خاطرات شهدا: سردار شهید حمید هاشمی
شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۰۷:۳۰
گفتم: برادر هاشمی، چهره ی جذاب و نورانی شما جان می دهد برای شهادت. لبخندی زد و گفت: برادر برای پیروزی چی؟ گفتم چرا، هم برای پیروزی هم برای شهادت. در جواب گفت: شما پیروزی و نابودی دشمنان را از خداوند بخواه.

راوی: حسینعلی شرکایی و خداداد رجبی

در آذرماه سال ۱۳۶۴ با دو نفر از دوستان به جبهه جنوب اعزام شدیم. ستاد لشکر انصار الحسين ما سه نفر را به گردان ۱۵۵ علی اصغر علی معرفی کرد. گفتند: بروید پیش حمید هاشمی که معاون دسته است.

من تعجب کردم که یک بسیجی چطور سمت یک پاسدار رسمی را گرفته؟ بعدها فهمیدم که توانایی های او بسیار بالاتر از این هاست و در کل تیپ، تنها بسیجی که سمت پاسدار رسمی را گرفته حمید هاشمی است.

ما به دسته ی یک از گروهان یک رفتیم که فرمانده آن شهید عبدی بود. ایشان ما را به معاون خود یعنی حمید هاشمی معرفی کرد. قبل از عملیات شهید عبدی همه ی کارها را به حمید هاشمی سپرده بود.

همه ی دسته ها در لشکر دو عدد چادر دوازده نفره داشتند به جزء این دسته که همه نیروهایش در یک چادر ۲۴ نفره حضور داشتند. این هم کار حمید بود. به خاطر اینکه صمیمیت نیروها بیشتر شود.

حمید بسیار مؤدبانه و خالصانه با نیروها برخورد می کرد. با همه حتی ما که تازه آمده بودیم حال و احوال کرد و خوش آمد گفت.

رفتار و برخورد او در همان نگاه اول برایم جالب بود. تا اینکه پایان شب مشاهده کردم که حمید به دعا و نماز شب ایستاد. پس از خواندن نماز، ساک خود را زیر سر گذاشت و خوابید. هیچ چیزی هم روی خود نینداخت و...

* * *

بنده معاون گردان و در خدمت حاج حمیدرضا رهبر و شهید حاج ستار ابراهیمی بودم. یک دسته از بچه های گردان ۱۵۴ به گردان ۱۵۵ معرفی شدند. شهید حمید هاشمی هم در آن دسته و گروهان حضور داشت.

آنجا چهره ی زیبای بچه ها را دیدم که با شور و نشاط آمده اند. برای اولین بار که حمید را دیدم چند دقیقه به صورت نورانی حمید خیره شدم. حمید هم همین طور.

گفتم: برادر هاشمی، چهره ی جذاب و نورانی شما جان می دهد برای شهادت. لبخندی زد و گفت: برادر برای پیروزی چی؟ گفتم چرا، هم برای پیروزی هم برای شهادت. در جواب گفت: شما پیروزی و نابودی دشمنان را از خداوند بخواه.

گفتم: برادر هاشمی وقتی اخلاصتان را می بینم، می گویم حیف است که شماها شهید بشوید. بعد هم خداحافظی کردیم و برگشتم چادر فرماندهی.

من پاسدار بودم و معاونت گردان با من بود. نزدیک به ۱۵۰ نفر از دوستان همشهری ام در گردان بودند، ولی من انس عجیبی با حمید گرفتم. همیشه بچه ها را زیر نظر داشتم و کارهایشان از جمله ایثار و کمک به دوستان و ورزش صبحگاهی، رفتار و کردار و ... را می دیدم.

وقتی با فرماندهان می خواستیم به چادرها سر بزنیم، اولین جایی که رفتیم چادر شهید هاشمی بود. وقتی وارد چادر شدیم، دیدیم که مشغول خوردن غذا هستند.

بعد از غذا شروع کردند به خواندن زیارت عاشورا. به ترتیب هر کسی مقداری می خواند و بعد از خواندن زیارت، شروع کردند به دعا کردن. هر کسی یک دعایی کرد تا رسید به حمید، او گفت: «اللهم عجل لولي الفرج.»

بعد گفت: برای سلامتی حضرت امام خمینی (ره) سلامتی همه علمای خط امام و پیروزی رزمندگان اسلام على الخصوص رزمندگان گردان در حضرت علی اصغر (ع) به ویژه گروهان دوم صلوات.

همیشه این دعا را می کرد. هر گروهانی ویژگی های خاص خودش را داشت و پاک ترین، ناب ترین، با صداقت ترین بچه ها در گروهان دوم بودند.

حمید با همه گرم می گرفت و صحبت می کرد. از فرمانده گردان، شهید حاج ستار ابراهیمی تا بسیجی عادی. هر وقت حمید میرفت پیش بچه ها حتی ساکت ترین نیرو با او صحبت می کرد و عرض ادب می کرد و درد دل.

حمید اصلا به فکر این نبود که بگوید من همدانی ام، فلان کس بچه ی کجاست. با بچه ها با عشق و علاقه صحبت می کرد و به بچه ها روحیه میداد.

خلاصه هم بچه ها را به خنده می آورد و هم با نقل داستان ائمه و مظلومیتشان، اشکشان را در می آورد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده