خاطرات خانواده، دوستان و همرزمان از شهید امیر امیرگان
چهارشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۹:۳۷
حسی به من میگفت امیر این بار که برود دیگر برنمیگردد. بچه ها خوابیده بودند ساعت ها خوابم نبرد ارادت خاصی به حضرت زهرا سلام الله علیها داشتم با خودم می جنگیدم کاش صبح به او بگویم نرود

امیر در تاریخ ۲۲ و ۲۵ مهر ۱۳۶۶ و آخرین بار در تاریخ ۲۵ بهمن ۱۳۶۶ اعلام کرد که با دوستانم قصد داریم به جلو برویم فردا قرار است امیر با دوستانش اعزام شوند. مردد بودم می خواستم در تصمیمم تجدید نظر کنم دلم نمی آمد به او بگویم نرو.

حسی به من میگفت امیر این بار که برود دیگر برنمیگردد. بچه ها خوابیده بودند ساعت ها خوابم نبرد ارادت خاصی به حضرت زهرا سلام الله علیها داشتم با خودم می جنگیدم کاش صبح به او بگویم نرود دوباره به خودم آمدم انگار اگر نگذارم حضرت زهرا سلام الله علیها فردای قیامت بگوید تو که اینقدر دم از خاندان ما می زدی حالا که به عمل رسیدی جا زدی مگر خون امیر تو از خون علی اکبر من رنگین تر است با این تفکر به آرامش رسیدم.

ششم بهمن ماه سال ۱۳۶۶ بود ساعت ۱۷ و ۱۰ دقیقه عصر. امیر به قصد عزیمت به محل اعزام نیرو از خانواده خداحافظی کرد. امیر را داخل پایگاه قدری همراهی کردم لحظات سختی بود او می رفت و نگاه من و قامتش گره خورده بود آیا دوباره امیرم را خواهم دید دلم می‌خواست شانه‌های ورزید اش را در آغوش بکشم زیر لب و ان یکاد را زمزمه میکردم وقتی دل کندن از من و من از او بود.

دست نوشته هایم در دفتر روزانه سال ۱۳۶۶ موجی از غم و اندوه را برایم تداعی می کند

احمد امیرگان پدر شهید

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده