خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی
شنبه, ۰۷ ارديبهشت ۱۳۹۸ ساعت ۰۷:۴۸
بر حسب عادت به شوخی به او گفتم: کارت درسته جنازه. چون مطمئن بودم که حمید رفتنی است به شوخی به او می گفتم جنازه. نه تنها من بلکه همه نیروها مطمئن بودیم حمید رفتنی است. همان روز اسامی نیروهایی که خون نامه را امضا کرده بودند، برد پیش فرمانده گروهان و گفت نیروها ماندنی هستند تا پای خونشان.

راوی: جمعی از دوستان شهید

مدت دوره ی حضور بسیجیان و دانش آموزان و کارمندان در جبهه معمولا سه ماه یا شش ماه بود. دوره تمام شد و نیروها می آمدند که تسویه کنند و برگردند.

آنها از عملیاتی که در پیش رو داشتیم با خبر نبودند. مدت ها بود که به نیروها مژده عملیات میدادیم ولی خبری نشد.

آقای رهبر با بسیجی ها صحبت کرد تا تسویه نکنند و در منطقه باقی بمانند. اما دید که بسیاری از رزمندگان دست بردار نیستند. در آخر گفت: اگر می خواهید بروید، هم برگ مرخصی و هم برگ تسویه حساب حاضر است، اما واقعیت این است که عملیاتی پیش رو داریم و این عملیات خیلی حساس است، این همه زحمت کشیده اید حیف است که بی نتیجه و دست خالی بروید.

متأسفانه اکثر نیروها باز هم می خواستند برگردند. آن لحظه نمی دانستم چه کار کنم. روحانی گردان، شهید محمدعلی زارعی با بچه ها صحبت کرد و بعضی ها قانع شدند تا بمانند، ولی باز زمزمه ی رفتن پابرجا بود.

شب شد و توی چادر دراز کشیده بودم، متوجه شدم که صدایی میاد. خدایا چه خبر است، نکند بچه ها دعوا راه انداخته اند. نکند شورش کرده اند. با خودم گفتم مگر می شود بسیجی شورش کند؟

میدانستم جوابم منفی است ولی باز کمی دلهره داشتم! از چادر رفتم بیرون و دیدم که بچه ها کوچه سینه زنی خیلی بزرگ درست کرده اند و حمید هاشمی در وسط کوچه با یک چراغ فانوس با حالتی غریبانه مداحی می کند و بچه ها سینه می زنند.

چند نفر از بچه ها میانداری می کردند و شعارهای حماسی و اعلام آمادگی که ما تا آخر ایستاده ایم.

با تعجب گفتم: خدایا این کار کی می تواند باشد؟! بعد فهمیدم کار خود حمید هاشمی است که رفته با تک تک چادرها صحبت کرده و همه بسیجی ها قبول کرده اند که بمانند و در عملیات شرکت کنند.

فردا صبح حمید را کنار چادر دیدم. با چشمانی اشک آلود داشت خون نامه می نوشت. بعد آمد پیش بچه ها و کمی سخنرانی کرد و گفت: بچه ها هر کسی این متن خون نامه را قبول دارد و هر کسی می خواهد لبیک بگوید، بسم الله. بیاید امضا کند. اما نه امضا با خودکار و مداد و قلم، بلکه با خون.

یک برگه ی سفید آورد و متنی نوشت به این شرح: «ما تا آخرین قطره خون در منطقه هستیم. تا زمانی که فرماندهان تشخیص می دهند و تا زمانی که امام (ره) دستور بدهند در جبهه می مانیم.

ما بسیجیان تعهد سه ماهه به اسلام نداده ایم. تا زمانی که فرماندهان دستور بدهند در جبهه می مانیم و تا آخرین قطره ی خون هم می جنگیم....)

یک سوزن ته گرد دستش بود گفت: هر کس باید با خون خودش این خون نامه را امضا بزند. جالب این بود که همه ی بچه های دسته ی ما خون نامه را امضا کردند و اکثرا هم شهید شدند؛ شهیدان حمید هاشمی و ارسلان ملکی و بختیار احمدی و خلیل صفایی، حسین تابش، عبدی، جعفری، شعبانلو و...

بعد آمد پیش من و گفت: سید جان امضا می زنی؟ گفتم: آره، انگشتم را با سوزن خونی کردم و یک به اضافه ی خونین به مصداق امضا زير اسم خودم زدم.

بعد از امضا چشمم پر از اشک شد. دستم را انداختم دور گردنش و همدیگر را در آغوش گرفتیم.

بر حسب عادت به شوخی به او گفتم: کارت درسته جنازه. چون مطمئن بودم که حمید رفتنی است به شوخی به او می گفتم جنازه. نه تنها من بلکه همه نیروها مطمئن بودیم حمید رفتنی است. همان روز اسامی نیروهایی که خون نامه را امضا کرده بودند، برد پیش فرمانده گروهان و گفت نیروها ماندنی هستند تا پای خونشان.

* * *

بعد از امضا کردن خون نامه قرار بر این شد که یک مرخصی چند روزه به بچه های تیپ بدهیم تا بروند و از خانواده هایشان خداحافظی و دیدار کنند.

همگی رفتند و خود حمید هم به مرخصی رفت. من با پنج نفر ماندیم و در این هفت روز با چند نفر از دوستان چادرها را انتقال دادیم به منطقه ی رقابیه و همه چیز را رو به راه کردیم تا وقتی بچه ها برسند، با خیال راحت استراحت کنند.

یک هفته ی بعد بچه ها برگشتند. ساعت دوازده شب بود که همه ی بچه ها به اندیمشک رسیدند و ساعت دو صبح هم به رقابیه. یادم هست منطقه ی رقابیه حالت شنی داشت و بادخیز بود. همه ی بچه های گردان از کوچک ترین فرد تا بزرگ ترین، که هفتاد سال سن داشت، روی همان خاکها می نشستند و راز و نیاز می کردند. بعد از چند روز با شهید مهدی قره گوزلو رفتیم به هتل پرشین آبادان که نیمه مخروبه بود.

برای عملیات فاو باید آماده می شدیم. رفتیم آنجا را تمیز و مرتب کنیم که بچه ها بیایند برای اقامت.

بچه ها که از مرخصی برگشتند شور و حال خاصی داشتند، به ویژه حمید هاشمی. شب اول حضور در هتل دیدم حمید دنبال جایی می گردد تا با خدای خود خلوت کند. با وجود خستگی راه طولانی، به فکر این بود که جای خلوتی را پیدا کند و مشغول راز و نیاز شود.

به حمید گفتم: بیا تا بگویم کجا بروی. برو طبقه ی بالا که جای خیلی خلوتی است. آنجا راز و نیاز کن.

گفت: ای بابا ولم کن، راز و نیاز چیه؟!

گفتم: حمید این حرف ها را بگذار کنار! من اینجا را برایت آماده کردم ولی یک شرط دارد. بنده را در دعاهایت فراموش نکن.

در جواب گفت: نه فقط تو، بلکه کل گردان را فراموش نمی کنم. من همیشه دعا گوی همه هستم. بعد هم رفت آنجا که از بچه ها دور باشد.

بعد از چند روز راه افتادیم تا نزدیکی های اروند. با بچه های لشکر ۲۵ کربلا منتقل شدیم به فاو. بچه ها را با همهی تجهیزات و امکانات فرستادیم آن طرف آب.

خود حمید قایق ها را به حالت چپ و راست می آورد جلو و بچه ها را سوار قایق می کرد تا بروند آن طرف.

دیدم که حمید دارد با جان و دل کار می کند. گفتم: حمید جان، یه زحمتی بکش برو آن طرف آب به بچه ها بگو که تجمع نکنند!؟ یک وقت خدای نکرده خمپاره می خورد و...

رفت و بچه ها را پراکنده کرد. حمید تنها کسی بود که با سن پایین حرفش به اندازه ی یک فرمانده گردان برش داشت.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده