود بر شهیدان وطن .
*کدام یک از ائمه را بیشتر دوست داشت؟
حضرت حجت (عج). ایشان قبل از شهادت خود ، سر قبر دوستش، شهید حق گویان می رود و در آنجا می گوید، که شما رفتید و ما را تنها گذاشتید، امیدوارم که یک روزی ما هم به شما بپیوندیم .
یکبار با هم رفتیم مشهد. بعد گفت: خانم جان یک چیزی می خواهم برات بخرم. چی بخرم؟ گفتم: هیچی؟ گفت: نه. حالا بگو. گفتم: هر چی خودت می خوای بخر. بعد برام چادر نماز خرید. همان اول و آخرین بار بود و دیگه با هم مشهد نرفتیم. بعد شب که شد تو مشهد با عروس بزرگم و پسرهایش و برادر بزرگش رفته بودیم، شب برادرش گفت: تو هم بیا . توی اتاق ما بخواب. گفت: نه. من پیش زن برادرم نمی خوابم. بعد رفت و خودش اتاق جداگانه گرفت . آن روز که امام آمد، خودش را داشت می کشت. رفت تهران، بعد امام آمد و شهید دو روز در تهران ماند. بعد من هر کاری کردم، گفتم: آخه تو کجا می روی؟ گفت : نه. نمی شود. این حرفها را نزن گناه دارد، من باید بروم، مرا بکشید هم می روم. بعدهم رفت .