گفت‌وگو با مادر شهیدان مصطفی و مرتضی نعمتی جم از شهدای عملیات فتح‌المبین
يکشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۸ ساعت ۱۰:۲۱
بعد از شهادت بچه‌ها آن تصادف یادم می‌آمد و با خود می‌گفتم خواست خدا این بود که در آن تصادف کشته نشویم و بچه‌ها در جبهه به شهادت برسند. الان چهار سالی است که همسرم به رحمت خدا رفته و من بسیار تنها شده‌ام. گاهی موقع خواندن نماز به یاد بچه‌هایم گریه می‌کنم، اما بعد از لحظه‌ای احساس می‌کنم آب سرد روی سرم می‌ریزند و آرام می‌شوم. حقیقتاً خداوند صبر می‌دهد.
پسرانم سوختند، اما سربند «یا زهرا» یشان سالم ماند

نوید شاهد: شب عید بود؛ خیلی‌ها دوست داشتند کنار هم باشند و گل بگویند و گل بشنوند، اما جنگ بود و پدر و مادر‌ها باید بچه‌هایشان را راهی جبهه می‌کردند. آنقدر مسئله جنگ و دفاع از دین و مملکت مهم بود که دورهمی در اولویت قرار نداشت. در شهرمان، مادری را سراغ داریم که شب عید نوروز دو فرزندش را راهی جبهه کرد، حتی تا آخرین روز‌های تعطیلات نوروز منتظر آمدنشان بود تا اینکه خبر شهادت آقا مرتضی و آقا مصطفی را برایش آوردند. «فاطمه سپنج‌خوی» مادر شهیدان «مرتضی و مصطفی نعمتی‌جم» است که دو فرزندش را راهی عملیات فتح‌المبین کرد و هر دو عزیزش در چهارم فروردین ماه ۱۳۶۱ به شهادت رسیدند. در ادامه گفت‌وگوی خبرنگار روزنامه جوان با این مادر شهید را می‌خوانید.

مادر اهل کجا هستید و چه سالی ازدواج کردید؟
پدر و مادرم اصالتاً تهرانی بودند و من هم در محله منیریه به دنیا آمدم و بزرگ شدم. در ۱۳ سالگی حدود سال ۱۳۲۸ ازدواج کردیم. همسرم معمار بود و کار‌های ساختمانی انجام می‌داد. مدتی بعد از ازدواج به محله امام حسین (ع) آمدیم. فرزند اولم محسن بود. سال ۹۵ به دلیل ایست قلبی از دنیا رفت. فرزند دومم مصطفی بود که در اردیبهشت ۱۳۳۲ به دنیا آمد. مرتضی هم سال ۱۳۳۵ به دنیا آمد. البته اسم مرتضی در شناسنامه منوچهر بود. بعد از اینکه بزرگ شد، اسمش را دوست نداشت و مرتضی صدایش می‌زدیم.

از آقا مصطفی و آقا مرتضی برایمان بگویید، در کجا درس خواندند؟
مصطفی خیلی بچه باهوشی بود. اول در مدرسه «صور‌اسرافیل» محله منیریه درس می‌خواند و بعد هم به مدرسه خوارزمی رفت. پسرم در دانشگاه رازی کرمانشاه مدرک لیسانس فیزیک کاربردی گرفت و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم وارد جهاد شد. البته در دوره دانشجویی در داروخانه و شرکت سیمان هم کار می‌کرد. مرتضی هم رابطه بسیار صمیمی‌ای با برادرش مصطفی داشت؛ او هم خوب درس می‌خواند و در رشته مکانیک دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شد.

زمان جنگ خودتان چه فعالیتی می‌کردید؟
من علاوه بر خانه‌داری، خیاطی می‌کردم و آموزشگاه خیاطی داشتم. در دوره‌های مختلف کار‌هایی انجام می‌دادم. مثلاً به روستا‌های لواسان می‌رفتم و به عنوان نیروی جهادی به مردم خیاطی آموزش می‌دادم. در دوره جنگ هم لباس‌های جبهه را برش می‌زدم. شاگردان زیادی در رشته خیاطی تربیت کردم که الان لباس‌های بسیار زیبایی می‌دوزند.

از مدل تربیتی بچه‌ها برایمان بگویید.
با اینکه در دوران پهلوی فضا‌های آلوده زیاد بود، ما خانواده مذهبی بودیم و مراعات خیلی چیز‌ها را می‌کردیم. من حتی پول توجیبی که به بچه‌ها می‌دادم حواسم بود برای چه خرج می‌کنند. گفته بودند هرچه خواستید بخرید، اما سمت سیگار نروید. حتی روی ارتباط بچه‌ها با دوستان و بچه‌های همسایه هم نظارت داشتم و بیشتر سعی می‌کردم دوستان بچه‌هایم را به خانه‌مان دعوت کنم تا از نشست و برخاستشان مطمئن باشم. به هر حال در آن دوران زمینه فساد بود و باید حواسم را بیشتر جمع می‌کردم. الحمدلله پدر بچه‌ها روزی حلال به خانه می‌آورد و فرد مقیدی بود. پسرم مصطفی بسیار با احترام و متواضع بود و هر کاری از او می‌خواستم چشم می‌گفت. مرتضی هم در مهمانی‌ها خوش‌صحبت بود و با حرف‌هایش اطرافیان را جذب می‌کرد. در مجموع همه این‌ها دست به دست هم داد که بچه‌های خوبی تربیت کنم و در پیشگاه الهی شرمنده نباشم.

قبل از پیروزی انقلاب بچه‌ها چه فعالیت‌هایی داشتند؟
آن زمان من فقط این را می‌دانستم که پسرانم در هیئت‌ها و مراسم عزاداری اهل‌بیت شرکت می‌کنند؛ البته به شهادت دوستانشان که اعلامیه پخش می‌کردند هم اشاره می‌کردند. بعد از انقلاب هم که مصطفی و مرتضی وارد جهاد شدند. به روستا‌های اطراف تهران و برخی شهرستان‌ها می‌رفتند و به کشاورزان در دروی گندم و چیدن محصولاتشان کمک می‌کردند. کار اصلی‌شان در جهاد تبلیغات بود و فیلم یکی از اعزام‌هایشان به روستا‌ها را داریم. در واقع شبیه کاری که شهید آوینی می‌کرد را انجام می‌دادند.

پسران شهیدتان ازدواج کرده بودند؟
به فکر ازدواجشان بودیم. حتی برای مصطفی، برادرزاده آقای فیاض‌بخش را معرفی کرده بودند و به خواستگاری رفتیم، اما دیگر مهلتی نشد و هر دو پسرم در چهارم فروردین سال ۱۳۶۱ در عملیات فتح‌المبین به شهادت رسیدند.

هر دو در یک روز به شهادت رسیدند؟
بله. آن‌ها نیمه اسفند سال ۱۳۶۰ به عنوان نیروی تبلیغات جهاد به منطقه اعزام شدند. یادم هست قبل از اعزام به آن‌ها گفتم با هم ناهار بخوریم. آن آخرین غذایی بود که با هم خوردیم. همینطور که حرف می‌زدیم به بچه‌ها گفتم یک وقت عراقی‌ها الکی الکی شما را نکشند. جلوی تیرشان نباشید اول شما بکشیدشان. مثل تمام مادر‌ها بچه‌ها را از زیر قرآن رد کردم و راهی شدند، اما شب عید هم از بچه‌ها خبری نشد و شب سوم فروردین بود که مصطفی با منزل تماس گرفت؛ صدای خواندن دعای کمیل می‌آمد. روز بعد چهارم فروردین در منطقه نیرو کم بود و بچه‌ها وارد عملیات شده بودند. همرزمانشان تعریف می‌کردند که مصطفی و مرتضی تعداد زیادی اسیر و غنیمت می‌گیرند و در حالی که از خط دور می‌شدند، عراقی‌ها جلوی آن‌ها را می‌گیرند. مرتضی رانندگی می‌کرد. ماشین بلیزر را نگه می‌دارد و مصطفی از ماشین پیاده می‌شود و به سمت عراقی‌ها تیراندازی می‌کند، اما بر اثر اصابت گلوله به قلبش به شهادت می‌رسد. قرآن در جیبش بود که گوشه آن سوراخ می‌شود. بعد ماشین‌شان مورد هدف آرپی‌جی قرار می‌گیرد و هر دو پسرم بر اثر انفجار می‌سوزند. جالب است که بچه‌هایم کاملاً سوخته بودند، اما پیشانی و سربند یازهرایشان سالم مانده بود.

عید سال ۶۱ برای شما در چشم‌انتظاری گذشت، از خبر شهادتشان چطور مطلع شدید؟
ما تا ۱۲ فروردین منتظر آمدن بچه‌ها بودیم تا اینکه از جهاد تماس گرفتند و به منزلمان آمدند. به آن‌ها گفتیم از مصطفی و مرتضی خبر نداریم قرار بود بیایند. گفتند ان‌شاءالله می‌آیند. بعد از ما پرسیدند: «اگر پسرانتان شهید شوند چه می‌کنید؟» ما هم گفتیم: «شکر خدا می‌کنیم.» بعد گفتند: «پسرانتان شهید شدند.» من پرسیدم: «کدامشان.» گفتند: «هم آقا مصطفی و هم آقا مرتضی.» از شنیدن خبر شهادت هر دو پسرم خیلی ناراحت شدم، اما خدا را شکر کردم که در مسیر خوبی رفتند. راهشان راه خدا بود.

پیکر بچه‌ها را دیدید؟ گفتید که سوخته بودند.
نه، آن‌ها را در کفن پیچیده بودند و نگذاشتند صورتشان را ببینم. گفتند مادرشان طاقت نمی‌آورد. بعد از مدتی به من گفتند که فقط پیشانی و سربندشان سالم مانده بود.

وصیتنامه‌ای داشتند؟
وصیتنامه‌شان در ماشین بود که سوخت، اما قبل از رفتن مصطفی به من گفت: «مامان امام حسین در گودال قتلگاه چه گفتند؟» گفتم: «داری من رو امتحان می‌کنی؟» گفت: «نه. شما بگویید چه گفتند.» گفتم: «فرمودند: هل من ناصر ینصرنی.» بعد مصطفی گفت: «منظور ایشان به آیندگان بود که به کمک‌شان بروند. الان که به جبهه می‌رویم همان یاری کردن امام حسین (ع) است.» مرتضی هم قبل از رفتن خودکاری در جیبش داشت که متعلق به جهاد بود. به من گفت: «مامان فراموش کردم این خودکار را تحویل دهم. حالا که قرار است برویم فرصت نمی‌کنم بروم. زحمت تحویل این خودکار به جهاد با شما.» من هم خودکار را بردم و تحویل جهاد دادم.
پسرم حتی عکس پرسنلی نداشت. هر وقت به او می‌گفتم یک عکس خوب در عکاسی بینداز می‌خندید و می‌گفت: «می‌خوای بعد از شهادتم عکسم را بزرگ کنی و پیش مردم گریه کنی و بگویی این پسر من است؟ اگر مادر شهید شدی از این کار‌ها نکنی.» من هم دیگر در این رابطه حرفی نمی‌زدم.

مادر دو شهید شدن آن هم در یک روز چه احساسی دارد؟
من راضی هستم به رضای خدا. خوشحالی من فقط برای مسیری است که بچه‌ها رفتند. وگرنه هیچ مادری حاضر نیست یک ثانیه فرزندش تب کند. یادم هست یک سال قبل از شهادت پسرانم عازم مشهد شده بودیم؛ در مسیر ماشین پیکانمان با یک اتوبوس تصادف کرد. تصادف سختی بود. ماشین‌مان به شدت آسیب دید حتی شیشه‌هایش کاملاً خرد شد، اما خودمان آسیب ندیدیم و فقط دست مرتضی کمی زخمی شد. بعد از شهادت بچه‌ها آن تصادف یادم می‌آمد و با خود می‌گفتم خواست خدا این بود که در آن تصادف کشته نشویم و بچه‌ها در جبهه به شهادت برسند. الان چهار سالی است که همسرم به رحمت خدا رفته و من بسیار تنها شده‌ام. گاهی موقع خواندن نماز به یاد بچه‌هایم گریه می‌کنم، اما بعد از لحظه‌ای احساس می‌کنم آب سرد روی سرم می‌ریزند و آرام می‌شوم. حقیقتاً خداوند صبر می‌دهد.

سخن پایانی

الان کشور در وضعیت اقتصادی خوبی نیست. مردم باید مانند زمان دفاع مقدس وارد عمل شوند. مردم دست نیازمندان را بگیرند. متأسفانه برخی بیخود و بی‌جهت قیمت کالا‌های اساسی مردم را بالا می‌برند، احتکار می‌کنند. ما این همه شهید دادیم و در این وضعیت با گران کردن و احتکار و وابستگی اقتصادی نباید آب به آسیاب دشمن بریزیم.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده