آن روز ديگر حساب بيست تومان هم نکردم و زدم به چاک.و از مسجد سراسيمه و هراسان پا به فرار گذاشتم و تا دم در خانه دويدم.فردا ظهر که شد باز هواي بيست تومان آمد تو کله ام و به ياد آن چيزهائي افتادم که با بيست تومان ميشه خريد اين بود که دوباره به طرف مسجد رفتم.

خاطره خودنوشت از شهید مهدي اثني عشري؛ بخش دوم 20 تومان ماجرا ساز

به گزارش نوید شاهد فارس، شهید مهدی اثنی عشری یکم دی ماه 1341 در شیراز دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم در شیراز گذراند. پس از پایان خدمت سربازی در کنکور سراسری شرکت کرد و با وجود آنکه در کنکور رتبه 126 شده بود از آن چشم پوشيد و وارد دانشگاه علوم اسلامی رضوی در مشهد مقدس شد. او در کنار درس و دانشگاه با دلی آکنده از عشق به جبهه می‌رفت که سرانجام 27 دی ماه 1365 در عملیات کربلای 5 منطقه شلمچه به شهادت رسید.

ادامه خاطره: بخش دوم 20 تومان ماجرا ساز

... من هم مات و مبهوت ايستاده بودم آنجا و داد و بيداد آن پيرمرد را که به او مي برد خادم مسجد باشد گوش ميدادم. و او هم که توقع  داشت من با همان داد و بيداد اول فرار کنم وقتي ديد من همينطور مثل چوب ايستادم با لوله لاستيکي آنچنان به پشت پايم زد که دلم ضعف رفت.
 آن روز ديگر حساب بيست تومان هم نکردم و زدم به چاک. و از مسجد سراسيمه و هراسان پا به فرار گذاشتم و تا دم در خانه دويدم. فردا ظهر که شد باز هواي بيست تومان آمد تو کله ام و به ياد آن چيزهائي افتادم که با بيست تومان ميشه خريد اين بود که دوباره به طرف مسجد رفتم...

 
يواش يواش و با احتياط پا به مسجد گذاشتم و خودم را بطرف دستشوئي کشاندم اين دفعه دو سه نفر ديگر هم در آنجا مشغول وضو گرفتن بودند. همينطور دست به سينه گوشه اي ايستاده بودم و تماشا مي کردم و زهره نمي کردم که باز بالاي سکوي دستشوئي بروم و مشغول وضو گرفتن شوم. جواني تازه وارد که من را همين جوري مات و مبهوت ديد به من گفت:
-اگرمي خواي وضو بگيري و بلد نيستي تا يادت بدم.
به او گفتم: * بلدم ولی دستم نمی رسه.

 او هم يک شير آب گوشه دستشوئي نشانم داد که پايين تر بود و پايشان را در آن مي شستند و من را راهنمائي کرد که آنجا بروم. باز هم شکر خدا را کردم که از صدقه سر پا شستن بزرگترها يک فرجي هم براي وضو گرفتن امثال ما شده. البته گفتم که بلد نبودم وضو بگيرم و همين طور چلب و چلوب آب به صورتم و دستهام مي زدم. يکدفعه پيرمردي که سرفه کنان از دستشوئي بيرون آمده بود و همانطور که دکمه شلوارش را مي بست طرف شير پائيني آمده تا پايش را بشويد تا من را ديد که دارم اينجوري وضو ميگيرم سرفه اي کرد و گفت:
-داري غلط وضو مي گيري پسر جان.مگه نمي دوني اگه وضوت غلط باشه نمازت هم غلط مي شه.
من گفتم:*چرا غلط مي شه؟
او پوزخندي زد و جواب داد:
- خوب چرا نداره باطي باطله ديگه برای اينکه خدا گفته برای اينکه تو رساله نوشته.

ولي من چيزي از حرفهاي اون دستگيرم نشد چون از رساله و اين چيزها اطلاعي نداشتم بنابراين همينجوري گفتم خب و قبول کردم . چون چاره اي نداشتم. از دستشوئي بيرون آمدم تا با آن وضوي غلط يک نماز باطلی را هم بخوانم. وارد شبستان شدم . يک نفر روحاني هم داخل ايستاده بود و چيزهائی می گفت و بقيه نشسته بودند مثل اينکه هنوز نماز شروع نشده بود.
آن طرف نزديک روحانی پسری که هم اندازه خودم بود رفته بود به پشت بلندگو چسبيده بود مثل اينکه مي ترسيد اگر آن را رها کند آن رقيب هايش که آن طرف نشسته بودند جايش را مي گيرند. من که ديدم صف جلو بيشتر از صفهای ديگر جا دارد يکراست يک مهر بزرگ برداشتم و رفتم و در صف جلو ايستادم. هنوز جا خوش نکرده بودم که مرد ميانسالی به من گفت:
- صف جلو جاي بچه ها نيست. ميخواي نماز تمام جماعت رو خراب کني؟! بعد کمی صدايش را مهربانتر کرد و دستي به سرم کشيد و ادامه داد: - آفرين برو صف عقب بايست و هر وقت مثل من بزرگ شدی بيا جلو وايسا.

من نفهميدم چرا صف جلو جای بچه ها نيست. ولي باز شکر را کردم که لوله بيرون نکشيده و دنبالم ندويد و اين بود که زود از جايم پريدم و رفتم آن آخر صف که جای بچه ها هست ايستادم. آنجا دو سه تا بچه هم سن و سال خودم هم مشغول نماز خواندن بودند. در همين موقع يک نفر از در شبستان وارد شد و همين که ديد نماز شروع شده يک يا الله بلندی کشيد و بعد کفشاهيش را پرت کرد طرفی و مهری را برداشت و از بخت بد من شتابزده پريد بغل دست من و مشغول نماز خواندن شد. ولي حالا من که نماز بلد نبودم مانده بودم که توي نماز چکار بايد بکنم. و چه جوری نماز بخوانم که ديگر مورد عتاب و سرزنش ديگران قرار نگيرم.

رکعت نماز را چون در فکر آن حوادثي بودم که برايم پيش آمده بود و آن تنه محکمي که خورده بودم نفهميدم که چه جوري گذشت. ولي از رکعت دوم توجهم را جلب کردم که ببينم امام جماعت چه مي خواند و چه مي گويد تا من هم بخوانم. ولي هر چه گوشم را تيز کردم جز صداي غليظ حرف" حاء و عین" که بعضی وقتها از حلقوم او بيرون ميامد چيز ديگري نشنيدم. اما نمي دانم که چرا در مدت آن يک دقيقه اي که ايستاده بودم و داشتيم رکعت دوم نماز را ميگذرانديم امام جماعت فقط دو تا بسم الله بلند گفت که من هم پس از او باصداي بلند تکرار کردم و هر دو بارش هم چون صدايم به گوش آن مرد بغل دستي ام که اول بار به من تنه زده بود رسيد با پشت دست پهلويم زد!...

من هم که بار اول خيال کردم که دستش بي حواسي به من خورده توجهي نکردم ولي دفعه دوم دستيگرم شد که همين دو تا بسم الله را هم بي موقع و بيجا گفته ام و ديگر ساکت شدم. به هر حال تا رکعت اخر چند بار پشت دست او به پهلويم خورد و معني اش اين بود که داراي اشتباه ميخواني! من احساس مي کردم که هر دفعه ضربه آن مرد محکم تر و شديدتر مي شود تا اينکه توي سجده اخر نماز پيش خودم گفتم همينجا تا همه سرشان پايين است پا بشوم و بروم که اگر اين دفعه اشتباه کنم جوابم مشت خواهد بود.

ولي باز گفتم ، شايد گناه داشته باشد که نماز را بشکنم و همينجوري سر بگذارم و بروم. من که خيلي هولکی بودم و دلم می خواست که نماز هر چه زودتر تمام بشود تا از اين مخمصه رها بشوم. از بد شانسي من سجده آخر آنقدر طولاني شد که من گفتم شايد امام جماعت بيشهوش شده!
من که به نماز خواندن عادت نداشتم براي اولين بار از بس که سرم روي مهر مانده بود پيشانيم درد آمده بود و بر اثر فشار، سرم تير می کشيد. چند بار اراده کردم که همينجا سر از سجده بر دارم و خودم را راحت کنم.همينطور که توي اين افکار بودم يکدفعه شکر خدا الله اکبر گفتند و همه سر از سجده برداشتند و من هم مثل همه...!

بالاخره نماز تمام شد و آن پسره توي بلندگو گفت: السلام عليکم والرحمه الله و برکاته و همه مردم بلافاصله صلوات فرستادند و من هم مثل همه...! نماز که تمام شد همه به هم دست دادند و من هم به آن مرد بغل دستي ام دست دادم و چون او دستم را فشرد فهميدم که از من دلخور نيست.

کمي که گذشت جرات کردم و از او پرسيدم که آقا مگه اينطرف جائي براي نماز نبود که شما خودتون را وسط ما زديد و جا باز کنيد تا نماز بخونيد. و او هم جواب داد:
- مگه نمي دوني که تو صف جماعت نميشه دو تا بچه بغل دست هم وایسين؟
گفتمش: * خوب اگه وايسن چي ميشه؟
- خوب ديگه نماز همه خراب ميشه؟
*چرا خراب ميشه؟
-خوب ديگه چرا نداره خراب ميشه.براي اينکه تو رساله نوشته!!

اما همينکه کلمه رساله از توي دهان آن مرد بيرون آمد. من هم رفته بودم توي فکر که اين رساله چيه که اين چيزهائي عجيب و غريب تويش نوشته شده که من ازش خبر ندارم!
توي همين افکار بودم که ناگهان مردم براي نماز دوم برخاستند من هم که وقايع نماز اول وقت هنوز در خاطرم بود پيش خودم گفتم: من که نماز بلد نيستم اگر براي نماز بايستم مايه آبرو ريزي است!و اين بود که کفشم را برداشتم و به طرف توالت رفتم تا اين مدت را آنجا سر کنم.سلام نماز را که از پشت بلندگو شنيدم و بدنبالش صلوات مردم.داخل شبستان شدم.

بعضي ها داشتند مهرشان را ميبوسیدند و بعضی که خيلی عجله داشتند با شتاب به طرف در مي آمدند و بعضيها هم پاچه زير شلوارشان را توي جوراب ميکردند تا شلوارشان را پا کنند و زودتر به سر کار و کاسبي بروند. ولي يک چيز توجهم را جلب کرد و آن اين بود که آن سه چهار تا بچه دور جواني گوشه شبستان جمع شده بودند.

آنجا يک کمد پر از کتاب بود و آن جوان داشت به آنها کتاب ميداد و حرفهائي برايشان ميزد و سوالاتی ازشان ميکرد. من هم همينطور پاورچين پاورچيني و نرم و نرمک خودم را تا آن گوشه شبستان رساندم و قرآنی برداشتم و به بهانه قران خواندن نزديک آنها نشستم....

همينطور سرم روي قران بود و گوشه؟؟؟....

من هر از گاهی زير چشمی نگاهی به آنها ميکردم و آن جوان هم بعضی وقتها نگاهی به من می کرد و آن بچه ها که بچه های محله مان بودند و هم من آنها را ميشناختم و هم آنها من را اعتنائی به من نمي کردند چونکه می دانستند که من جزو همانهائي هستم که هر روز وقتی که آنها به قصد مسجد از کوچه عبور ميکنند متلک واسه شان ميپردازند و مسخره شان ميکنند.
مدتي در حالت غربت و خجالت گذارندم. اما يکدفعه آن جوان صدايم کرد و از من خواست که جلو بروم و پهلوی آن بچه ها بنشینم. من پيش خودم گفتم:
 نکند يک وقت آن بچه ها شکايت مرا که با اين بيست و سی تا بچه ديگر توی کوچه مسخره شان ميکنم به آن جوان کرده باشند و او هم مرا بگيرد و حسابم را برسد. توي همين فکر و خيال بودم و از ترس رنگ و روی خودم را باخته بودم و نه جرات فرار داشتم و نه جرات قدم جلو داشتي! همينطور به کنج ديوار چسبيده بودم و خشکم زده بود به ياد نداشتم هيچوقت آنقدر ترسيده باشم و توي کارم مانده باشم....
حتی آنوقت هائی که وقتی به مدرسه ميرسيدم زنگ زده بودند و بايد پشت دفتر مدرسه انتظار لوله پلاستيکی  ناظم را ميکشيدم اينقدر نمی ترسم. با آن هنگامی که شيشه همسايه ها را با توپ و سنگ می شکستم و زير دست بزرگ و سنگين مردهای همسايه گير می افتادم اينقدر مات و مبهوت و وحشت زده و زهره ترک نيم شدم. به ياد دارم يکروزي که با چند تا از بچه ها ميخواستم يواشکي از در مدرسه فرار کنيم اما همينکه پا از در مدرسه بيرون گذاشتيم مدير مدرسه جلومان سبز شد و زهره ما آب شد. و شايد همان يکدفعه بود که اینقدر ترسيده بودم چون مسئله اخراج از مدرسه در ميان بود و يک سال عقب افتادن و تو گوشي و کمربند بابام!

بالاخره حال بدجوري افتاده بودم و بد جوري مانده بودم اما به هرحال با دعوت و اصرار آن جوان دل به دريا زدم و قدم جلو گذاشتم...


ادامه دارد...

 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده