خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی
شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۸ ساعت ۰۷:۴۸
یک شب خوابم نمی برد. از چادر آمدم بیرون. صدای مناجات و دعای بچه ها، سکوت اردوگاه شهید مدنی را می شکست. کسی صدایم زد: حاج آقا ببخشید، چند دقیقه وقت دارید؟

راوی: حسینعلی شرکایی، خداداد رجبی و سرابی

توی چادر نیمه شب از خواب بلند شدم. به اطراف نگاه کردم، متوجه شدم حمید نیست. تعجب کردم که این وقت شب کجا رفته. بلند شدم رفتم بیرون، دنبالش گشتم ولی پیدایش نکردم. دیدم صدایی به گوش می رسد!

به سوی صدا حرکت کردم و حمید را دیدم که گوشه ای مشغول خواندن نماز شب و گریه و زاری است، مزاحمش نشدم و تنهایش گذاشتم و برگشتم و خوابیدم.

حمید بعداز ظهر برخی روزها، دسته را پشت خاکریزها می برد. حدود پانصد متر از اردوگاه دور می شدیم و به جای خلوتی می رسیدیم. او خیلی معمولی شروع به صحبت می کرد.

سخن را با این جمله «پرونده ی اعمال انسان به محضر حضرت حجت ابن الحسن ها می رسد» شروع می کرد.

تأثیر ایمان او به گونه ای بود که با حرف زدن عادی او، این قدر برادران گریه می کردند و تحت تأثیر قرار می گرفتند که شاید اگر مداحان ساعتها در مقام اهل بیت مرثیه سرایی می کردند و مصیبت می خواندند، این قدر بچه ها گریه نمی کردند.

شبهای جمعه تعدادی از نیروهای مخلص از او می خواستند که به بیابان های پشت پادگان بروند و ایشان زمزمه کند و او هم می پذیرفت.

ساعت های طولانی می خواند و زمزمه می کرد و برادران اشک می ریختند و هیچ کس راضی نبود که این مراسم و حالت معنوی در دل تاریکی شب به پایان برسد. راز و نیاز، دعاها، قرائت قرآن و عبادات او عجیب بود.

انگار که او اصلا در کره ی خاکی زندگی نمی کند. در خاطرم است که یک شب جمعه نزدیک به چهار ساعت در آنجا ماندیم، بدون اینکه متوجه شویم چند ساعت در آنجا هستیم. در اردوگاه شهید مدنی هم همین قضیه چندین بار تکرار شد.

باران شدیدی بارید و سیل عجیبی شکل گرفت. چادر نمازخانه پر آب شد و مجبور شدیم دوباره چادرها را برپا کنیم.

شب شده بود. رفتم بیرون به چادرها سری بزنم و ببینم که بچه ها در چه حالی هستند.

رفتم داخل چادر حمید دیدم با حالتی عجیب با خدای خودش آهسته آهسته صحبت می کند و اشک می ریزد. بعد هم برای رزمندگان اسلام و امام و... دعا کرد.

خیلی آرام نشستم پشت سرش و نگذاشتم که متوجه حضور من شود. از طرفی او در عالم ملکوت سیر می کرد و متوجه حضور من نشد.

به حالت گریه از چادر خارج شدم. خیلی گریه کردم. در اطراف اردوگاه دوری می زدم. با خودم گفتم خدایا ما چنین رزمنده هایی داریم، می شود ما شکست بخوریم!؟

نه. تو خدای ما هستی و ما پیروز خواهیم شد. فردا بعد از مراسم صبحگاه رفتم دنبال حمید، گفتم: حمید؟! دیشب دعایم کردی؟

گفت: چرا؟ گفتم: دیشب ده دقیقه پشت سرت ایستاده بودم و مزاحمت نشدم از چادر زدم بیرون. گفت: یک چیزی را حس کردم ولی متوجه نشدم. احساس کردم که بچه ها هستند که خارج از چادر رفت و آمد می کنند و اهمیتی ندادم.

*

حمید یکی از نیروهای گروهانم بود. با او خیلی أنس گرفتم. علاقه زیادی به ائمه اطهار داشت.

هر وقت حرفی از ائمه میشد، حمید طوری صحبت می کرد که جو را تحت تأثیر قرار می داد و صحبت ها تبدیل به روضه می شد و اشک از چشم بچه ها جاری می شد، بدون اینکه بخواهد مداحی کند.

بعضی روزها دم دمای عصر و یک ساعت مانده به مغرب می آمد و می گفت: آقای سرابی، بیا برویم بالا بنشینیم و گپ بزنیم. بالای اردوگاه تخته سنگ های بزرگ و مرتفعی بود.

روحانی گردان و شهید ارسلان ملکی و شهید بهمن جعفری را هم با خود می آورد.

میدانستم که هدف از دعوت حمید این است که چند حدیث از هم بشنویم و از خصوصیات اهل بیت و ... بگوییم.

وقتی که دور هم جمع میشدیم، حمید به روحانی می گفت: حاج آقا سفينة النجاة یعنی چی؟ از امام حسین برای ما بگویید ... به ما بگویید مصباح الهدی یعنی چی؟

در همین حین که پشت سر هم سوال می پرسید، ما همه منقلب میشدیم و میزدیم زیر گریه. حال خوبی به ما دست می داد. میشد مجلس روضه و در حالی که چشمانمان پر اشک بود با بغض جوابش را خودش میداد.

* * *

یک شب خوابم نمی برد. از چادر آمدم بیرون. صدای مناجات و دعای بچه ها، سکوت اردوگاه شهید مدنی را می شکست. کسی صدایم زد: حاج آقا ببخشید، چند دقیقه وقت دارید؟

برگشتم سمت صدا. حمید را می شناختم. گفتم: بفرمایید.

کمی از چادرها فاصله گرفتیم. گفت: می خواهم برایم از حضرت زهرا بگویید. اصلا روضه ی حضرت زهرا را بخوانید.

ارادت خاصی به ایشان داشت. می گفت: مادر سادات خیلی غریب و مظلوم است. سرانجام هم مثل او غریبانه به شهادت رسید.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده