سردار شهید حمید هاشمی به روایت خانواده و دوستان بر گرفته از کتاب "نوجوان پنجاه ساله"
چهارشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۷ ساعت ۰۰:۳۰
بعد از آن روز، نگاه من به حمید عوض شد. چند بار دیگر با حمید رفتیم در خانه ی فقرا. گاهی با او شوخی می کردم. می گفتم شما با کدام نهاد همکاری داری؟ یعنی آنقدر نفوذ داری که به شما پول می دهند و شما هم به کار مردم رسیدگی می کنی؟

راوی: یکی از دوستان شهید

در دوران دبیرستان دورادور با حمید رابطه داشتیم. حمید بیشتر برای بچه های بی سرپرست و محروم جامعه کارهای فرهنگی انجام میداد، بچه ها را جمع می کرد و در مدرسه و بیرون از مدرسه جلسه می گذاشت، من شناخت کافی نسبت به حمید پیدا نکرده بودم، چون کارهایی که او انجام میداد مخفیانه بود و به کسی چیزی نمی گفت. اما یک روز به من گفت برای خانواده های محروم به صورت محرمانه و مخفیانه لوازم و خوراک و پوشاک و چیزهای دیگر تهیه می کند.

یک روز سوار موتورسیکلت بودم. حمید پشت سر من بود و یک سری وسیله دستش بود. گفت: برویم به آدرسی که می گویم، در بین راه با حمید صحبت کردم و گفتم: حمید جان، کجا داریم می رویم؟ گفت: هر وقت رسیدیم می فهمی؟

آدرس خیلی سخت بود. من تعجب کردم که او چطور این جاها را بلد است، موقعی که رسیدیم در زدیم. یک مرد میانسال از کار افتاده آمد دم در و حمید وسایلی را که دستش بود به مرد داد. موقع برگشتن روی موتور سرم را به عقب چرخواندم و پرسیدم اینها کی بودند؟ از کجا این ها را میشناسی؟

حمید گفت: این ها یک عده آدمی هستند که نیاز به کمک دارند. متأسفانه این مرد از کار اخراج شده. دیگر نمی تواند کار بکند و از کار افتاده شده و ...

بعد از آن روز، نگاه من به حمید عوض شد. چند بار دیگر با حمید رفتیم در خانه ی فقرا. گاهی با او شوخی می کردم. می گفتم شما با کدام نهاد همکاری داری؟ یعنی آنقدر نفوذ داری که به شما پول می دهند و شما هم به کار مردم رسیدگی می کنی؟

خیلی آرام و ملیح می خندید و می گفت خدا... خدا کمک می کند!! حمید خیلی از این کارها می کرد و با دید بسیار عمیق و بالا، بچه های فقیر و یتیم را پیدا می کرد و به آنها رسیدگی می کرد.

این کار حمید خیلی ارزشمند بود؛ زیرا در سن پایین و بخصوص در دوران نوجوانی انسان احتیاج به راهنما دارد و گرنه گرفتار فساد و گناه و... می شود. خودش هم داغ یتیمی را چشیده بود. لذا بیشتر به این مسئله حساس بود.

این مهم است و مقام بسیار بالایی در نزد خدا دارد که یک انسان از لذت های خود بگذرد و در اوج جوانی به این مسائل مشغول شود. این نوجوان به درستی سیر و سلوک الهی را با موفقیت طی کرده بود.

حمید با استاندار (آقای صالح) و خیلی های دیگر از جمله شهردار، فرماندار و دوست بود. از آنها کمک مالی می گرفت. آنها پدر مرحومش را می شناختند و میدانستند که یکی از بازاری های حلال خور بوده و به این خاطر به حمید اعتماد کامل داشتند.

یک روز از کوچه ای رد میشدم. یک پیرمرد فقیر و تنها را دیدم که کسی را در دنیا نداشت، بیماری عفونی سختی گرفته بود و متأسفانه برای درمان بیماری اش پولی نداشت. فورأ قضیه را با حمید در میان گذاشتم. حمید گفت: این بنده خدا را هر طوری شده خوب می کنیم، حتی اگر شده از همدان می بریمش شهری دیگر.

با ارتباطی که با مسئولان شهر داشت او را برد بیمارستان و بستری کرد. بیماری مرد آنقدر حاد بود که او را انتقال دادند به تهران. یک روز من را مأمور کرد بروم تهران و به کار او رسیدگی کنم. با اینکه شش سال از حمید بزرگ تر بودم ولی مطيع امرش بودم. او یک سردار بی نام و نشان بود.

بالاخره رفتم تهران (پل رومی) بیمارستان اختر، به کارهای آن بنده خدا رسیدگی کردم. موقعی که رفتم ملاقات، پیر مرد گریه کرد و گفت: پس چرا آقا حمید را نیاوردی؟

گفتم: حقیقتش حمید کار داشت باید به کارهای دیگری رسیدگی می کرد. بالاخره مریضی اش مداوا شد و از بیمارستان مرخص شد و به خانه برگشت. گاه می شد افرادی از تهران برای او نامه می نوشتند که حمید ما غریب هستیم به دادمان برس. او به سراغشان می رفت و به کارهایشان رسیدگی می کرد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده