خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی
شنبه, ۱۵ تير ۱۳۹۸ ساعت ۰۷:۴۸
سکوت کل جمع را گرفته بود. لبخند از روی لبان من رفت. یکی از رفقا سرش را بالا آورد و گفت: حمید برنگشته.

عملیات ۲۸ بهمن با هدف قرار گرفتن تانک های تی ۷۲ به سود ما رقم خورد. دوستانی که به سمت تانکها رفتند توانستند کار بزرگی انجام دهند.

من همراه چند نفر از رفقا جلو رفتم و از پهلو به یکی از تانک ها حمله کردیم. دوستان من با شجاعت توانستند نارنجک را به داخل تانک بیندازند. یکی دیگر از تانک ها را به همین صورت نابود کردیم. شدت انفجار به حدی بود که تا چند لحظه گوش ما صدایی را نمی شنید.

ما با خوشحالی و پیروزمندانه به جمع دوستان برگشتیم. در آن کارزار تعداد شهدا هم زیاد بود. وقتی تانک ها جلو می آمدند، رگبار تیربار تانک ها به همه طرف شلیک می شد. بسیاری از شهدای ما در دشت پراکنده شدند و ما دستور داشتیم قبل از روشن شدن هوا به سمت خاکریز خودی برگردیم. برخی هم عقب نشینی کردند. شهدا و مجروحان را با خود حرکت دادیم و به عقب آمدیم.

به خاکریز نیروهای خودی که رسیدیم، فرماندهان به استقبال ما آمدند. می گفتند شما کار بزرگی کردید. بچه ها گوشه و کنار به زمین افتادند. مجروحان و شهدا سریع به عقب تخلیه شدند و من هم از خستگی در گوشه یک سنگر کوچک مشغول استراحت شدم.

چند ساعت بعد یکباره از خواب پریدم. صبح شده بود. بلند شدم و از سنگر بیرون رفتم. چند نفر از رفقا و فرماندهان دور هم نشسته بودند. به سمت آنها رفتم. همه سر در لاک خودشان فرو برده بودند.

به محض اینکه رسیدم گفتم: دیدید دیشب چی شد؟ دیدید تانکهاشون چطوری منهدم شدند. بعد شروع کردم از حماسه ی بچه ها گفتن: من و حمید و چند تا از بچه ها از بغل به سمت تانکها می رفتیم که تیربارچی تانک ما رو نبینه. ما اول تیربارچی رو می زدیم و بعد می پریدیم روی تانک و نارنجک رو داخل تانک می انداختیم. نمیدونید چه صدای انفجاری داشت. بعد رفتیم سراغ دومی و سومی و .... آقا نمیدونید چه خبر بود.

احساس کردم هیچ کس به حرف های من دقت نمی کنه! همه سرها پایین و تو حال خودشان بودند. نگاهی به جمع رفقا کردم و گفتم: راستی حمید کجاست؟! حمید بود که بچه ها رو تشویق می کرد جلو برن. خودش هم با آرپی جی خیلی گلوله زد، نگفتید حمید کجاست؟!

سکوت کل جمع را گرفته بود. لبخند از روی لبان من رفت. یکی از رفقا سرش را بالا آورد و گفت: حمید برنگشته.

گفتم: چی؟! حميد تا اون ساعت آخر با ما بود و مرتب جلو می رفت.

یکی از بچه ها که مجروح شده بود گفت: من حمید رو آخرین بار دیدم. وقتی تانک ها را می زدیم و جلو می رفتیم، یک لحظه به عقب برگشتم دیدم که جز خودم کسی دیگر نیست و تنها ماندم.

باران گلوله و خمپاره می بارید و از طرفی هم تانک ها به سمت ما می آمدند. آرام برگشتم عقب. حمید هاشمی را دیدم که تیر به سمت چپ سرش خورده و رد کرده بود. او زخمی شده بود و از سرش خون می آمد اما خیلی جدی نبود. خودم را به او رساندم و گفتم: حمید جان تو زخمی شدی برگرد.

انگشتش را روی دهانش گذاشت به نشانه ی هیس که حرف نزن. گفت: بلند شو برویم جلو!

گفتم: حمید تو زخمی شدی برگرد به سمت خاکریز خودی. در حالی که با دستانش خون خودش را لمس می کرد گفت: چیزی نیست، من زخمی نشدم! برویم جلو. بالاخره با اصرار حمید شروع کردیم حرکت کردن به طرف خاکریز دشمن. به اولین خاکریزی که رسیدیم یک بریدگی داشت. حمید گفت: از بریدگی به سمت تانک های دشمن می روم.

من آن لحظه خواستم با شلیک آرپی جی دشمن را مشغول کنم تا حمید به تانک نزدیک شود و نارنجک بیندازد. حمید جلو رفت. وقتی بالای خاکریز رفتم، به سمت من شلیک کردند و از ناحیه ی پا مجروح شدم و از خاکریز پایین افتادم. دیگر حمید را ندیدم.

یکی دیگر از بچه ها گفت: من آنجا حمید را دیدم. موقعی که داشت حرکت می کرد به طرف تانک، تیربارچی بالای تانک حمید را دید و او را به رگبار بست. او درست کنار همان خاکریز از ناحیه ی پیشانی گلوله خورد و به شهادت رسید. من آنجا بودم اما نتوانستم به سمت پیکر حمید بروم. فقط توانستم یک مجروح را با خودم به عقب بیاورم.

ساکت شدم. همه ی خاطرات زیبای حمید، آن لبخند ملیح و زیبا، شوخی های اشک هایی که در نیمه شب می ریخت، همه ی این ها از مقابل چشمانم عبور کرد.

این خبر خوشحالی پیروزی بر تانکها را از ما گرفت. کل گردان از شنیدن خبر شهادت حمید ناراحت شدند. بچه ها می گفتند: اگر آن ایمان قلبی و توانمندی حمید هاشمی نبود، ما آن شب خیلی تلفات می‌دادیم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده