شهید احمدرضا احدی به روایت مادر/ چشماهیش را به دنیای بدون احمدرضا بست
احمدرضا بچه ی اول ما بود، پدرش علاقه خاصی به او داشت. احمدرضا را از دور نگاه می کرد و رفتار و حرکاتش برای پدر، شیرین و جذاب بود.
وقتی از محل کار بر می گشت قبل از اینکه اطلاع بدهد که آمده از پنجره به تماشای او می نشست بعد وارد خانه می شد.
چیزی که همیشه نگرانی از دست ندهی از دست می رود. احمدرضا امانت خداوند بود و خداوند او را پس گرفت. هر وقت عازم جبهه بود، پدرش می گفت: «احمدرضا برای من نمی ماند؛ من می ترسم که نماند، این بچه مال این دنیا نیست.»
بعد از احمدرضا، پدرش افسردگی شدید پیدا کرد، چندین بار سکته کرد و وضعیت قلبش رو به وخامت گذاشت، من همه جا برای درمان بردمش، حتی آلمان.
در آلمان ما را به پزشکی معرفی کردند، رفتیم و دکتر توسط مترجم از ما پرسید چه اتفاقی افتاده که ایشان اینطور افسرده هستند. مترجم گفت :« فرزند جوانی داشتند دانشجوی ممتاز رشته ی پزشکی که در جنگ ایران و عراق شهید شده.» پزشک آلمانی دقایقی طولانی فقط به ما خیره شده بود و با حزن خاصی نگاهمان می کرد. گفت: «این آقا را باید ببریم بیمارستان خودم و هر کاری که بشود برای او انجام می دهم.» هر کاری که از دستشان برآمد انجام دادند امّا نشد.
من ناراحت بودم که احمدرضا را از دست داده ایم اما سعی می کردم پدرش متوجه نشود. چای برایش می آوردم می گذاشتم روی کرسی، می گفت: «عکس احمدرضا را برایم بیاور»، همیشه نگاه به عکس احمدرضا می کرد و گریه می کرد.
خیلی برای پدر سخت بود. غم بزرگ از دست دادن احمدرضا نور را از چشم پدر گرفت و نابینا شد. چشم هایش را بسته بود چون نمی خواست دنیای بی احمدرضا را تماشا کند.