شهید "محمد طالبیان" به روایت دوستان و همرزمان
چهارشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۸ ساعت ۰۷:۴۸
بهمن هم گفت: بله، حاجی! ولی حیف که یک جان بیشتر در بدن ندارم. کاش صد جان داشتم و در راه رضای خدا فدا می کردم. فردا روز عید ما است. حاجی حلال مان کن.

نوید شاهد همدان:

رحمان نادی: چهل روز گذشت. وقت اذان، "بهمن منشط" بی قرار میشد. قسمت انتهایی بند می ایستاد. صدای دلنشین اذانش می پیچید میان تک تک سلول های زندان و جانی تازه به نا امیدان خسته و تنهای مجروح میداد. با وجود ممنوعیت اذان، توجهی به آن نمی کرد. فضای بند با نماز عرفانی یک یک آنها چنان تحت تأثیر قرار می گرفت که اشک از چشمان غیر مسلمانها هم سرازیر میشد.

بهمن منشط گفت: حاجی! این پیراهن سفیدت را به من میدهی؟

طالبیان گفت: پیراهنم را برای چه می خواهی؟

بهمن پاسخ داد: میخواهم کفنم باشد و موقعی که گلوله میخورم، خون سرخم پیراهن سفیدم را گلگون کند و با پیراهن خونی به دیدار محبوبم بروم.

حاجی گفت: حیات شما همیشگی است. شما نمی میرید.

بهمن هم گفت: بله، حاجی! ولی حیف که یک جان بیشتر در بدن ندارم. کاش صد جان داشتم و در راه رضای خدا فدا می کردم. فردا روز عید ما است. حاجی حلال مان کن.

طالبیان، در حالی که پیراهنش را در می آورد، بغضش را فرو میداد. بهمن که پیراهن را پوشید، حاج آقا نگاهی به قامتش انداخت و بغضش ترکید و اشک به پهنای صورتش روان شد. همه آن شش یار را یک به یک در آغوش گرفت و اشک ریختند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده