در سالروز شهادت منتشر می شود:
...وقتي كه به ما لباس دادند من تازه باور كرده بودم كه سربازم آسمان ابري و گرفته بود و نم نم باران مي باريد و ما هم دلمان بد جوري گرفته بود دلم مي خواست گريه كنم نه تنها من بلكه تمام بچه ها مي خواستند گريه كنند...
خاطرات سرباز شهید « مهدی کوه زارع»



نوید شاهد البرز:

شهید «مهدی کوه زارع» فرزند «علی محمد» در تاریخ سیزدهم مهر ماه 1348، در تهران از یک خانواده مومن ومذهبی دیده به جهان گشود. وی دوران کودکی خویش را در آغوش گرم خانواده سپری نمود. تا اینکه به سن هفت سالگی رسید و جهت کسب دانش و معرفت به مدرسه رفت و تحصیلات خود را تا سیکل در تهران دنبال نمود و سپس جهت امرار معاش و زندگی به شغل تراشکاری مشغول گردید. تا از این طریق کمکی به خانواده اش بکند. در حدود سال 1366، با خانواده به کرج نقل مکان نمود و در سال 66 از طریق سپاه به خدمت مقدس سربازی اعزام گردید و به عنوان تخریبچی به شلمچه اعزام گردید. تا اینکه در روز بیست و پنجم آذر ماه 1368، بر اثر پاکسازی منطقه و انفجار مین و اصابت ترکش و پارگی احشا داخلی بدن در منطقه عملیاتی شلمچه به فیض شهادت نائل آمد.

خاطراتی به نقل از سرباز شهید «مهدی کوه زارع» به یادگار مانده است که در زیر متن آن را می خوانید:

من در تاريخ پنجم اسفند ماه 1366، به قصد اعزام به پادگان آموزشي از خانه خارج و به استاديوم آزادي تهران رفتم . در آنجا ما را تقسيم كردند و گفتند كه ما بايد براي ديدن دوره آموزش عمومي به اهواز برويم . ما وقتي سوار ماشين شديم تقريباٌ نزديك ظهر بود ماشين حركت كرد و ما به طرف اهواز راه افتادیم.

در راه براي نهار در قم توقف كرديم پس از صرف نهار ماشين حركت كرد وقتي ما به بروجرد رسيديم، موتور ماشين سوخت و ما به اجبار شب در سپاه پاسداران بروجرد مانديم و ساعت 11 صبح روز بعد يعني روز ششم اسفند 1366، به طرف اهواز حركت كرديم.

ما ساعت نه شب به پادگان شهيد «مصطفي چمران» (مقر لشگر 42 قدر) رسيديم. شب را در آنجا مانديم و روز بعد ما را به پادگان امام حسين (ع) معرفی كردند. ما در ساعت 9:30 شب روز هشتم اسفند با اتوبوس به پادگان امام حسين (ع) انتقال يافتيم. ما در حدود 4 روز در پادگان امام حسين بوديم. در شب سوم بود كه براي تنبیه ما خشم شب به ما زدند. خدا نصيب گرگ بيابان نكند ما كه تا به حال هيچ صدايی را از نزدیک نشنيده بوديم يك مرتبه چند نفر از پاسداران آن پادگان به داخل حسينيه پادگان كه ما در آنجا مي خوابيديم ريختند و شروع به تيراندازي مشقي و ايجاد سرو صدا كردند كه ما نيز حتي وقت اينكه كفشهايمان را برداريم نداشتيم .يكباره به طرف درب حسينيه هجوم برده و از آنجا خارج شديم بعد از آن ما را به خط كرده و سينه‌خيز بردن و مقداري هم روي زمين غلط دادند و جايتان خالي هر چه خورده بوديم بالا آورديم و بعد از آن براي ما صحبت كردند ما اعتراض كرديم كه چرا ما را با لباس شخصي به اين روز انداختيد، گفتند كه شما خودتان اينطور خواستيد.

بعد از ظهر روز چهارم بود كه گفتند: بچه هايی كه از تهران اعزام شدند در ميدان صبحگاه به خط شوند بعد از به خط شدن شخصي به اسم «آقاي خادمي» آمد به ما گفتند كه ايشان مسئول آموزش شما هستند با يك ماشين لباس و وسايل شخصی و پوتين و پتو آوردند به ما دادند و گفتند كه براي شام هر كدام به سالن غذا خوري مي رويد بايد با لباس نظامي برويد.

بعد از صرف شام به حسينيه آمديم نا گفته نماند وقتي كه به ما لباس دادند من تازه باور كرده بودم كه سربازم، آسمان ابري و گرفته بود و نم نم باران مي باريد و ما هم دلمان بد جوري گرفته بود دلم مي خواست گريه كنم نه تنها من، بلكه تمام بچه ها مي خواستند گريه كنند.

صبح روز بعد عده اي از بچه ها را سوار دو اتوبوس كرده و بقيه را سوار يك كاميون بنز 911 كردند و به اردوگاه شهيد مهندس مجد بردند. وقتي به اردوگاه آمديم ميدان صبحگاه به خط شديم. آقاي خادمی براي ما صحبت كرد و گفت: هر كس سيگاری هست بيرون بيايد سيگاري ها رفتند بيرون و مقداري سيگار هم جمع كرد و در جعبه اي ريخت و آتش زد. بعد از آن به ما گفتند كه بايد چادرها را كه محل زندگي ما بود برپا كنيد. چادرها را زديم و شب اول را كه در اردوگاه اينطور به سر برديم. اولين روزی كه به اردوگاه آمديم روز پنجشنبه بود.

روز جمعه ما را خط كرده و بردند تا تجهيزات تحويل بگيريم اول يك نلبكي و يك قاشق و يك ليوان دادند بعد يك كوله پشتي و كلاه آهني و قمقمه و جيب خشاب و چهار بند حمايل و يك قبضه اسلحه كلاشينكف به ما دادند از روز شنبه كلاسهاي ما شروع شد ما به مدت سه روز نظام جمع كار كرديم. مربي تاكتيك ما آقاي «كوروش نظرپور» بود بعد از سه روز نظام جمع، كلاسهاي ما شروع شد. روز چهارم كه به كلاس اسلحه شناسي رفتيم و طرز باز و بسته كردن كلاشينكف را ياد گرفتيم. در پايان شب پنجم بود كه در ساعات دو نيمه شب به ما خشم زدن چه خشمي با انفجار نيم پوندي و ديناميت و شليك گلوله هاي تفنگ و تيربار دوشكا از ما پذيرايي كردند. اين كار تا ساعت 2:45 دقيقه ادامه داشت.

پس از آن ما به چادر برگشته و خوابيديم از آن شب به بعد مرتب هفته اي يكبار خشم به ما زده مي شد و همينطور آموزش‌هاي ما مي‌گذشت و حالا از سال جديد يعني عيد سال 1367، بگويم من اولين سالي بود كه عيد را در كنار خانواده ام نبودم و اين برايم خيلي سخت بود. روز سی ام اسفند ماه بود كه ما براي تحويل سال نو در حسينيه «شهيد مالمير » اردوگاه تجمع كرده بوديم. همه منتظرتحويل سال نو بودند. در قديم رسم بود. سال نو را با شليك يك گلوله توپ تحويل مي‌نمودند. ما امسال سال خود را با انفجار يك مين ضد تانك كه بوسيله مربي تخريب ما آقاي ملكي انجام شد، تحويل نموديم.

در موقع تحويل سال به ياد آن سالهایي مي افتادم كه در هنگام تحويل سال در كنار پدر و مادر و خواهر و برادرانم بودم و اشك در چشمانم حلقه مي زد. هر چه مي خواستم خود را كنترل كنم نمي‌توانستم و بي اختيار بغض گلويم را مي فشرد و مي خواستم گريه كنم چرا كه به ما قول داده بودند براي شب عيد چند روزي مرخصي ميان دوره اي به ما بدهند تا عيد را در خانه باشيم ولي موقعيت جور نشد و مرخصي ندادند به همين خاطر دلمان گرفته بود.

بعد از تحويل سال نو ما همگي با هم روبوسي كرده و سال نو را به هم تبريك گفتيم بعد آقاي خادمي فرمانده گردان ما از جا بلند شد و گفت كه براي رزمندگان مبلغي را به عنوان عيدي سال نو فرستاده اند كه ما به شما مي دهيم. آقاي خادمي نفري 200 ريال عيدي به ما داد و پس از صرف مقداري شيريني و آجيل و ميوه اهدايي مردم به جبهه ها مراسم خاتمه يافت و ما به چادرها برگشتيم با دلي سرشار از اميدكه روزي آموزش ما تمام شود و ما هم بتوانيم به نزد خانواده‌هايمان برگرديم .

يكي از خاطرات تلخ و در عين حال شيرين كه براي ما اتفاق افتاد اين بود كه ما روز دوشنبه كه كلاس مخابرات داشتيم مثل اينكه سه نفر از بچه هاي تهران در پشت تخته سنگي بزرگ پنهان شده و مشغول كشيدن سيگار بودند كه معلم مخابرات ما آقاي جوكار آنها را گرفته بود.

در آن وقت ما داخل چادرها نشسته بوديم كه ناگهان صداي سوت آقاي خادمي بلند شد و ما فوراٌ بخط شديم در اين حال آقاي جوكار گفت كه اگر نفر سوم خود را معرفي نکند كل گروهان تنبيه مي شوند. ما هر چه صبر كرديم نفر سوم خود را معرفي نكرد و آقاي جوكار به آقاي خادمي گفت كه كار خود را شروع كند اما جاي شما خالي ما را لخت كردند فقط با شلوار و يك زير پيراهن و ماسك ضدگاز كه روي صورت زده بوديم ما را سينه خيز بردند البته نه روي زمين صاف بلكه روي كوه كه تماماٌ پوشيده شده بود، از سنگ و گياهان خاردار آنقدر سينه خيز رفتيم تا دست هايمان زخم شد و خون جاري شد و آخرش هم نفر سوم معرفي نشد. آنشب من از زور درد شام هم نتوانستم بخورم و در ساعت هشت شب بود كه بخواب رفتم و صبح روز بعد كه در ساعت 4:20 دقيقه بيدار شديم براي نماز انگار كه من را چهار یا پنج نفر حسابي كتك زده بودند. چرا كه بدنم خيلي كوفته شده بود. اين يكي از تلخ ترين و در عين حال شيرين ترين خاطرات من بود .

ادامه دارد...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده