چهارشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۰۷:۳۰
بسیجی‌ها سوار بر قایق‌ها، زیر رگبار تیر بارهای دشمن که مماس بر آب‌ها می‌نوازند، دیوانه وار می‌تازند؛ بلم‌ها دیوانه، سکاندارها بی‌پروا و دیوانه‌تر از همه خمپاره‌ها که هر شب زمین کم‌عرض جزیره را غرق در بوسه‌های مرگ‌زای خود می‌کنند. اینجا بسی عجیب است! جنگ یک جنگ تمام‌عیار، یک نبرد آبی – خاکی، آن‌هم با ترفندهای ممکن.

دست نوشته های شهید احمد رضا احدی/یادداشت 8

شنیده بودی که عشق لیلی، مجنون بیچاره را آن چنان آواره کرده بود که حتی سخت‌ترین و موحش‌ترین بیابان‌ها را هم برای یافتن لیلی زیر پا گذاشته بود، ولی باور نمی‌کردی آن عشق این‌قدر شدت داشته باشد که مجنون بیچاره را به این جزایر بکشاند- جزایر مجنون

هور با نهایت وسعت جولانگاه بچه‌های بسیج است. نیستان‌های بلند و پراکنده و این‌همه جانورهای عجیب‌الخلقه و کلکسیون انواع حشرات که باید نامشان را فقط در دایره المعارف های بزرگ یافت- محیط را احاطه کرده است و مثل همیشه مهمان هر سرزمین خطرناکی، هر ناکجایی، بسیجی است که تنها استوار میانه میدان است. اینجا همه مجنون‌اند.

بسیجی‌ها سوار بر قایق‌ها، زیر رگبار تیر بارهای دشمن که مماس بر آب‌ها می‌نوازند، دیوانه وار می‌تازند؛ بلم‌ها دیوانه، سکاندارها بی‌پروا و دیوانه‌تر از همه خمپاره‌ها که هر شب زمین کم‌عرض جزیره را غرق در بوسه‌های مرگ‌زای خود می‌کنند. اینجا بسی عجیب است! جنگ یک جنگ تمام‌عیار، یک نبرد آبی خاکی، آن‌هم با ترفندهای ممکن.

خط یک جاده از میان هور؛ دو طرف آب دشمن، انتهای جاده هم دشمن. بیش از نصف جاده، خالی از نی؛ ولی قطعاتی از جاده با نی‌های بلند مستور است.

آتش دشمن از سه سمت بچه‌ها را نشانه می‌گیرد و این دیگر، غیرقابل‌تصور است. تمام حرکات بچه‌ها در روز، زیر دید مستقیم دید بان های دشمن است. تمام حمل و نقل نیروها و تدارکات در شب، آن‌هم باز با زحمت فراوان و با قایق ها انجام می‌شوند.

شب اول، طبق معمول و مثل بچه ها، تو هم حالت تازه واردی را داری. سنگر، نمور و کوتاه و پر از موش‌هایی است که هر کدامشان یک تنه چند گربه را حریف‌اند. کانالی موجود نیست.

اگر هم هست کانالی مخروبه است که هرچند قدم یکجا با خمپاره باز یا بسته‌شده است. این جبهه جای آسانی نیست. ولی به‌هرحال همه کارها به لطف و عنایت خدا به‌خوبی پیش می‌رود.

ناصر هما پسر سیزده یا چهارده‌ساله که صدای خوبی هم داشت، با همان پرچم‌دار دسته که پیش‌قراول همه کارها بود، در همان شب اول، جلوتر از محمود معاون فرمانده گروهان که شب اول به شهادت رسید به خدا پیوست.

خدا گلچین می‌کند. روز بعد، پیکان نشانه حق، نصیب دو نفر دیگر، یکی حاج چراغی و دیگری احمد زمانی می‌شود. حاجی را خیلی وقت است که می‌شناسی. این روزهای آخر قرآن می‌خواند. اصلاً در عالم دیگری بود. آخرالامر با نهایت سکوت و لطافت و خلوص، جانش را تسلیم کرد. ولی باورت نمی‌شد احمد شهید شود. وقتی به یاد خاطرات دوران دبیرستان می‌افتی و امروز جسد پاره‌پاره احمد، در هر طرف جاده پخش‌شده است، سخت دلگیر و ملول می‌شوی. به‌هرحال این هم گل چهارم بچه‌های ماست.

دو روز بعد، بازهم خدا گل می خواد، از خوبان امت محمد (ص). این بار حکم الهی شامل دو فرشته دیگر می‌شود، یکی بهروز و دیگری عبدالله. بهروز را در کمین نوک شهید کردند. آن‌هم با کرامتی که بهروز از خود نشان داد! هنوز یادگار بهروز و شهید فتح‌الله نظری در پادگان شهید رجایی اهواز قبل از عملیات رمضان برجاست.

بالاخره آخرین شهید این چند روزه عبدالله است. عبدالله همان روز که از مرخصی برگشت راهی خط شد. وقتی شنید محمود معاونش و ناصر کوچک و سرحالش به خدا پیوسته‌اند، احساس عجیبی داشت. بالاخره همان شب در راه کمین نوک آرام‌آرام به شهادت رسید. و این بار، در خونین‌ترین محور و پرحادثه‌ترین خاطرات، بهترین یارانت این‌چنین مردانه و با شکوه به شهادت رسیدند؛ آرام‌آرام مستم است.

به تاز فرمانده!

برای عبدالله

می‌روی و گریه می‌آید مرا

ساعتی بنشین که باران بگذرد

امشب عجب شب شگفتی است! چقدر لطیف و ظریف است! می‌خواهی همه حال و هوایش را به خاطر داشته باشی. نسیم آرام هور، نی‌ها را همچون گیسویان آشفته مجنون در هم می‌کند. ماه با فروتنی کامل به هور می‌خندد. ماهی‌ها هم از این لبخند خوشایند شادند. همه در شادی و وجد و سرورند؛ و تو تنها دوباره امشب سخت‌سر در گریبان غصه‌ای دیگر هستی.

نسیم مسکن هور هم با این‌همه زیبایی و طبیعتش، آرامت نمی‌کند. راستی امشب عجب شب خاطره‌انگیزی است! با هر خاطره‌ای اشکی و آهی افسوسی، به قول محمد، چشم‌هایت تمامی خاطراتش را برای یک‌لحظه در پیش خود تصور می‌کند، آنگاه آرام قطره اشکی بر گونه‌هایت روان می‌کند.

نمی‌دانی از کجایش شروع کنی. آخر او در همه‌وقت و همه‌جا بود. سنگری یا خاک‌ریزی نبود که رد پایی از پوتین‌های کهنه و قدیمی او بر آن نقش بسته باشد. قبل از جنگ آن‌همه مرارت‌ها در کردستان که برای هیچ‌کس تعریف نکرد.

ابتدای جنگ هم‌نبرد مدام در غرب در تپه‌های قلاویز؛ از آنجا تا مهران، از آنجا تا پاوه و آن‌همه رنج و زحمت؛ از آنجا هم تا جوانرود و دهلران و جای‌جای جبهه‌های غرب؛ آن‌همه عرق‌ها که در جنوب می‌ریخت. بالاخره این بار در مجنون...

راستی بتاز فرمانده! که امشب اشک من بند نمی‌آید. خودت گفتی که بیا تا با هم باشیم. من هم از آن فروغ نگاهت همه‌چیز را خواندم؛ ولی این‌طور باور نمی‌شد. دانشگاه را، کلاس درس را، با آن‌همه مصلحت رها می‌کنی، چون می‌دانی که باید رها کرد. آنگاه می‌آیی. ولی من بی‌وفایی نکردم و آمدم. پس تو چطور تنها می‌روی؟

چون صاعقه بر پریدن، از همه‌چیز بریدن، همه را تکبیر گفتن، این‌قدر مجذوب یار شدن که بیش از دو ساعت مهمان هور نباشی آن‌قدر با شتاب آمدن و اینطور با شتاب رفتن چه زیباست! امشب به ملائکه بگویید که بچه‌ها را خبر کنند. حسین را، رضایی را، موسی و حسن را، مرتضی را، دایی را، قاسم و سایر بچه‌ها را، حتی ناصر آن پیک کوچولو را، همه بچه‌ها را خبر کنید که امشب عبدالله می‌آید.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده