شهید مصطفی احمدی روشن به روایت دوستان و خانواده
سوخت موشک
یک روز شهید احمدیروشن وارد اتاقم شد و گفت: «به حیاط بیا. باید چیزی نشانت دهم.»
یک ماهیتابه برداشت و به حیاط خوابگاه رفتیم. دست کرد توی جیبش و یک پاکت بیرون آورد. ماده خمیر مانند سفیدی را داخل ماهیتابه انداخت. کبریت زد و گفت: «فرار کن.»
پشت درختها دویدیم. چند ثانیه بعد ماهیتابه گَر گرفت. مثل فشفشه این طرف و آن طرف میرفت. شعله که خاموش شد. سراغ ماهیتابه رفتیم. قدر یک کف دست سوراخ شده بود. مصطفی از اینترنت یک سوخت موشک پیدا کرده بود؛ داشت درصد مواد را آزمایش میکرد!
مصطفای شهید
شبی خواب دیدم سر قبری نشستهام. باران میبارید. روی سنگ قبر نوشته شده بود «شهید مصطفی احمدیروشن» از خواب پریدم .
آن زمان مصطفی از من خواستگاری کرده بود؛ ولی هنوز عقد نکرده بودیم .
بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم.
یکبار از او سوال کردم: «کی شهید میشوی مصطفی؟»
مکث نکرد. گفت: «سی سالگی»
شبی که او را به خاک سپردیم، باران میبارید.
خستگیناپذیر
در هفته حدود 5بار بین نطنز و کاشان و تهران میرفت و میآمد. نه 1 ماه و 2ماه، نه 1 سال و 2 سال؛ هشت سال کارش همین بود. ساعت 4 صبح مینشست توی ماشین و راه میافتاد. گاهی وقتها تازه ساعت 11 شب جلسهاش شروع میشد. بعد از آن راه میافتاد و میآمد سمت تهران، هفت صبح در تهران جلسه داشت! خستگی نمیشناخت. به قول بچهها لودری کار میکرد. یک بار حساب کردم، مصطفی شاید این مدت بیشتر از پانصدهزار کیلومتر رفته و آمده بود؛ یعنی حدودا 10 برابر دور کره زمین.
ساخت موشک
پنج نفر بودیم. قرار بود موشکی طراحی کنیم که هر کسی بتواند از روی کاتولوگ آن را بسازد. مصطفی روی موتور موشک کار میکرد. تخصص من سوخت بود، سه نفر دیگر هم کارهای کامپیوتری و الکترونیکی را انجام میدادند.
روزی ۴ یا ۵ ساعت کار میکردیم. همانجا در دانشکده میخوابیدیم. آنقدر سرمان گرم بود که یادمان رفت نزدیک سال تحویل به خانه برویم!
ما هرچه میساختیم، همانجا روی پشتبام تست میکردیم. مصطفی ذوق میکرد. تکه کلامش «ردیف میشه» بود. در حین کار، به مشکل خورده بودیم. فرمول نازل موشک را پیدا نمیکردیم. داشتیم ناامید میشدیم؛ چون یک نوع سیمان خاص بود. مصطفی آن قدر به این در و آن در زد تا بالاخره از اساتید دانشکده فرمولش را بدست آوردیم. شش ماه نشد که موشک را ساختیم. همه چیز همانطوری بود که سفارش داده بودند. بردیم جاده قم و تستش کردیم. جواب داد و فیلم هم گرفتیم.
بعدها خبر که میرسید فلسطینیها به شهرکهای اسرائیلی موشک زدهاند، مصطفی روی پایش بند نبود.
پستچی خوابگاه
از کار ابایی نداشت. در زمان تحصیل مدتی پستچی بود. نامهرسانی خوابگاه را قبول کرده بود. از همان اول، خرجش را از گردن پدر برداشت؛ حتی اگر در فضای شوخ خوابگاه به او میگفتند: «پت پستچی» فقط میخندید! استقلال مالی برایش مهم بود.
دو نقطه تلاقی
شخصیت مورد علاقهاش در میان فرماندهان جنگ، جاویدالاثر احمد متوسلیان بود. دو تا نقطه تلاقی با ایشان داشت. یکی خط شکنی و خدشهناپذیری؛ دیگری دشمنی با رژیم صهیونیستی. برای حمایت از مردم مظلوم فلسطین 3 بار کمپین راه انداخت. برون مرزی هم فکر میکرد. ایمیل گروهی از فعالان سیاسی مسلمان را در آمریکا و اروپا داشت. دست کم در 3 مقطع حسابی جریانسازی کرد. هنوز کسی از این دست سناریوهای آقا مصطفی خبری ندارد.
کمک به نیازمندان
روزی دستم را گرفت. از خوابگاه بیرون رفتیم. روبهروی خوابگاه زنجان خانههایی قدیمیساز وجود داشت. همیشه چشمم به این خانهها میافتاد؛ اما هیچ وقت به آدمهایی که در این آلونکها زندگی میکردند فکر نکرده بودم. اوضاعشان خیلی خراب بود. جلوتر رفتیم. از خانهای یک خانم بیرون آمد. سه تا بچه قدونیمقد هم پشت سرش بودند. مصطفی تا چشمش به بچه ها افتاد، قربان صدقهشان رفت. خانه در واقع، یک اتاق خرابه نمناک بود. در نداشت. جلویش پرده آویزان بود. از تیر چراغ برق سیم کشیده بودند و یک چراغ جلوی در روشن کرده بودند. مصطفی گفت: «ببین اینها چطور زندگی میکنند و ما از آنها غافلیم.» چند وقتی بود به آنها سر میزد. برنج و روغن میخرید و برایشان میبرد. وقتی هم که خودش نمیتوانست کمک کند. چندتا از بچهها را میبرد که به آنها کمک کنند.
محبت به همسر
تازه مصطفی از من خواستگاری کرده بود. از این طرف و آن طرف دوستانم به گوشم میرساندند که قبول نکن، خیلی متعصب است.
وقتی با خانمها حرف میزد، سرش را بالا نمیگرفت. در برنامههای بسیج اگر فکر میکرد حرفش درست است، کوتاه نمیآمد. به قول بچهها حرف، حرف خودش بود. معذرتخواهی در کارش نبود؛ اما بعد از ازدواج، محبتش به من آنقدر زیاد بود که دوستانم باور نمیکردند این همان مصطفایی باشد که قبل از ازدواج میشناختند.
منبع: کتاب: «من مادر مصطفی»