سه‌شنبه, ۰۱ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۱۱:۴۷
مستأجر بودیم، یک روز لباسش را پوشاندم و دم پله گذاشتم دختر همسایه ام کنارش بود ولی بچه را قل داده بود تا پایین پله سرش شکست پشمی را سوزاندم و به پیشانی اش گذاشتم خودش همیشه می گفت وقتی شهید شدم از این جای پیشانی ام مرا بشناسید. هر موقع به بهشت زهرا بروم از او معذرت خواهی می کنم، می گویم مادر اگر در تربیت تو کوتاهی کردم مرا ببخش و حلالم کن من از او کاملا راضی بودم
6 خاطره به یادگار مانده از شهید محسن عرب حلوایی

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید محسن عرب حلوایی/ پنجم آذر 1343، در روستای حسن آباد از توابع شهرستان ری به دنیا آمد. پدرش سلطانعلی (فوت 1359) کارگری می کرد و مادرش بتول نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار کمیته انقلاب اسلامی در جبهه حضور یافت و با سمت نیروی  واحد اطلاعات - عملیات در شلمچه بر اثر قطع پاها و دست ها مجروح شد. بیست و پنجم مهر 1366، در بیمارستان بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسید. مزار وی در بهشت زهرای شهرستان تهران واقع است.

پنج خاطره به یادگار مانده از شهید محسن عرب حلوایی را در سالروز شهادتش می خوانید؛

«سنش برای رفتن به جبهه قانونی نبود»

پسرم سن قانونی نداشت که به جبهه رفت، آذر سال 59 بود یک روز آمد گفت می خواهم بروم جبهه سنم قانونی نیست و شما باید پایین برگه را امضاء کنید، پدرش فوت کرده بود گفتم مادر ما تنها هستیم و بچه کوچک داریم، گفت مادر پای برگه را امضا نکنید نمی توانم جبهه بروم در نهایت برگه را امضاء کردم و گفتم مادر باید به امضای مادرت پایبند باشی دوست داشتم که از انقلاب دفاع کند نه اینکه امضاء را بگیرد و برود، آقای خلیل آبادی مسئول بسیج بودند به منزل ما آمده و گفتند می خواهند مطمئن شوند امضاء را خودم داده ام یا نه؟

«وقتی از محسن خبری نمی شد یعنی مجروح شده است»

او را به کردستان اعزام کردند سه ماه نیامد بعد از آمدن رفته بود مسجد، چند بار آمد و رفت خیالش راحت بود که امضاء را گرفته و زن و بچه ام که نداشت وقتی مجروح می شد ما را خبر نمی کرد وقتی کسی سه ماه می رود و خبری از او نمی شود یعنی مجروح شده، در آن زمان هم که تلفن نبود تا خانواده ها سریع خبردار شوند در چهارم اسفند سال 65 رفت جبهه و 20 تیر ماه آمد برای خواندن نماز مغرب به مسجد رفته بودم بعد از آمدن از مسجد دیدم در می زنند در را باز کردم او را نشناختم با لباس کردی آمده بود و قیافه اش به کل عوض شده بود در را فوری بستم و پشت بند در را هم انداختم وقتی توی راهرو برگشتم صدایی آمد که مادر مرا نشناختی و پشت بند در را انداختی آن وقت او را شناختم، گفتم مادر مرا ببخش سرو وضعت به گونه ای است که تو را نشناختم، دو ماه مرخصی داده بودند و دوباره گفت مادر به من مأموریت دادند و هشت شهریور می روم و بیستم شهریور بر می گردم، دوازده روز بیشتر مأموریت ندارم، روز هشتم شهریور گفت مادر مرا از زیر قرآن رد کن، از سر کوچه عقب خود را نگاه کرد و رفت روز بیستم شهریور برایش کوفته پخته بودم(خیلی دوست داشت) نیامد، روز شد نیامد، فردا شب شد نیامد، نوزده شهریور مجروح شده بود دوستانش خبر داشتند به ما نگفتند یک روز همسایه آمد گفت محسن زنگ زده رفتم، محسن گفت زخمی شده ام در بیمارستان مصطفی خمینی هستم

با آقا حجت(برادر شوهر دخترم) بیا، در اتاق ICU بود تا پرده را کنار زدم گفت مامان هنوز دست راستم به بدنم است(دو پا و دست دیگرش قطع شده بود) بچه ام فقط سر و سینه داشت، گفتم مامان هنوز هم با دست راستت می توانی خیلی کارها را انجام دهی 25 روز در بیمارستان بود هیچ وقت دوست نداشتم کسی بگوید پسرت شهید شده است، دوست داشتم اول خودم بدانم، بعدازظهر روز شنبه با خواهر شوهرم رفتیم بیمارستان، زنگ زدم که بروم بالا برای دیدن پسرم گفتند الان نمی شود یک ساعت بعد، باز هم اجازه ندادند به دکتر گفتم چرا راه نمی دهی بروم پسرم را ببینم گفت امروز نمی شود و سکوت کرد...

گفتم مگر پسر من چمشانش را بسته، گفت بله صبح، گفتم کاری با من ندارید می روم، به خواهر شوهرم چیزی نگفتم، خواهرم و جاری ام در منزل ما بودند گفتند محسن چطور است گفتم بد نیست رو کردم به جاری ام، گفتم آقا رضا کجاست؟ گفت رفته کپسول بگیرد گفتم برو بگو محسن داماد شده و دهان همه باز ماند که چرا به کسی چیزی نگفتم، از خدا خواهش کرده بودم که خودم شهادتش را بگویم و کسی به من شهادت او را خبر ندهد، خیلی از پسرم راضی بودم اگر می گفتند دنیا را می دهیم پسرت را بده نمی دادم ولی برای اسلام و امام تقدیم کردم.

خدا را صد هزار مرتبه شکر می کنم که اولادی اینچنین به من داد پاک بود و انقلاب را خیلی دوست داشت در چله تابستان روزه می گرفت، نمازش هم به موقع بود

«دوست دارم خمیده به سوی شما بیاییم»

در خواب دیدم جایی مثل قبرستان بقیع بود پای درختی یک قبر بود، دیدم فرزندم پا ندارد و چهار دست و پا جلوی من می آید گفتم مادر دوست ندارم به اینصورت جلوی من بیایی، گفت مادر باید جلوی شما به اینصورت بیایم.

«خداوند همیشه همراه محسن بود»

پسر من خیلی حادثه برایش پیش آمد مثلا در سه سالگی او تازه زایمان کرده بودم آن موقع در حیاط آب انبار داشتیم ولی آب نداشت یک صدایی آمد به صاحبخانه گفتم صدایی آمد چه بود گفت در آب انبار به هم خورد، گفت لباس های محسن کثیف شده باید عوض کنی، گفت محسن افتاد داخل آب انبار و حتی سر او نشکسته بود خداوند عالم دوست داشت او بزرگ شود و یک موقعی به درد اسلام و انقلاب بخورد.

«از روی پیشانی ام شناسایی می شوم»

مستأجر بودیم، یک روز لباسش را پوشاندم و دم پله گذاشتم دختر همسایه ام کنارش بود ولی بچه را قل داده بود تا پایین پله سرش شکست پشمی را سوزاندم و به پیشانی اش گذاشتم خودش همیشه می گفت وقتی شهید شدم از این جای پیشانی ام مرا بشناسید. هر موقع به بهشت زهرا بروم از او معذرت خواهی می کنم، می گویم مادر اگر در تربیت تو کوتاهی کردم مرا ببخش و حلالم کن من از او کاملا راضی بودم.

منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات/ شهرستان های استان تهران
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده