چهارشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۰۷:۳۰
بعد خداحافظی کردم و رفتم تا به بقیه ی بچه ها سری بزنم. مدتی نگذشت که ناگهان موشک آر.پی. جی. یازده، سنگر تیربار را نشانه گرفت و دود سیاهی از سنگر بلند شد. هر جور بود خودم را به درون سنگر رساندم. می دانستم که می خواهم چه صحنه ای را ببینم.

دست نوشته های شهید احمد رضا احدی/یادداشت 5

شب بود و هوا هم سرد هنوز پشت تیر بارش ایستاده بود؛ خسته و مجروح، با باند سفیدی که بر سرش بسته بود و غنچه ی خونی که از زیر سفیدی باند نشت می کرد. حالش را پرسیدم.گفت: «سرم گیج می رود و چشم هایم تار شده است.» گفتم:«هیچ کس نیست و پل را باید تا صبح که نیروها می رسند نگه داشت.» و او در حالی که نوار فشنگ تیربار را پر می کرد، خندید و گفت: «تا آخرین نفس خواهیم ایستاد.»

بعد خداحافظی کردم و رفتم تا به بقیه ی بچه ها سری بزنم. مدتی نگذشت که ناگهان موشک آر.پی. جی. یازده، سنگر تیربار را نشانه گرفت و دود سیاهی از سنگر بلند شد. هر جور بود خودم را به درون سنگر رساندم. می دانستم که می خواهم چه صحنه ای را ببینم.

حیدر(شهید حیدر کاظمی دانشجوی رشته فلسفه در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه، در تاریخ 29 دیماه 65 به شهادت رسید.) آرام تر از همیشه خوابیده بود. آن چنان که تماشایش اشکم را بند نمی آورد. مستِ مست خوابیده بود، مثل یک گل، مثل همان شب های سرد درکه، ولی این بار هر چه صدایش کردم پاسخی نمی داد. نمی دانم برایش شعر خواندم یا درد دل کردم. فقط می دانستم گریه می کنم...

هنوز هم خون باندش خیس بود و با قیافه ای نازنین و آرام کنار تیربارش خوابیده بود. آری ... حیدر هم رفته بود.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده