چهارشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۴۶
«مجید بربری» داستان زندگی شهید مدافع حرمی است که پیکرش پس از چهار سال به کشور بازگشت.
چند روایت از زندگی شهید قربانخانی؛ از قهوه‌خانه‌های یافت‌آباد تا شهادت در سوریه


به گزارش نویدشاهد،‌ همزمان با ورود پیکر شهید مجید قربانخانی، شهید مدافع حرم به کشور، کتاب زندگی‌نامه داستانی این شهید نیز در سی و دومین دوره نمایشگاه کتاب تهران با استقبال مخاطبان همراه شد.

این اثر که "مجید بربری" نام دارد، به‌قلم کبری خدابخش دهقی نوشته شده است. کتاب با خاطرات 21 دی‌ماه سال 94 آغاز می‌شود، زمانی که تعدادی از نیروها در خان‌طومان شهید شده‌اند و تعدادی دیگر در محاصره هستند؛ در واقع این بخش از کتاب روایتگر ساعات پایانی حیات شهید قربان‌خانی است.

خدابخش دهقی تلاش کرده تا با نثری داستانی، شخصیت این شهید جوان را به مخاطب معرفی کند. بخش‌هایی از این کتاب در آستانه برگزاری جشن 20هزار نسخه‌ای این اثر را می‌توانید در ادامه بخوانید:

حلب، الحاضر، خان‌طومان ــ 1394/10/21

ساعت سه چهار بعد از ظهر، دود و مه غلیظی همه‌جا را فراگرفته بود. نم‌نم باران، سوز سرما را چندین برابر می‌کرد. بوی خون و خاک،‌ کم‌کم به مشام می‌رسید. پای هرکدام از سنگرهای کوچک یک‌متری، که با تکه‌های سنگ ساخته‌اند، بیست‌سی متر گود بود. مجید روی تپه‌ای نزدیک یکی از سنگرها، آرام و بی‌حرکت خواب بود، نه، خواب نه، چیزی شبیه خواب. در تمام روزهای قدکشیدنش، شاید اولین‌بار بود که آرام و بی‌حرکت و بدون جنب‌وجوش، دیده می‌شد. دست‌ها و صورتش گلی بود. انگشتری را که شب قبل، از حسین امیدواری گرفته بود، هنوز توی انگشت داشت.

صدای شلیک تیرها و انفجار نارنجک‌ها،‌ همچنان فضای آسمان را پر می‌کرد. از رگبار تیرها، بدجوری گوش آدم تیر می‌کشید. صدا به صدا نمی‌رسید. همهمه بی‌سیم‌های رهاشده و بی‌صاحب، از جای جای دشت می‌آمد: «بچه‌ها عقب‌نشینی کند،‌ بکشید عقب!» کسی نمی‌توانست مجید را حرکت بدهد. کاج‌های سبز و زیتون‌های خشک دشت، کم‌کم خیس باران می‌شدند. 13 نفر از بچه‌ها شهید شده بودند و چند نفری هم مجروح. مرتضی کریمی با آن بدن ارباً اربا، یک‌تنه عاشورایی به‌پا کرده بود. برای خیلی‌ها از قبل روشن بود، که مجید و چندتا از بچه‌ها، فردایی نخواهند داشت. این را از چهره و آرامش شب آخرشان،‌ حدس زده بودند... و همین‌طور هم شد.


قهوه‌خانه حاج‌مسعود

صدای قل‌قل قلیان به گوش می‌رسید و بوی تنباکو میوه‌ای، شامه را تحریک می‌کرد. جماعت روی تخت‌های دو سه نفره، با چای و قلیان مشغول بودند. گاهی دود تنباکو، از تختی بالا می‌رفت، چرخی می‌زد و لحظه‌ای دیگر، در فضای قهوه‌خانه‌ محو می‌شد. این‌جا برای مجید ناآشنا نبود. بیشتر شب‌ها و روزهای جوانی‌اش را، با دوست و آشنا، روی همین تخت گذرانده بود.

مجید از راه رسید. دفتر و خودکاری در دستش بود با بیشتر آنهایی که جابه‌جا روی تخت‌ها نشسته بودند،‌ سلام و علیک داشت. بعضی‌ها برای مجید پا می‌شدند و برایش جا باز می‌کردند. یکی دو نفری هم، نی قلیان را به‌سمتش گرفتند و تعارف کردند:

ــ آقا مجید پرتقالیه، بفرما!

ــ نه داداش! من چندماهی میشه نمی‌کشم.

... بی‌آنکه پی حرف این و آن را بگیرد،‌ رفت به‌طرف حاج مسعود. حاج مسعود مداح هیئت بود. بیشتر محرم‌ها را مجید،‌ توی همین هیئت سینه زده بود و گاهی میدان‌داری می‌کرد. آقا مسعود در بچگی، به حج رفته بود و از همان سربند شده بود حاج مسعود.

مجید سلام کرد و گفت:

ــ حاجی، بیا کارت دارم.

حاج مسعود در حالی که از اتاق 1 بیرون می‌آمد، با حوله کوچکی دستش را خشک کرد.

ــ جونم مجید، کاری داری؟

ــ بیا داداش، بیا حاجی جون چارتا حرف قلمبه سلمبه یادم بده! من سواد آن‌چنانی ندارم، می‌خوام وصیت‌نامه بنویسم.

ــ مجید! این دیگه از اون حرفهاست‌ها! خودت باید بنویسی،‌ من آخه چی بهت بگم؟


روی لبه یکی از تخت‌ها نشست. شروع به نوشتن کرد. مجید و مسعود با هم زیاد خاطره داشتند،‌ سال‌های سال با هم بودند. اول هم‌صنف بودن و بعد بچه‌محل بودنشان، آنها را تنگ هم گذاشته بود. اصلاً قاطی بودند. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه‌های قهوه‌خانه،‌ خبردار شدند که مجید قرار است به سوریه برود. خیلی‌ها تعجب کردند و هر کس چیزی گفت:

ــ نه بابا، این سوریه‌برو نیست. حالا هم می‌خواد یه اعتباری جمع کنه!

ــ آخه اصلاً مجید را سوریه نمی‌برن، مگه می‌شه؟!

هیچ‌کس خبر نداشت که چه‌اتفاقی، مجید را راهی سوریه خواهد کرد... .

* * * * *

نشر دارخوین این اثر را در 1500 نسخه و به‌قیمت 14 هزار تومان در سی و دومین دوره نمایشگاه کتاب تهران عرضه می‌کند.

انتهای پیام/*

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده