عاشورای سال 1373؛
چهارشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۱۱:۰۳
«جمیله شاه حسینی» همسر شهید «علیرضا یزدانی»، عاشورای سال 1373 را که همسرش در جریان بمب‌گذاری منافقین در حرم امام رضا (ع) شهید شد را بازگو می‌کند و ساعات تلخی را که منتظر بازگشت او شد و هرگز نیامد.

خاطراتی از تلخی انتظار بازگشت همسر در حرم امام رضا (ع)

نوید شاهد؛ شهید «علیرضا یزدانی» فرزند فریدون، اهل استان سمنان شهرستان گرمسار است که سال 1373 در بمب‌گذاری حرم امام رضا (ع) شهید شد. جمیله شاه حسینی همسر شهید «علیرضا یزدانی» خاطرات خود را از همسرش و روزی که او را از دست داد، بیان می‌کند که در ادامه می‌خوانید:

از زمانی که با علیرضا آشنا شدم، او همیشه به من می‌گفت: من خیلی دوست دارم شهید شوم و من در پاسخ به او می‌گفتم حالا که جنگ به پایان رسیده چگونه می‌خواهی شهید شوی؟ علیرضا ارادت خاصی به امام رضا (ع) داشت و این ارادت عاقبت او را کبوتر خونین بال امام کرد.

عصر روز پنج شنبه، علیرضا من و مهلا (دخترم) را به منزل پدرم برد تا چند روزی آنجا بمانم و خود را برای امتحانات پایان ترم دانشگاه آماده نمایم. ولی صبح روز جمعه او با عجله به منزل پدرم آمد و گفت: من می‌خواهم همراه با مادر، خواهر و برادرانم به مشهد بروم. من با تعجب گفتم: ما تازه مشهد بوده‌ایم (حدود چهارماه قبل) و با تصمیم او مخالفت کردم. وقتی مخالفت من مفید واقع نشد گفتم: من و مهلا هم میاییم . او گفت: هوا گرم است مهلا مریض می‌شود تو هم باید خودت را برای امتحانات دانشگاه آماده کنی. در جواب او گفتم: یا همه می‌رویم یا هیچ کدام نمی‌رویم. او مجبور شد موافقت نماید. ما به خانه برگشتیم و در عرض یک ساعت کوله بار سفر را بستیم .

از همان آغاز سفر دلم شور می‌زد و فکر و خیال‌های عجیب و غریب ذهنم را مشغول کرده بود. با اینکه صدقه داده بودم و آیه‌الکرسی را نیز بارها خوانده بودم خاطری پریشان داشتم و اتفاقات ناگوار از صحنه‌های تصادف مانند پرده سینما جلوی چشمانم مرور می‌شد. به ناچار چشم از جاده برنمی‌داشتم تا اینکه به مشهد رسیدیم. حدود ساعت یازده صبح به مشهد رسیدیم . نهار را در پارک کوه سنگی صرف کردیم و در خیابان 14 کوه سنگی خانه‌ای کرایه کردیم.

غم بی‌پدری به طفل سه ماهه‌ام الهام شده بود

یکی از حوادث عجیب در این سفر گریه‌های مهلا بود که در آن زمان سه ماهه شده بود. دفعه اول هنگام ظهر در کوه سنگی مهلا به مدت چند ساعت آنچنان با شدت گریه کرد که همه اطرافیان به وحشت افتادند. بار دیگر ظهر تاسوعا در ایوان طلا مهلا به شدت گریست. ما مشغول عزاداری برای سرور و سالار شهیدان امام حسین (ع) بودیم که ناگهان مهلا بی‌جهت شروع به گریه کرد. آن قدر گریه کرد که سر و صدای جمعیت درآمد. آری آن روز غم بی‌پدری به آن طفل سه ماهه الهام شده بود که آنچنان ضجه می‌زد و ما بی‌خبر از همه جا . . .

حال از شهید بگویم. او شب عاشورا به خانه نیامد و تا صبح در جمع عزاداران در حیاط حرم گریست. روز عاشورا ساعت 9 صبح به خانه بازگشت و پس از انجام غسل زیارت، صبحانه مختصری خورد و برادر و خواهرش را از خواب بیدار کرد ( با بیان این جمله که ما هزار کیلومتر نیامده‌ایم اینجا بخوابیم). در آن روز صورت علی‌رضا همانند خورشیدی درخشید از هر زمانی دیگر زیباتر جلوه می‌کرد و در حالیکه مهلا را در آغوش گرفته بود همراه با اعضای دیگر خانواده سوار ماشین شد و در کنار من نشست . در فاصله خانه تا حرم با مهلا حرف می‌زد و پی در پی او را می‌بوسید. من درحالی‌که کنار او نشسته بودم افکارم پریشان بود و احساس خطر می کردم و آنهم برای او. دلم آشوب بود ولی به این دلخوش کرده بودم که اگر حادثه‌ای رخ بدهد من در کنار او هستم.

وقتی به حرم رسیدیم همگی به بهانه زیارت از هم جدا شدیم و قرار گذاشتیم ساعت 2 بعد از ظهر پس از نماز ظهر و عصر در قسمت جلوی صحن جمع شویم تا به اتفاق دعای وداع با امام رضا را را خوانده و به سوی گرمسار حرکت کنیم. هیچگاه فراموش نمی‌کنم آن لحظات را که علی‌رضا را التماس کردم و گفتم: راس ساعت 2 بیا، دیر نکنی هوا خیلی گرم است و ممکن است مهلا مریض شود. او در پاسخ من فقط لبخندی زد و دور شد.

برادرش محمد آقا شاهد عینی وقایعی بود که در حرم امام رضا (ع) بر علیرضا گذشت. او می‌گوید: بعد از وضو گرفتن به داخل حرم رفتم. گوشه‌ای را انتخاب نموده و نشستم. در همین حین دیدم علیرضا قرآنی بزرگ برداشت و رفت قسمت بالای سر امام نشست و مشغول تلاوت قرآن و سپس خواندن نماز شد. او می‌گوید ساعتی نگذشته بود که خواب بر من چیره شد. وقتی به خود آمدم دیدم یکی از خادمین امام مرا از خواب بیدار می‌کند. از جای برخاستم تا به خارج حرم رفته و تجدید وضو نمایم. هنوز پایم را از حرم بیرون نگذاشته بودم که صدای مهیبی به گوشم رسید. خواستم برگردم به داخل حرم نتوانستم چون تا چشم کار می‌کرد دود بود و آتش و خون .

حالا بقیه ماجرا را از زبان برادرش حاج داود می‌گویم. او می‌گفت: وقتی صدای انفجار را شنیدم با عجله خود را به داخل حرم رساندم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است. با سختی بسیار خودم را از میان جمعیت به ایوان طلا رساندم مشاهده کردم بر روی شخصی چادر سیاه کشیده‌اند. چادر را کنار زدم دیدم علیرضا غرق در خون است . حالم بد شد به عقب برگشتم . طاقت نیاورده دوباره جلو رفتم و چادر را کنارزدم، دیدم علی رضا غرق در خون است و دست و پایش قطع شده است. گوشم را به روی قلبش قرار دادم ضربان قلبش شنیده نمی‌شد ولی بدنش هنوز گرم بود فهمیدم شهید شده است.

اما در آن ساعات بر من چه گذشت. ساعت 2 بعد از ظهر بود و من در همان مکانی که قرار گذاشته بودیم نشستم و مهلا را روی پاهایم خواباندم. غرق تماشای دسته‌ها و هیئت‌هایی که از اطراف برای عزاداری و عرض ادب خدمت آقا امام رضا (ع) می‌رسیدند شده بودم که ناگهان صدای وحشتناکی به گوشم رسید . از وحشت نیم خیز شدم . مردم مضطرب و پریشان به سمت حرم می‌دویدند و می‌گفتند داخل حرم بمب گذاشته اند. با خودم گفتم مردم چه قدر شایعه سازی می کنند آخر مگر کسی داخل حرم ثامن الحجج بمب می گذارد. شاید دربهای بزرگ صحن با شدت به هم اصابت کرده باشند. در این افکار غوطه ور بودم که دختر بچه ای 10 یا 11 ساله به من نزدیک شد. درحالیکه پاهای او خونی بود به من گفت: خانم کفش اضافی نداری؟ با دیدن این صحنه به خودم آمدم و فهمیدم خبرهایی واقع شده است. با زحمت بسیار و با چشمانی گریان، مهلا را بالای سرم گرفتم و از میان سیل خروشان جمعیت وارد صحن سقاخانه شدم. لحظه‌ای به ذهنم خطور کرد مهلا را به کسی بسپارم و خود را به صحن ایوان طلا برسانم، ترسیدم مبادا آن شخص مهلا را با خود ببرد و من چه جوابی می توانم به علیرضا بدهم . برای لحظه‌ای حاج داود را در میان جمعیت دیدم . هر چه اشاره کردم متوجه من نشد . وقتی از همه جا ناامید شدم با خود گفتم بهتر است برگردم سر قرار چون ممکن است علیرضا بیاید آنجا و من نباشم .

همه اعضای خانواده آمدند غیر از علیرضا

مردم با آمبولانس، نیسان و دیگر وسایل مجروحان و کشته‌ها را از صحن خارج می‌کردند. همه چیز در مقابل دیدگانم تیره و تار شده بود . خدایا اگر کسی را پیدا نکنم در این شهر غریب با این بچه کوچک چه کنم؟ در این هنگام یاد صحرای کربلا، امام حسین (ع) ، زینب و رقیه سه ساله افتادم، گویی در آنجا هستم و با چشمان خود می‌بینم آنچه بر آن عزیزان گذشت. آنچه را که قبلا شنیده بودم و بر آن گریه کرده بودم به طور ملموس آن روز با چشمان خودم دیدم و با تمامی وجود گریستم. در این شور و حال بودم که یکی یکی اعضای خانواده بر سر قرار حاضر شدند ولی از علیرضا خبری نبود. از محمد آقا پرسیدم علیرضا کجاست. او اظهار بی اطلاعی کرد و گفت: انشاء الله می‌آید نگران نباش. بیایید برویم منزل شاید آنجا باشد . همگی با ناراحتی و اندوه به خانه برگشتیم . همه درها بسته بود هیچ کس نبود . با یکی از دوستان قدیمی تماس گرفتیم سپس به منزل آنها رفتیم . در منزل آنها نیز کسی جز آقای رجبی دوست قدیمی خانواده حضور نداشت . محمد آقا همراه با آقای رجبی به حرم رفتند تا از بقیه خبری بیاورند. آن شب بسیار عجیب بود . در تمام عمرم شبی را با آن سختی صبح نکرده بودم . از در و دیوار خانه غم می بارید و ترس و وحشت سر تا پای وجودم را فراگرفته بود آن شب مزه تلخ انتظار را چشیدم، چشمانم به درب خانه خیره شده بود . اگر بدنش قطعه قطعه شده باشد و اگر خبری از علیرضا نشود چگونه به گرمسار برگردم .

پدر همسرم خواب دیده بود

کم کم خبر انفجار بمب از رادیو و تلویزیون پخش شد. این خبر نگران کننده به گوش پدر علیرضا رسید (پیرمردی که به تازگی غم فوت پسر بزرگش کمر او را خمیده کرده بود) . او مکررا تماس می گرفت و از علیرضا می پرسید . هر بار به او جوابی می‌دادند. او می‌خواست با من صحبت کند. من که خواب و خوراکم گریه بود نتوانستم با او صحبت کنم چون اگر گوشی تلفن را می‌گرفتم ناخوداگاه گریه می‌کردم و او قضیه را می‌فهمید. هر بار سراغ علیرضا را می‌گرفت. او می‌گفت: دیشب خواب دیده‌ام جمیله چادرش را گم کرده است و گریه می کند . راستش را بگویید چه اتفاقی افتاده است؟ بچه ها گفتند هیچی نشده است. محمد آقا گفت: من بیمارستان بودم آنها گفتند علی جزو مجروحانی بود که به علت سختی و شدت جراحت او را به تهران منتقل کرده‌اند و ما بایستی به گرمسار بازگردیم تا بعدا به ملاقاتش برویم .

ما ساعت 7 صبح به گرمسار رسیدیم همگی رنگ پریده و پریشان . با دیدن آقا جان همگی با او روبوسی کردیم . به همه ما زیارت قبول گفت ولی مشاهده کرد که علیرضا در جمع نیست . وقتی خوب به چهره ما نگریست دید تمام چشمها اشک بار است . فریاد زد پس علیرضا کجاست، چه بلایی بر سرش آمده است . مرا در آغوش گرفت و گریه کنان گفت: علیرضا را آنجا گذاشتی و خودت تنها آمدی . محمد آقا گفت: آقا جان اتفاقی نیفتاده. علیرضا مجروح شده و در بیمارستان تهران بستری است . او گریه می کرد و می‌گفت : چرا دروغ می گویید خواب من تعبیر شده است جمیله چادرش را برای همیشه گم کرد. من در حالی که گریه می‌کردم گفتم نه آقا جان علی مجروح شده است. همگی شروع به گریه کردند من هنوز نفهمیده بودم که علیرضا شهید شده است. مهلا را فرستادم منزل پدرم و با عصبانیت به محمد آقا گفتم چه قدر شماها بی‌خیال هستید مگر نمی‌گویید علی مجروح شده و در بیمارستان بستری است پس برویم ملاقاتش. وقتی به اتفاق شوهر خواهر علی رضا، مهلا را به منزل پدر بردم خواهرم از من پرسید اسم علی رضا در شناسنامه چیست ؟ علی است یا علی رضا ؟ گفتم : علی رضا . گفت : نام پدرش چیست ؟ با تعجب گفتم : فریدون . او گفت همین طوری می پرسم چون در رادیو وقتی اسم شهدای حرم امام رضا را می گفت اسم علی یزدانی را نام برد . من مقداری خیالم آسوده تر شد . من به نیت ملاقات با علی رضا به منزل بازگشتم . وقتی وارد حیاط شدم دیدم حیاط مملو از جمعیت است و همه گریه می کنند . به خواهر علیرضا نزدیک شده و گفتم چرا این جمعیت اینجا جمع شده اند؟ او گفت : علیرضا شهید شده است و به شدت گریه کرد . من دیگر چیزی نفهمیدم...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده