شنبه, ۱۰ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۰۱
ارشد اردوگاه در آن وقت،‌ آقاي گودرزي بود اهل اصفهان و از درجه دارهاي متعهد و خوب. مي رود پيش افسر بعثي مي رود و مي گويد:" اين درست نيست. اين پيرمرد،‌ صورتش را خشك خشك بتراشد و تو هم تبعيدش كني...

حماسه های ناگفته؛ پيرمردي شجاع و لايق شهادت (2)


نوید شاهد:

يكي از برادران عزيزمان"حاج مهدي مخمل چي" بود. ايشان جزء عده اي بودند كه از موصل يك به اردوگاه موصل 4 تبعيد شدند. فرمانده اي كه با گارد براي سركوب شورش(در مرداد 61) به اردوگاه آمده بود،‌ مي گويد:" من هيچ پروايي براي كشتن همهْ‌ شما ندارم؛ براي اينكه براي ما برگشتن اسراي عراقي اصلاً‌ مطرح نيست؛‌ چون آنها ديگر بعثي نيستند و اگر هيچكدامشان هم برنگردند براي ما مهم نيست. لذا وقتي كه ما نظري به بازگشت آنها نداريم،‌پس براي ما مهم نيست كه همه شما را بكشيم."

با هوشياري برادرانمان،‌جلو اين فتنه اي كه بخواهند جمع بيشتري از برادرانمان را به شهادت برسانند،‌ گرفته شد.

دشمن،‌ تا چند روز افراد را شناسايي كرد و آنهايي كه به نظر عراقيها در بلوا شركت داشتند را فرستاد داخل اردوگاه جديد؛ ‌يعني موصل3 قديم. آمدند،‌ حاج مهدي را بگيرند. به او مي گويند:"پيرمرد تو هم در اين بلوا شركت داشتي،‌ تو هم حزب اللهي هستي. بيا ريشت را خشك خشك بتراش؛ ‌چون بايد به اردوگاه جديد بروي و به زندان بيفتي"!

ارشد اردوگاه در آن وقت،‌ آقاي گودرزي بود اهل اصفهان و از درجه دارهاي متعهد و خوب. مي رود پيش افسر بعثي مي رود و مي گويد:" اين درست نيست. اين پيرمرد،‌ صورتش را خشك خشك بتراشد و تو هم تبعيدش كني. اولاً ‌او را تبعيد نكن و اگر اين كار ار كردي، ‌او را از تراشيدن صورت معاف كن"!

او هم يك نگاه به حاج مهدي مي كند و مي گويد:" عيب ندارد. من تو را مي بخشم." حاج مهدي به او مي گويد:" من اين عفو و بخشش تو را نمي خواهم و زير بار منت تو نمي روم. صورتم را همان طوري كه گفتي مي تراشم." لذا همان جا صورتش را مي تراشد و با ضرب و شتم،‌ ايشان را تبعيد مي كنند.

آن ضرب و شتم ها در اسارت باعث شد ايشان عوارض قلبي پيدا كرد و بعد از بازگشت به ايران،‌ به پزشك قلب مراجعه مي كرد. يك روز توي منزلشان در حالي كه حالشان هم خيلي خوب بوده، ‌يك لحظه مي گويد:"قلبم. آب برسانيد." چند لحظه بيشتر طول نمي كشد كه برايش آب مي آورند. همان طور كه ليوان را به دست گرفته نگاهي به آب مي كند و مي گويد:" يا حسين"! و ليوان از دست مباركشان به زمين مي افتد و پايش هم به طرف قبله دراز مي شود و به شهادت مي رسد كه انشاءالله روح پاكش،‌ جزء اصحاب امام حسين بن علي(ع) و با حبيب مظاهر محشور بشوند!

پسر حاج آقا مهدي تاكسي داشت. بعضي وقتها هم خود حاج آقا مهدي مي نشستند پشت فرمان و كار مي كردند. يك شب دكتري كه مسافر بود،‌ سوار ماشين ايشان مي شود. بعد از سوار شدن، ‌حاج مهدي متوجه مي شوند آقايي كه سوار ماشين شده دكتر است و به عيادت مريض مي رود.

حاج مهدي مسافر ديگري نمي گيرد و نزديكترين مسير را براي اينكه دكتر را به مريضش برساند انتخاب مي كند و به سرعت پيش مي رود. مريض اين دكتر در خانه بود و خانه هم در خيابان فرعي و كوچه و پس كوچه بوده و ايشان از دكتر مي پرسند: كدام خيابان است و كدام كوچه و كدام فرعي؟

دكتر تعجب مي كند كه ايشان چرا اينقدر تلاش مي كند و جلوي درب منزل مريض مي رساند.

اين قضيه بعد از ساعت 12 شب بوده. دكتر هم فكر مي كند وقتي او را به مقصد برساند يك پول اضافي متناسب با اينكه آخر شب است و كوچه و پس كوچه و تا درخانهْ‌ مريض آوردن را مي گيرد؛ ‌ولي هر چه اصرار مي كند كه پول اضافه بدهد حاج آقا مهدي آقا قبول نمي كند و فقط كرايه تا سر خيابان را مي گيرد و بقيهْ ‌مسير را نمي گيرد. او تعجب مي كند و مي رود.

يكي دو روز بعد همان دكتر با برنامهْ‌ سلام صبح بخير مصاحبه مي كند و مشخصات حاج مهدي را مي دهد و پيگيري مي كند. بعد متوجه مي شود كه ايشان از برادران آزاده بوده.

روحش شاد و روانش تابناك باد.


در این زمینه بخوانید:



حماسه های ناگفته؛ شرمنده محبت (1)



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده