سردار شهید علی ابدی فرمانده اطلاعات عملیات لشکر 43 امام علی (ع)
زندگی نامه:
سال 1342 در همدان به دنيا آمد. درکنار بازی های كودكانه اش با قرآن و معارف الهي آشنا شد. فراگيري درس را در 6 سالگی آغاز كرد. در سن و سال نوجواني آرام و قراری در برابر بي عدالتيها نداشت و این خصلت بزرگ حكايت از روحي بزرگ در او بود. در همین دوران بود که وارد مبارزات انقلابی شد و با تلاش فراوان توانست جایگاه خوبی در میان انقلابیون پیدا کند. نوجوان بود اما به اندازه ی مردان بزرگ تلاش می کرد. همرزمانش تعریف می کنند: "علی در مبارزات انقلاب با شوري وصف ناپذير و قوتي برخاسته از سر عشق فعالیت مي کرد و در اين راه از هيچ تلاشي فروگذار نبود. در مبارزات نقش فرماندهی را داشت, دانش آموزان را برای حضور در تظاهرات تشویق و سازماندهی می کرد. "
علي ابدي پس از پيروزي انقلاب اسلامي خود را همواره مريد امام خمینی(ره) ميدانست و هر جا احساس وظيفه مي کرد نیاز به جانبازی و ایثار است از همه وجودش مايه ميگذاشت.
در سال 1359 وارد بسيج شد. بعد اینکه در سال 1361مدرک پایان تحصیلات متوسطه را گرفت به عضويت سپاه درآمد.
بعد از عضویت در سپاه به مرکز آموزشی سپاه در كرمانشاه رفت تا دوره تخصصي تخريب را طی کند. بعد از آموزش و كسب مهارت در اين زمينه به ميدان نبرد و جهاد رفت تا از آموخته ها و تجارب ارزنده اش در راه پاسداری از انقلاب اسلامی مردم ایران استفاده کند. آنجا بود كه خلاقيت و توان بالقوه او مجال بروز يافت. در جبهه مسئوليتهاي متعددي را برعهده گرفت. فرمانده تخريب قرارگاه سلمان، فرمانده تخريب قرارگاه قدس این مسئولیت ها علی را راضی نمی کرد و او همیشه در پی این بود که با قبول مسئولیت در یگان های عملیاتی امکان حضور در خط مقدم جبهه و عملیات را داشته باشد. مدتی بعد فرماندهي واحد اطلاعات و عمليات لشکر امام علي (ع) را به عهده گرفت.
او افتخار شرکت در عمليات مسلم بن عقيل، طريق القدس، والفجر5، عاشورا و ميمك را داشت. در این عملیات دو نوبت مجروح شد اما دست از مبارزه و جهاد عليه دشمنان خدا نكشيد تا اينكه سرانجام در شب 17 بهمن ماه 1364 در نهر عرايض, در جبهه خرمشهر به آنسوي مرزهاي آسمان پر كشيد و شهید شد.
وصيتنامه:
بسم الله الرحمن الرحیم
والذين اذا اصابتهم مصيه قالوا انا لله و انا اليه راجعون
با درود و سلام بر امام زمان (عج) و نايب بر حق او خمينى عزيز، سلام بر شهدا راه حق و حقيقت، سلام بر اسراء معلولين مجروحين و خانواده آن عزيزان سلام بر دوستان، آشنايان، بستگان و خانواده گرامى ام.
اكنون كه قلم به دست گرفته ام تا وصيت نامه خود را به روى كاغذ بياورم.
اينجانب على ابدى فرزند محمود ساكن همدان متولد 1342 مى باشم مدتى است كه در سپاه خدمت مى كنم. اين راهى را كه من پيش گرفتم با ميل و رغبت و از ته قلب دنبالش را گرفتم و عضو شدم و به جبهه آمدم. كسى به من فشار نياورد و تلقين نكرد و خودم با پاى خودم آمدم زيرا اين جنگ را جنگ حق بر كفر مى دانستم و من هم از فرصت استفاده نموده و به جبهه آمدم.
برادرانم يا خواهرانم و پدر و مادرم، ما بايد قدر اين انقلاب را بدانيم, قدرشناس باشيم و با جان و مالمان دفاع كنيم زيرا از قيد استعمار و بند رهايى يافته و آزادانه زندگى مي كنيم. ما بايد براى نگهدارى اين انقلاب درختش را با خون آبيارى كنیم. بايد رنجها، سختيها، فشارها، تحريم اقتصادى، و. . . را به جان بپذیریم. ما نبايد ببينم كه مشكلات زياد شده است ودل سرد شويم و از انقلاب دور شويم. ما بايد خون شهدا را گرامى بدانيم و نگذاريم خون بهترين عزيزان ما به هدر رود و ناديده بگيريم. مگر تاريخ را مطالعه نكرده ايد كه پيامبر بزرگوار با اصحابش در شعب ابى طالب چقدر سختى كشيد, مگر نخوانده ايد كه منافقين چقدر تيشه به ريشه اسلام زدند, مسجد ساختند، و. . . تا اينكه تفرقه در مسلمانان بيندازند.
ما بايد درس عبرت بگيريم با منافقين به شدت بر خوردكنيم ونگذاريم ريشه پيدا كنند. برادرانم براى نابودى اين انقلاب، استعمار تا به حال نقشه كلى كشيده كه به حمدالله موفق نشده است. يكى از آنها شايعه است نبايد شايعه را گوش داد و به ديگران انتقال داد و نيز جنگ تحميلى يكى ديگر از نقشه هاى شوم استعمار است كه مى خواهد دست ما بند باشد تا ما نتوانيم صداى خود را به ملت جهان برسانيم.
مگر انقلاب نوپاى ما مى خواست با عراق جنگ كند, ما كه غرض جنگ نداشتيم, ما كه ارتشمان به علت انقلاب تا حدودى از هم پاشيده بود. حالا كه شروع كردند بايد جان فشانى كرد. بايد مال داد, بايد به استقبال شهادت رفت. پايان زندگى هر موجودى در عالم مرگ است پس حالا كه بايست بميريم, حالا كه بنا است در قبر برويم, خاك به روى ما بريزند وتنها بمانيم چرا در راه خدا كشته نشويم, چرا در راه خدا جان ندهيم, مرگى بالاتر از اين که در راه خدا كشته شويم هست. یا اينكه در منزل ودر رختخواب بميريم.
عزيزان, رزمندگان اسلام را پشتيبانى و دعا كنيد تا بتوانند بهتر و منسجم تر مبارزه كنند. با شرايط سخت آشنا شوید, اينقدر سخت نگيريد. فرزندتان كه به مرخصى مى آيد او را از برگشتن به جبهه منصرف نكنيد. مگر فرزند شما با ديگران چه فرقى دارد. مگر قاسم امام حسن مجتبى عليه السلام 13 ساله نبود كه به جبهه رفت. مگر آن كه نارنجك به كمر بست و به زير تانك رفت و تانك را منهدم نمود 13 سال بيشتر داشت. فرق خون اين عزيزان با خون فرزند شما چيست.
كسانى كه به جبهه مى آيند يا در پشتيبانى جبهه كار مى كنند بايد هدفشان فقط خدا باشد آحاد ملت به خصوص رزمندگان احترام يكديگر را داشته و هر روز بهتر از روز گذشته باشند. خداى ناكرده سوءاستفاده نكنند. آرى جبهه جاى خود سازى است, جاى تزكيه است, جايى است كه انسان عاشق به معشوق خود مى رسد. جايى است كه در مدت كوتاهى معشوق خود را مى يابد. البته كسانى هستند به قصد آشوب و فتنه در جبهه ها رسوخ پيدا مى كنند و قصد شان اين است كه مردم را به جبهه ها بد بين كنند. خوشبختانه اين طور افراد كم هستند و به حمدالله جلو شان هم گرفته مى شود.
پدر ومادرم گر چه بيست و چند سال به پاى من زحمت كشيديد و مرا بزرگ كرديد و من نتوانستم حتى يك لحظه زحمات شما را جبران كنم, حلالم كنيد.
از خدا برايم طلب مغفرت كنيد و بخواهيد كه از گناهانم بگذرد و برادرانم براى سلامتى امام دعا كنيد و با منافقين نشست و برخاست نكنيد. مبادا خداى نا كرده از اين انقلاب جدا شويد. به پدر ومادرمان محبت كنيد, مبادا آزرده خاطر شوند.
خواهرانم مى دانم كه خواهر در مرگ برادر چه غصه ها مى خورد و چقدر ناراحت مى شود, اشكالى ندارد ناراحت نباشيد, همه بايد بروند پس چه بهتر كه در راه خدا كشته شويم نه اينكه در رختخواب بميريم فرزندانتان را طورى تربيت كنيد كه براى مسلمين خدمتگزار باشند نه سربار. دوستانم گرچه مدتى با شما بودم جز بدى كارى براى شما نكردم و شما را اذيت نمودم اما حلالم كنيد و وصيتى كه با شما دارم و همه شهدا هم همين وصيت را دارند اين است كه امام را تنها نگذاريد. به بيعتش استوار بمانيد. مبادا خداى نا كرده اهل كوفه باشيد. باز هم مى گويم عده اى هستند كه نق مى زنند اينها يا مغرضند يا بى غرض بهر حال اگر قابل هدايتند خداوند آنها را هدايت كند و اگر نيستند خداوند آنها را نابود گرداند (آمين ) در خاتمه از خداى متعال خواهانم كه توفيق شهادت نصيب اين بنده گنهكار بگرداند.
والسلام على من اتبع الهدى على ابدى 8/11/64
خاطرات:
مصاحبه با مادر شهيد علي ابدي
بسم الله الرحمن الرحيم
با درود و سلام به رهبر کبير انقلاب و رهبر عزيزمان، آيت ا. . . خامنه اي و درود و سلام به شهداي عزيزمان. من مادر شهيد علي ابدي هستم. بچه اي سالم، ساکت و صبور بود و موقعي که ايشان شير مي خورد من دعا مي خواندم، قرآن مي خواندم و جلسه مذهبی مي رفتم. از خدا مي خواستم مومن باشد و در راه خدا گام بردارد، چون آن زمان دوران طاغوت بود و خيلي وضع زندگي مشکل بود. اخلاقش، رفتارش خوب بود. تا دوران دبيرستان تحصيلاتش را ادامه داد. آن موقع کلاس راهنمايي نبود. بعد از کلاس ششم وارد دبيرستان مي شدند، دو سه سال بود که دبيرستان صدر مي رفت، تا زمانيکه 2 سال رزمنده بود، درسش تمام شد. ديگر اين بچه رفت، در بسيج مسجد امام سجاد (ع) و آن جا فعاليت انقلابي مي کرد. من خودم هم از اول انقلاب در بسيج بودم و آن موقع که امام اعلام کردند، که مردم به جبهه ها بروند، خودم رفتم و اولین بار، در قسمت خواهران، من و خانم حجازي بوديم. ما آنجا مشغول بوديم و اينها هم اينجا به دستور امام گوش و عمل مي کردند. ديگر بعد از آن، مسوليت ستاد نماز جمعه را به دست گرفتم و از زمان آيت ا. . مدني فعاليت مي کنم و حدود 20 سال است که مسئوليت نماز جمعه را به عهده دارم.
برخورد شهيد با خانواده چگونه بود ؟
خيلي خوب و ساکت و سالم و خوش رفتار و خوش برخورد بود و با من خيلي خوب برخورد مي کرد. با پدرش هم خيلي رفتارش خوب بود. با خواهر و برادرانش هم خوب بودند. اهل جلسه بودند. مثل پدرش، ساکت و صبور بود و يک وقت بچه ها که شلوغ مي کردند، مي گفتم: آخر به اين بچه که شلوغ مي کند یک حرفي بزن، و اصلا اين جور نبود، که بخواهد با بچه ای تندي کند. موقع بازي، بازی مي کردند و موقع جلسه، اهل جلسه بودند. آن موقع، آقاي حسن فاضليان جلسه داشتند و آنها مسجد ملا جليل رفتند. جلسه ايشان درباره اخلاق و احکام دين و قواعد و مسائل دينی بود، ایشان اینها را موقع جلسه آقاي فاضليان ياد گرفتند و علاقه به مسائل ديني داشتند. با همه اقوام و فاميل هم خوب بود. ما به آن صورت فاميل زيادی نداشتيم، ولي همان هم که بود، کلا با برخورد خوب و خوش اخلاقی با آنها رفتار می کرد.
به چه کار هنري علاقه داشتند ؟
به منبت کاري بيشتر علاقه داشت، با چوب بيشتر بسم ا. . مي نوشت. علي (ع)، محمد (ص) درست مي کرد و علاقه زيادي هم به کار منبت داشت و زياد هم درست مي کرد.
از حالات معنوي ايشان بگوئيد؟
به نماز اهميت زيادي مي داد، اصلا کل خانواده اين جور بودند و اهل نماز بودند. ما نه تلويزيون داشتيم، نه راديو. اصلا موسيقي و اين جور چيزها بين خانواده ما نبود. با دوستانش خوب بود و کسي را اذيت نمي کرد و وقتي کسي را هم اذيت مي کرد، ايشان گذشت مي کرد و مي گفت: عيب ندارد. از دوستانش، آقاي بحريني هستند، که به ما سر می زنند و همه اش از خوبيهاش تعريف مي کنند.
مي خواستند بروند جبهه، چه حالاتي داشتند ؟
اول که ايشان مي خواستند بروند، 2 سال مانده بود درسش تمام شود. رفتند بسيج و اعزام شدند به مريوان. دو ماه درآنجا بودند و خدمت مي کردند. ما تا دو ماه او را نديديم و از ايشان خبر نداشتيم. نمي دانستيم کجا است و چه کار مي کند؟ بعد از دو ماه، آمد. مي گفت: ما آن جا که مي خواستيم بخوابيم، روی پتوها سنگ مي گذاشتيم تا يک کم، باد کمتر بيايد، بعد يک بار سنگ افتاده بود و سرش را شکسته بود!مي گفت: من هيچي نداشتم، که با آن سرم را خشک کنم و با خاک خشک کردم و بعد براي نماز، تيمم کردم. و ادامه داد: براي اينکه آنجا يک سطل مي برديم پايين کوه و يک جايي بود که قطره قطره آب مي آمد و دو ساعت بايد منتظر مي مانديم تا يک ذره براي وضو آب بياوريم و به همين خاطر، براي نماز تيمم مي کرديم. بعد از دو ماه از مريوان آمد و منتقل شد به سپاه و در آنجا خدمت کرد و بعد رفت کرمانشاه و آنجا خدمت کرد.
وقتي از جبهه برمي گشت چه رفتاري داشت ؟
خيلي رفتارش خوب مي شد. مي گفت: جبهه جاي خودسازي است، جايي است که انسان عاشق را به معشوق نزديک مي کند و در وصيت نامه اش هم اين را نوشته. موقعي که مي آمد خانه، به من کمک مي کرد. مثل سير پوست کندن. کارهاي ديگری هم انجام می دادند، مانند: قند شکستن، مي رفت آنها را مي آورد و منتقل مي کرد خانه و ما هم بسته بندي مي کرديم و مي فرستاديم براي ستاد جنگ. درجبهه هم که بود، فعاليت جنگي مي کرد و اينجا هم که بود، باز براي جبهه کار مي کرد و زياد هم سفارش مي کرد، که مادر شما خدمت کنيد و فعاليت دشته باشید و در خدمت به اينها، کوتاهي نکنید.
در مورد ساده بودن و معنويت شهيد بگوئيد ؟
به ساده زندگي کردن خيلي اهميت مي دادند. يک موقع يک لباس مي گرفتم برایش. مي گفت: من لباس دارم، براي چه لباس مي گيريد و من نیاز ندارم. يا وقتي که حمام می رفت و ما يک لباس تازه مي داديم که بپوشد، نمي پوشيد و با همان لباسي که تنش بود، بيرون مي آمد و اين بودکه از نظر معنويت، خيلي بالا بود و اصلا من فکر نمي کردم، چيزي درباره اين شهيد بتوانم بگويم و زبانم قاصر است.
نظر ايشان در مورد خانه به چه صورت بود ؟
از نظر محرم و نامحرم خيلي اهميت مي دادند. مي گفت: مادر وقتي تو اتاق هستيد، پرده ها را بيندازيد. از نظر معنوي خيلي بالا بود. دعایش اصلا ترک نمي شد. موقعي که از جبهه به منزل مي آمد، روزه بود و در مورد تربيت بچه ها، بچه ام کوچک بود و این نبود که بچه ديگري داشته باشم و آن را تربيت کنم. و خانواده مان به آن صورت نبود، که خداي نکرده بي بند و بار باشيم و از خانواده های مذهبي زمان طاغوت بوديم و از خيلي از برنامه ها و برخوردهاي آن موقع، ناراحت بوديم و برايمان خسته کننده بود. مثلا اگر زمان طاغوت مي گفتند: بياييد و راي بدهيد، ما استقبال نمي کرديم و دخالت نمي کرديم.
وقتي فرزندتان را به جبهه اعزام مي کرديد چه حالتي داشتيد ؟
خوشحال بودم، بي اندازه خوشحال بودم. به استقبالش مي رفتم و بدرقه اش مي کردم و مي گفتم: به خدا مي سپارمت، و ای کاش ده تا یا بيست تا فرزند داشتم و مي دادم در راه خدا !
وقتي ايشان را به جبهه مي فرستاديد چه سفارشي مي کرديد ؟
وسايل لازم را آماده مي کردم. ماشاا. . . آنقدر پخته بود که احتياج نداشت که من به او سفارش کنم. اصلا هيچي نمي گفت، که من چه کاره ام، ما هم نمي دانستيم تا موقعي که ايشان شهيد شد. فهمیدیم فرمانده است و منطقه 7 تخريب به دست خودش فرماندهي مي شود. اصلا نمي گفت، من سپاهي هستم. مي گفت: من يک بسيجي ام. لباس سپاه هم نمي پوشيد. يک موقع دوستانش مي گفتند، که موقع خواب ما لباس سپاهي تن او می کرديم، نمي پوشيد و مي گفت: همان لباس بسيجي خوب است، من اين را مي پوشم. نمي گفت: مثلا من فرمانده ام بايد لباسم چنين باشد، اصلا به اين جور چيزها اهميت نمي داد. مي گفت: ما براي خدا مي رويم نه چيز ديگر.
رفتن ايشان براي شما مشکل ايجاد نمي کرد ؟
اصلا براي ما مشکل نبود، براي ما افتخار بود که فرزند مان در جبهه فعاليت مي کند و خودم هم در منزل کمک مي کردم به جبهه و فعال بودم. اصلا برایم مسئله اي نبود. از دوختن لباس از همه جيز منزل.
بعد از شهادت ايشان مشکلي نداشتيد ؟
قبل از شهادت ایشان، خودم هم در ستاد اقامه نماز بودم که در مسجد جامع واقع است. آن روز رفتم نماز و انگار، دلم به من، يک چيزي مي گفت، ولي خودم را کنترل مي کردم و مي گفتم: خب من خودم امضا دادم که ایشان به جبهه بروند و در راه خدا رفتند و چرا ناراحتي کنم؟ بعد نماز جمعه بودم که متوجه شدم، خواهر ها با هم در گوشي يم چيزهايي با مي گویند و ديگر خبردار شدم که ممکن است، علي شهيد شده باشد. بعد رفتم محراب نماز و 2 رکعت نماز خواندم و گفتم: خدايا، اگر علي شهيد شده، خودت به من صبر بده و خودت مي داني که من خودم اصلا بيمي ندارم و ناراحت نيستم، که علي در راه تو شهيد شده. بعد آمدم منزل و ديدم، که وضعيت يک طور ديگري است و مثل اينکه خانه يک ذره اي جمع و جور شده و هر چيزي جاي خودش گذاشته شده، و دانستم که علي شهيد شده و بدون اينکه ناراحت بشوم، رفتم پايين و سر زدم به وسايل جبهه و ديدم که همه وسايل را جمع کردند و فندق را قاطي نخود ونخود و قاطي تخمه کردند و بي اندازه ناراحت شدم و خدا مي داند اين خواهرهاي همسايه و دوست و آشنا، مي آمدند، می گفتم: مي دانيد، اگر علي من شهيد شده، راه خودش را رفته و هيچ گريه ای نکردم، چراکه چيزي را که آدم، در راه خدا داده است، گريه ندارد و از خدا سپاسگزارم که همچين لياقتي را داده، که در راه خدا فرزندم شهيد شود و اي کاش علي من ده تا بود و مي دادم در راه خدا و چيزي که انسان خودش در راه خدا داده، ديگر مشکل پيش نمي آيد و هر جور مشکل هم باشد، آدم تحمل مي کند.
ارتباط شما با ايشان چگونه بود, نامه مي نوشتيد يا تلفني بود ؟
يک موقع دوستانش مي آمدند وسفارش مي کردند و احوالپرسي مي کردند، ولي من خودم هم آنقدر سرگرم بودم و پشت جبهه خدمت می کردم، که ديگر همه مسائل برایم روشن بود. چرا که اينها عاشق امام بودند و هر چي که امام مي فرمود، اينها سرپيچي نمی کردند و واقعا عاشق واقعي بودند، اينها فرزندان امام بودند و امام خودش سال 1342 فرمود، که ياران من در گهوار هستند. علي ما هم آن موقع توي گهواره بود. سرباز امام بود، عاشق امام بودند و به مشهد هم که مي رفت براي زيارت، زود برمي گشت. صبح مي رفت، فردایش سلام مي داد و برمي گشت و زياد هم مشهد مي رفت و راه به اين دوري را طی می کرد و زود هم يک سلام مي داد و برمي گشت. ایشان همه امامان را دوست داشت. يک بار از ناحيه دستش زخمي شده بود، البته خودش نمي گفت و اين را دوستاش تعريف مي کردند و بعد از اينکه خوب شده بود، به خانه آمد.
حالتهاي خاص ايشان:
به زيارت عاشورا خيلي علاقه داشتند و زيارت هم زياد مي رفتند. براي اينکه وقتشان تلف نشود، زود مي رفتند و برمي گشتند. مثلا ما مي رفتيم و يک هفته مي مانيم، آيا زيارتمان با معرفت بوده يا نه ؟ آدم باید برود و امام يک دفعه جواب بدهد و برگردد و ایشان هم همين طوري بود و زود مي رفت و سلام مي داد و برمي گشت.
از زخمي شدنشان بگوئيد ؟
اصلا چيزي نمي گفت. مي پرسيديم: علي جان چه شده است؟ مي گفت: الحمدا. . چيزي نشده. يک بار زخمي شده بود، اصلا نگذاشت ما بفهميم، بعدا دوستانش گفتند: مي پرسيديم علي آقا آنجا چه کار مي کنيد؟ مي گفت: ما هم يک بسيجي هستيم. موقعي که شهيد شد ما فهميديم که او فرمانده بوده.
خوابشان را اوايل، يکي دو بار ديدم. اما بعدها نديدم. اما خودش در دفترچه خاطراتش نوشته بود، که يک دفعه يکي از دوستانش بنام حسين نانکلي را خواب مي بيند و مي پرسد: پس من کي و چه وقت پيش شما مي آيم ؟ دوستش همان حسين نانکلي گفته بود: مي آيي ولي حالا زود است. بعد ما تاريخ شهادت دوستش را تا تاريخ شهادت خودش نگاه کرديم، درست 6 ماه فاصله داشت. يعني بعد از 6 ماه حسين شهيد شد. اين را در دفترچه خاطراتي که در جيبش بود، نوشته بود. به نمازشان خيلي اهميت مي داد. موقعي که شهيد شده بود، نوشته بود که 16 روز، روزه برايم بگيريد، يا بدهيد بگيرند. ولي نماز را اصلا ننوشته بود که قضا دارم، فقط روزه را نوشته بود و وصيت نامه که نوشته بود، فقط روزه را ذکر کرده بود اين را در يک تکه کاغذ جدا نوشته بود و موقعي که از جبهه مي آمد، روزه بود. اين يک روز، دو روزی را که خانه بود، روزه مي گرفت و مي گفت: آنجا نمي توانم روزه بگيرم، اينجا مي گيرم. من اصلا نمي توانم تعريف و وصف او را بگويم. شهید و همراهانش رفته بودند براي باز کردن راه و آنجا را با خمپاره مي زنند و ایشان در پل ارايض شهيد مي شوند و راديو اسرائيل، همه اينها را گفته بود و حتي تا آدرس خانه ما را هم گفته بودند.
يکي از دوستانش از پسر من مرخصي مي خواست، ایشان هم زياد مرخصي مي رفت. مي گويد: آخر تو چرا اين قدر فکر زن و فرزندي، مي خواهي اين همه را چکار کني؟ دوستش الان 6 تا بچه دارد. مي گفت: علي آقا به من مي گفت: فکر دنيا را اين قدر نکن، مي خواهي چه کار کني؟ چرا اين قدر مرخصي مي روي؟ مال دنيا آنقدر ارزش ندارد؟!
پسردائي پدرش شهيد شده بود، اسمش اصغر پور مطلبيان بود. عمليات رمضان شهيد شد. موقعي که مي آمد سر مي زد به مادرش و خواهرش و سفارش مي کرد که به مادر یا خواهر فلاني سربزن. اهميت زياد مي داد. تا آنجا که مي توانست به مستضعفان کمک مي کرد. خودم هم الان مي گویم: تا موقعی که نفس دارم براي رضاي خدا قدم برمي دارم. لاقل بايد کاري کنيم که از ما راضي باشند. درست است من مادر شهيد هستم، اما بايد رفتارم طوري باشد که با کارهاي آنها جور باشد. اگر بخواهم برخلاف گفتار و رفتار آنها عمل کنم، فردا شهيد رویش را از من برمي گرداند و نگاه نمي گند. فقط اين نيست، که مي گويند شهيد شفاعت مي کند. شهيد کسي را که در راه خدا رفته باشد شفاعت مي کند، ولي کسي را که راه غير خدا رفته، شهيد شفاعت نمي کند.
موقع تشييع جنازه ما را بردند باغ بهشت و من شجاعانه رفتم بالا سرشهدا و نقل پاشيدم. واقعا چيزي که در راه خدا باشد افتخار است و اصلا گريه ندارد و شادي دارد و خوشحالي دارد، که خدا از ما هم قبول کرده و در اين راه رفتن واقعا افتخار است.
مي آمد خانه، روزه مي گرفت شب هم مي رفت بالا خرپشته و نماز شب مي خواند. ضجه مي زد و ناله مي کرد. مي گفت: کسي نبيند. زيارت عاشورا را اصلا ترک نمي کرد. جوري نبود که بخواهد تظاهر کند. شب يک وقت بلند مي شدم، مي ديدم نيست. مي ديدم رفته بالا نماز شب مي خواند. واقعا شرمنده ام که بخواهم بگويم من مادرش هستم. ولي بچه اي که 20 سال بيشتر نداشت، نماز شبش ترک نمي شد. زيارت عاشورايش ترک نمی شد. حالات معنوي خيلي بالايي داشت. نورانيت خاصي داشت. اصلا تمام شهدا اين گونه هستند، واقعا حالات معنوي خاصي دارند، انگار يک چيزي به انسان مي گويند، همه شهدا اينجور هستند. فاميلهاي مي گفتند: ما نمي دانستيم اينجور با خدا است. ايشان با فاميل خوب بود. رفت و آمد داشت، اما بعد که جبهه رفت، وقت نداشت. مي گفت: شما برويد سلام مرا هم برسانيد. دشمن آمده، من بايد بروم و جلوي دشمن را بگيرم. دو سال از تحصيلاتش مانده بود، رفت جبهه و در آنجا درس خواند و ديپلم گرفت و بعد از مدتي از ديپلم گرفتنش، شهيد شد.
يک روز با يکي از دوستانش که فاميل هم بودند، رفته بودند صحرا، که آن موقع ها، همه اش چوب و درخت بود و از آنجا يک چوب آوردند و گذاشتند در باغچه حياط ما. هوا هم بهاري بود و اين درخت هم زود گرفت و تنومند شد و يک سال نشده بود، آمد و درخت را برد. گفتم: اين چي بود، که يک روز آوردي و باز هم بردي؟ گفت: از آنجاییکه درخت را آورده بوديم، آن زمین و درخت مال مردم بود و من می خواهم آن را برگردانم. (حالا خودش هم نکنده بود و دوستش کنده بود)، ولي اصلا اينها از خصوصيات ایشان بود، که يک وقت مال حرام نباشد. البته پدرش هم خيلي مقيد بود، يک وقت لقمه، حرام نباشد.
دوره شاه بود، من خودم جلسه داشتم،تعريف از خود نکنم، ولي خوب آن موقع، جلسه قرآن و تصحيح و حمد و سوره داشتيم و به صورت آشکار هم نمي شد، چرا که مي آمدند و مي گرفتند و مي بردند و شکنجه مي کردند. يک موقع مي گفتند: مردم، شاه را دعا مي کنند، مي گفتم: باشد، خدا انشاا. . . زودتر و به اين زودي هاي زود، نابودش کند ! خب آدمهايي بودند که اگر يک موقع خلاف حرف مي زديم، شکنجه بود، چرا که دوره، دوره شاه بود. آن وقت با آن حالت خستگي، از جلسه مي آمدم و بچه را شير مي دادم. اينها خودش خيلي اثر دارد، اگر بچه با اين حالت شير بخورد،در او خیلی اثر می گذارد.
يک موقع سينه زني بود، زياد شب عاشورا و تاسوعا مي رفتيم. علي سه سالش بود و شب تاسوعا رفتيم سينه زني. او گم شد، ديگر پدرو پدربزرگش و مادربزرگش و من همه دنبالش گشتيم، تا دو ساعت از نيمه شب گذشته ديگر خسته شديم. گفتیم: خدايا اين بچه چه شده ؟ يک وقت ديدم از پايين آرام آرام دارد مي آيد. گفتيم: آخر بچه جان کجا بودي، ما را کشتي تو؟ گفت: من سوار اسب امام حسين شده بودم !!ديگه حالا اسب امام حسين چه بوده، نمي دانيم. بچه سه ساله هم چه مي داند اسب امام حسين چيست. مي پرسيديم: مي گفت سوار اسب امام حسين شده بودم.