فرزند شهید، فرزند جانباز و شهید اکبر احمدوند معاون لشگر 43 امام علی (ع) از زبان مادرش
اول خرداد ماه سال 1342 در تویسرکان ب دنیا آمد، دروان تحصیل تا مقطع متوسطه را ادامه داد و در رشته اقتصاد مدرک دیپلم گرفت. در تمام فعالیت های مبارزاتی قبل از انقلاب حضور فعال داشت و از هیچ کمکی فروگذار نمی کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و به ثمر رسیدن همه آن مشقت ها و مبارزات فعالیت های اکبر چند برابر شد و در نهادهای خدمت رسانی به محرومان و مستضعفان فعالیت مستمر داشت.
جنگ شروع شد و با فرمان حضرت امام مبنی بر تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به نیروهای سبز پوش سپاه پیوست. از همان روزهای آغاز جنگ با مسئولیت های مختلف در عملیات های بسیاری شرکت کرد و در کنار همسنگران خود به دفاع از میهن و اسلام پرداخت.
در اولین روز از دهه فجر سال 1365 و در محدود دفعاتی که به اصرار خانواده به مرخصی آمد تا هم سری به خانواده بزند و هم در کارهای کشاورزی و باغبانی به پدرش کمک کند، در زادگاه خود تویسرکان و در همان خانه ای که درس معنویت و اخلاص گرفته بود، در کنار اعضای خانواده، مورد اصابت بمب های حمله هوایی عراق قرار گرفت و همراه با حاج محمد پدرش و محمد جواد شیرین زبان دو ساله فرزند خواهرش، به سوی خدا پر کشید تا مادرش با تنی زخمی از ترکش همان حمله هوایی، ذهنی پر از خاطره تلخ آن روز دلگیر از پر کشیدن دو تکیه گاه و یک جگر گوشه و ویرانی خانه و کاشانه و زخمی شدن سایر اعضای خانواده و دلی تنگ از فراق اکبر، دوست داشتنی ترین فرزند خود، با ما سخن بگوید در توصیف یکی دیگر از سرداران بزرگ اسلام و فرزندان غیور ایران پر افتخار.
به گفته حاج خانم صغری کاظمی جانباز، همسر شهید محمد احمدوند، مادر شهید اکبر احمدوند و مادر بزرگ شهید محمد جواد: هیچ کس مثل حاج اکبر نمیشود، چهارمین فرزندم بود و خیلی آرام و مهربان و خوشاخلاق بود، بعد ازظهر اولین روز خرداد به دنیا آمد سال 42، پنجشنبه بود و تا روز جمعه اصلا گریه نکرد، آنقدر بچهام آرام بود که مادرم فرستاد دنبال قابله که بیاید و ببیند این بچه سالم است یا نه.
همیشه آرام و متین بود، هیچوقت عصبانی نمیشد، احترام من و پدرش را خیلی داشت، از همه دستگیری میکرد، مهربانی و دلسوز بودنش زبانزد همه دوستان و اقوام بود، سوگلی بچههایم بود، هر وقت از جبهه میآمد حاج محمد برایش سنگ تمام میگذاشت، هر چه اکبر دوست داشت را برایش تهیه میکرد، آخر اکبر زیاد به خانه سر نمی زد. هر چند ماه یکبار چند روزی میآمد و زود میرفت.
ما همه فکر میکردیم که در جبهه یک بسیجی ساده است، اما بعد از شهادتش فهمیدیم که معاون لشگر 43 امام علی (ع) کرمانشاه بود و این اواخر هم معاون قرارگاه نجف اشرف شده بود. هیچ وقت در خانه نمیگفت که در جبهه چکار میکند، از جبهه که از او سوال میکردیم از خاطرات شهدا و دوستانش میگفت، یک آلبوم داشت که عکسهای جبههاش توی آن بود آن را ورق میزد و عکس دوستان شهیدش را نگاه میکرد.
اکبر زیاد نمیآمد مرخصی و ما بعدا فهمیدیم به خاطر مسئولیتش در جبهه بودهاست. هروقت هم که به اصرار خانواده میآمد مرخصی، دوستانش فرصت نمیدادند، میآمدند دنبال ایشان که با او به جبهه باز گردند. با اینحال هروقت میآمد به حاج محمد در کارهای باغداری کمک میکرد. حاج اکبر زیاد اهل حرف زدن نبود.
حاج اکبر قبل از شهادتش اسم مرا برای حج نوشته بود، بعد از بمباران اسمم در آمد و به حج رفتم، جای ترکشها و زخمهایم کاملا خوب نشده بود، هنوز هم پشت گردنم و در قسمت پهلو و کمرم چند ترکش مانده است. آن سال من حج را رفتم، با همان شرایط و سختیای که بود.
در جبهه به اکبر بخاطر اخلاق خوبش حاج اکبر میگفتند از بس مهربان و مردم دار بود. بعد از شهادتش دوستانش میآمدند و میگفتند اکبر کارهایشان را راه انداخته و یا پولی بهشان قرض داده و میخواستند که قرضشان را ادا کنند. میگفتم من این پولها را میخواهم چه کنم؟ آنها هم به اصرار میگفتند این پول گردن ماست و باید پرداخت شود. برای خرج عروسی دوستش، ساخت خانهی عمهاش و چند نفر دیگر کمک کرده بود و به ما هم نگفته بود. همیشه هر کاری از دستش برمیآمد برای دیگران انجام میداد و هیچوقت هم به رویشان نمیآورد، اصلا به کسی نمیگفت که چه کاری را برای چه کسی انجام داده، همیشه حواسش به همه بود و تا میتوانست کار دیگران را راه میانداخت.
صدام تازه همدان و پایگاه نوژه را بمباران کرده بود، میگفتند از خانههایتان خارج شوید ممکن است تویسرکان هم بمباران شود، اما من فکرش را هم نمیکردم که اینجا هم بمباران شود، ما از همدان دور بودیم. بعد از مدتها حاج اکبر آمده بود و قول داده بود این دفعه بیشترمیماند، چون همیشه خیلی زود به جبهه بر میگشت.
به اکبر گفته بودم که دلم برایت خیلی تنگ می شود، این بار بیشتر بمان و حاج اکبر هم قول داده بود که بماند و گفته بود وقتی قرآن را ختم کنی میآیم و مدتی میمانم. یک دور قرآن را ختم کرده بودم، در آن روزهای زمستان برایش یک لباس بافته بودم و خیلی منتظر آمدنش بودم.
روز 12 بهمن بود، ایام فاطمیه هم بود و کوچهها چراغانی و سیاه پوش بود، حاج اکبر همان روز صبح رفته بود برای خودش جوراب خریده بود و من هم دخترها و خانواده را دعوت کرده بودم، هروقت حاج اکبر میآمد حاج محمد دوست داشت که همه بچهها را دور هم جمع کند، هوا سرد بود و توی اتاق کرسی گذاشته بودیم، اکبر آنطرف کرسی نشسته بود و من اینطرف از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم، اکبر داشت با محمدجواد پسر دخترم، بازی میکرد، دوساله بود و تازه زبان باز کرده بود و خیلی شیرینزبانی میکرد.
حاج اکبر خیلی محمدجواد را دوست داشت، چشمهای درشت و قشنگی داشت و خندههای شیرین و معصومانه. تمام آن لحظات را به یاد دارم بازی بازیهای محمدجواد و لبخند حاج اکبر و حتی آن جورابهایی که صبح خریده بود و گذاشته بود روی پشتیِ پشت سرش را هم یادم هست و نگاههای حاج محمد که بوی خداحافظی داشت.
محمدجواد بازیاش گرفته بود هی میآمد بغل من و میرفت بغل اکبر و میخندید، غرق در شادی و خنده بودیم که صدای سوت موشک و خرد شدن شیشه ها و خندههای اکبر و محمدجواد و بعد یک صدای مهیب و رد آخرین نگاههای اکبر و آخرین نگاه حاج محمد که انگار میدانست این آخرین نگاهش است و آخرین نگاه و خنده های محمد جواد همه و همه در یک آن از جلوی چشمهایم رد شد و همه چیز ناگهان تاریک و ساکت شد.
زیر آوار که به هوش آمدم همه فکرم دنبال اکبر و محمد جواد بود. وقتی مردم از زیر آوار بیرون آوردنم، همهاش سراغشان را میگرفتم اما کسی درست جوابم را نم یداد، تا اینکه فهمیدم بچهها شهید شدهاند. چند روز بعدش هم حاج محمد به خاطر شدت جراحات شهید شد.
آن روز در شهر ما 72 شهید عاشورایی را تشییع کردند، پیکر همرزمان شهیدِ حاج اکبر هم از جبههها آمده بود، وقتی تابوت ها را میبردند جلودار کاروان شهدا، «محمدجواد»، علی اصغر کاروان بود، عاشورایی شده بود آن روز، 72 شهید روی دستها میرفت. با خواهش و التماس وقت خاکسپاری خواستم اکبرم را برای آخرینبار ببینم، اما چه دیدنی؟ من و کیسهای و بدن تکهتکهای . . .
یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد