خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۹:۴۱
مجید قد بلند و لاغر اندام بود بچه ها به طنز به او هیکل می گفتند امیر لبخند ملیحی می‌زند و می‌گوید چه کارش دارید زورت به بچه رسیده. امیر، جان هر کسی که دوست داری چند تا از این فن ها چی بود کاراته به من یاد بده تا این مجید هیکل را مثل خربزه بکوبم زمین نقش زمین شود و دیگر لوپ مرا نکشد.

گرگ و میش بود دلم می‌خواست دقایق بیشتری بخوابم صدای علی در گوشم پیچیده بود عباس عباس بلند شو وقت نماز است پنجره ها را پلاستیک زده و پتوی هم روی آن آویزان کرده بودیم سوز زمستان هر طوری بود وارد خوابگاه ما می شد یا علی گفتم و از جا برخاستم آستین‌ها را بالا زدم و از اتاق خارج شدم مجید کنار منبع آب ایستاده بود و شکر پرانی می کرد.

امیر در حال وضو گرفتن بود به امیر سلام دادم مسح سر میکشید.

علیکم السلام. مجید محکم گونه ام را گرفت.

این هم حاج عباس دیگر چه میخواهی امیر جان خدا چیکارت کنه هیکل یکم یواش تر بکش.

مجید قد بلند و لاغر اندام بود بچه ها به طنز به او هیکل می گفتند امیر لبخند ملیحی می‌زند و می‌گوید چه کارش دارید زورت به بچه رسیده. امیر، جان هر کسی که دوست داری چند تا از این فن ها چی بود کاراته به من یاد بده تا این مجید هیکل را مثل خربزه بکوبم زمین نقش زمین شود و دیگر لوپ مرا نکشد.

مجید وضو می‌گرفت و می‌خندید در حالی که داشت مسح میکشید بلند میگفت کاراته و کونگ فو هم که بیاید مثل هندوانه قاچش می کنم.

امیر میخندید و می رفت.

نوبت وضو گرفتن من شد. مجید هنوز داشت رجز می خواند و من هم غرق خنده بودم در آن سحر لطیف و سرد نماز را به جماعت اقامه و پنهان اشک هایمان را نثار زمین سرد کردیم.

ساختمان های نیمه کاره پادگان شهید همت سقز میهمان قدم های استوار بچه ها بود دوستانی که سرآمد صفا و صمیمیت بودند نزدیک ظهر بود علی و امیر در حالی که کتاب فیزیک زیر بغل داشتن از ساختمان خارج شدند تازه لباس هایم را آورده بودم کنار منبع آب بشویم امیر مثل همیشه آرام و دلنواز گفت عباس ما داریم میرویم مدرسه امروز امتحان فیزیک است نمی آیی گفتم بابا بیخیال اصلا نخواندم علی گفت عیبی ندارد امتحان دادن بهتر از شرکت نکردن است.

بلند شو برویم گفتم شما بروید امتحان دادن آبروریزی است . با نگاهم قدم هایشان را تعقیب می‌کردم. با هم می‌گفتند و می‌خندیدند به هر دو نفرشان غبطه می‌خوردم. چقدر صمیمی و با طمانینه راه می رفتند. هر دو برگشتند انگار فهمیداند که زیر چشمی نگاهش میکردم. خندیدند. علی با حرکت دست می گفت بیا. دلم با آنها بود. فریاد کردم امیر علی بایستید من هم بیایم علی گفت ما یواش یواش می رویم تا تو برسی امیر گفت بدون جانمانی.

دستم را زیر آب بردم تا کف ها را بشویم ناگهان صدای بلند هواپیمای سکوت سرد پادگان را شکست. سرم را بلند کردم سایه ای غول پیکر ظاهر شد صدای وحشتناک شلیک تیرهایی که بر زمین می ریخت و دیوارهای ساختمان‌ها را به رگبار می‌بستند همه را به تب و تاب انداخت بی اختیار به زیر منبع آب خزیدم چند انفجار شدید و هجوم موجی تند و لرزان در گوشم پیچید نگاهم را به سرعت سمت علی و امیر کشاندم آنجا هیچ کسی نبود جز انبوهی دود سیاه چیزی به چشمم نمی آمد بارش تکه سنگ های کوچک و بزرگ جدا شده از ساختمان ها بود که با برخورد منبع آب صداهای رگبار ایجاد می‌کرد.

توان شنیدن آن صداها را نداشتم به دنبال سکوتی کوتاه فریاد بچه ها و فرماندهان شنیده می‌شد که به سمت ساختمان مدرسه می‌دویدند از زیر منبع بیرون آمدم همه جا را دود و غبار گرفته بود خدایا چه شده است سرم داشت میترکید تمام بدن و سر و صورتم گلی شده بود حیرت‌زده نگاه می‌کردم مجید جلویم ظاهر شد گفت عباس بمب افتاده جلوی مدرسه.

انگار هنوز موج انفجار مرا رها نکرده بود مات و مبهوت نگاه مجید می‌کردم عباس با توام صدایم رامیشنوی با سر جواب دادم بعد از مکثی گفتم علی و امیر؟ سرش را پایین انداخت و گفت رفتند.

جگرم تکه تکه شد چنان نعره ای کشیدم خونی که از گوشم جاری شده بود بند آمد.

این جمله امیر مرتب در ذهن می چرخید جانمانی جانمانی اما من واقعا جا ماندم مثل آسمان که در وداع با روز سرخگون و غمبار است از اندوه دوری ایشان در دلم خون موج می‌زند چه زود دعای امیر و بچه ها مستجاب شد و چه آسوده بال گشوده‌اند و سبکبال پرواز کردند.

عباس عربزاده دوست و همرزم شهید

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده