روایتی کوتاه از زندگی سرباز شهید فرشاد رمزی از زبان پدر شهید
فرشاد در ۱۱ تیر ۱۳۹۶ در مرز پیرانشهر آذربایجان‌غربی در حالی که تنها ۱۸ بهار از زندگی‌اش را گذرانده بود به آن عاقبت خیری که خدا برایش مقدر کرده بود، رسید. گروهک تروریستی «عقاب‌های زاگرس» از زیرشاخه‌های گروهک تروریستی «پژاک» مسئولیت این جنایت را برعهده گرفت.
ساده‌پسند بود، اما برترین مرگ را می‌خواست
نویدشاهد: تنها ۲۰ روز به پایان خدمت سربازی فرشاد رمزی باقی مانده بود که سعادت شهادت نصیبش شد و در راه تأمین امنیت آسمانی شد. محرم رمزی پدر شهید می‌گوید زمانی پسرم را از دست دادم که ظاهراً هیچ جنگی کشورمان را تهدید نمی‌کرد، اما تأمین امنیت و آرامش در این مرز و بوم، هیچ‌گاه خالی از خطر نبوده و نیست و همواره نیرو‌های حافظ امنیت ایران اسلامی، شهدایی را تقدیم کرده‌اند. فرشاد رمزی در یازدهمین روز از تیر ماه ۱۳۹۶ در مرز پیرانشهر آذربایجان‌غربی در حمله اشرار مسلح به شهادت رسید. روایت‌های محرم رمزی پدر شهید را پیش رو دارید.

دوستان مسجدی

پسرم فرشاد متولد ۲۰ آبان ۱۳۷۸ در قزوین بود. کودکی فرشاد کمی متفاوت از هم‌سن و سال‌هایش بود. همیشه در فکر کار‌های بزرگ بود. آن‌قدر به مسائل مهم فکر می‌کرد که نمی‌توانست مثل بقیه بچه‌ها باشد. صورتش همیشه خندان بود. هیچ‌وقت نمی‌فهمیدیم چه زمانی ناراحت است و چه زمانی واقعاً شاد. از هفت سالگی هر وقت می‌خواستیم سراغش را بگیریم به مسجد می‌رفتیم و آنجا پیدایش می‌کردیم. دوست‌هایش را از محیط مسجد انتخاب کرده بود.

فعالیت در بسیج

فرشاد عضو پایگاه بسیج امام حسن عسکری (ع) بود. هر کاری از دستش برمی‌آمد در آنجا انجام می‌داد. برایش فرقی نمی‌کرد که سخت باشد یا آسان. هر وظیفه‌ای که به دوشش بود، به بهترین وجه ممکن انجام می‌داد. با همین احساس مسئولیت و حُسن عملی که داشت، خیلی زود توانست پیشرفت کند. مسئول پایگاه که به مأموریت می‌رفت، فرشاد را به جای خودش می‌گذاشت. به‌خاطر همین لیاقتش، بار‌ها تقدیر شده بود. بار‌ها شده بود که از نگرانی، ساعت یک یا دو نیمه شب به دنبالش می‌رفتم. می‌دیدم هنوز در پایگاه مشغول کار است. وقتی می‌دیدمش خیلی لذّت می‌بردم. با جان و دل کار می‌کرد.

جان آدمیت

پسرم از هر چیزی ساده‌ترینش را می‌خواست. چه لباس باشد، چه وسایل کار. اگر به خودش بود تا وقتی که یکدست لباسش پاره و از کار افتاده نمی‌شد، حاضر نبود آن را عوض کند. وقتی به خدمت سربازی رفت، خودم برایش لباس می‌خریدم. می‌دانستم اگر خودش بخواهد لباس بخرد همیشه ارزان‌ترین و ساده‌ترین لباس را انتخاب می‌کند. من مخالف بودم. می‌گفتم چرا این لباس را خریده‌ای، جوان باید لباس‌های بهتری بپوشد نه تا این حد معمولی و ساده، اما فرشاد راضی نمی‌شد. ناراحت می‌شد وقتی می‌دید خودم برایش لباس خریده‌ام. یک‌بار که برایش کفش کتانی خریدم، گفت: «بابا، این که خیلی گران است. برای چه خریده‌ای؟» گفتم: «باباجان، تو هنوز خیلی جوانی. لباس نشانگر شخصیت آدم است. با اینکه مردم تو را می‌شناسند.» از حرفم ناراحت شد. گفت: «اگر مردم قرار است با لباس من را بشناسند، نشناسند بهتر است!» پسرم ساده‌پسند بود، اما بهترین مرگ را می‌خواست.

اعتماد به خدا

شهید رمزی اصلاً اهل مادیات و تجملات نبود. همه چیز را ساده می‌گرفت. سعی می‌کرد از مغازه‌دار‌هایی خرید کند که فروش زیادی ندارند. حاضر بود از مغازه‌دار‌هایی که درآمد کمتری دارند خرید بکند، می‌گفت: «خب آن بندة خدا هم کاسب است. باید به طریقی روزی بخورد.» فقط به این فکر بود که به مردم خیر برساند. حتی اگر خودش به سختی می‌افتاد و مورد سرزنش قرار می‌گرفت، باز به فکر مردم بود. اخلاقش عجیب بود. بهترین ثواب را در خیر رساندن به مردم می‌دانست. تنها حرفش این بود که: «بابا به مردم کمک کن. خدا بزرگ است.» می‌گفتم: «آخر پسر من، بعضی وقت‌ها نمی‌شود به مردم اعتماد کرد.» می‌گفت: «شما به‌خاطر خدا اعتماد کن. اگر کاری را برای خدا انجام بدهی، هیچ‌کس نمی‌تواند به شما ضرر برساند!»

کمین و شهادت

پسرم فرشاد به همراه چند نفر از همکارانش به منظور انسداد نوار مرزی و مبارزه با قاچاق کالا به ویژه مشروبات الکلی به معبر مرزی ایران و عراق اعزام شده بود که ناگهان اشرار مسلح از سمت خاک عراق به عوامل کمین تیراندازی می‌کنند و پس از ۱۰ دقیقه درگیری، اشرار به داخل عراق متواری می‌شوند. در همین درگیری پسرم سرباز وظیفه فرشاد رمزی به فیض شهادت نائل آمد و سه نفر از همرزمانش مجروح شدند. فرشاد در ۱۱ تیر ۱۳۹۶ در مرز پیرانشهر آذربایجان‌غربی در حالی که تنها ۱۸ بهار از زندگی‌اش را گذرانده بود به آن عاقبت خیری که خدا برایش مقدر کرده بود، رسید. کمی بعد گروهک تروریستی «عقاب‌های زاگرس» از زیرشاخه‌های گروهک تروریستی «پژاک» مسئولیت این جنایت را برعهده گرفت.

فرمانده فرشاد می‌گفت: «در پادگان گفتم کی از مرگ نمی‌ترسد؟ می‌خواهم بفرستمش یک جایی که همیشه درگیری است! فرشاد دستش را بلند کرد. گفتم: یعنی هیچ‌کس به جز فرشاد نبود؟ رفیقش گفت: من هم هستم. از دوست فرشاد پرسیدم تو هم نمی‌ترسی؟ گفت چرا می‌ترسم، ولی به خاطر فرشاد می‌روم.» پسرم در حالی که ۲۰ روز بیشتر به اتمام خدمتش نمانده بود به شهادت رسید.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده