شناسایی منطقه عملیاتی سومار/ سال 1363/ قسمت آخر
پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۷:۲۹
عبور از میدان مین مشکل نداشت. اما عبور از سیم خاردار بسختی انجام میشد. طوری بود که بعد از عبور ازش بایستی به حالت اولش برمیگشت. برای همین بود که زمان زیادی میبرد. به هر سختی بود از بین انبوه انواع مین و سیم خاردار گذشتیم. دو طرف تنگه یا شیار بیست سی متر از هم فاصله داشت.

شادی روح شهدا بالاخص علی آقا چیت ساز، علی آقا شاه حسینی و آقامهدی قراگزلو و مرحوم طاهری و سایر شهدا صلوات

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

از بس تشنه بودم گاهگاهی چشام آلبالو گیلاس میچید. برای اینکه تشنگی روی دید من و بهتر ورانداز کردن دشمن تاثیر سوء نذاره یواشکی و در گوشی از علی آقا اجازه گرفتم آب زیادی بخورم. علی آقا هم خندید و زد روشونم یعنی بخور.

راستشو بخواین خیلی ترسیده بودم. همش فکر میکردم عراقیا علی آقا رو زدن و الان که حدودای یه ساعت از ماجرا میگذشت طپش قلبم نیافتاده بود. اون روزا چند نفری بودیم معده درد داشتیم. علی خوش لفظ، علی آقا چیت ساز، ذبیح، امیر فضل الهی و مهدی قراگزلو همگی زخم معده داشتیم. با همدیگه میرفتیم تهران دکتر، مثلا پرهیز میداد بهمون، مام که وقتای وقت بجز آب، لب به غذا نمیزدیم. همه اینارو گفتم که بگم معدمم امانمو بریده بود. قرص نعناع تنها راه حل چاره بود که لختی درد میرفت، بخاطر خالی بودن معده دهنمون بوی بد میداد.

خدایااااااااااا من اونروزها رو میخوام. با همه سختیاش، درداش، خستگیاش، شادیاش، خنده هاش، گریه هاش، غمهاش، غصه هاش، فراق و جدایی هاش.

ساعت یک و نیم شب رو به علی آقا کردم و یواشکی گفتم: علی آقا نیم ساعت وقت داریم برگردیم نقطه الحاق کمین بچه های خودمون. علی آقا گفت بیخیال نگران کمین و آقا مهدی اینا نباش.

دوباره یادم انداخت که علی آقا چیت ساز گفته برنگردید تا راهکار قفل شه. یاد علی آقا و حرفش که افتادم جان تازه ای گرفتم. علی آقاشاه حسینی در گوشم گفت: احتمالا امشب و فردا رو بایستی بمونیم پشت دشمن. گفت فرداشب برمیگردیم.

تشنگی امانمو بریده بود. عطش آب خنک و یخ داشتم اما فقط یک قمقمه و نصفی آب جوش موجودی من بود. دوباره توانم گرفته شد. علی آقا متوجه تغییر رفتار من شد.

گفت مدد بگیر از آقا امیرالمومنین و بگو یا علی و یادت نره برنمی گردیم تا راهکار قفل شه. پیشونی علی آقارو بوسیدم و گفتم چششششم.

این چششششم گفتن خس و غلیظم یعنی سمعا و طاعتا گوش بفرمانم و دیگه نق نمیزنم. انگار سید محسن که تا دقایقی قبل تشنگی امانشو بریده بود جان تازه ای گرفت. شاداب شدم به والله العظیم قسم اصلا فک نمیکردم که دو روز و دو شبه نخوابیدم و تو راهیم. پر قوت و پر شورتر از قبل شده بودم.

بچه های علی آقا یادشونه، چهره علی آقا، صداش، حرکاتش، فرمانش، یادش به آدم جون دوباره میداد. انگار همین الانه که گفت سید محسن بایدتمومش کنی این خاطره رو. الان اینجا تو سومار هستم و خاطره میگم چشام امان نمیده ولی امشب تمومش میکنم.

باعلی آقا شاه حسینی راه افتادیم. با طمانینه و حساسیت بالا زمین و زمان و همه چی رو چک میکردیم و جلو میرفتیم. دوربین مادون (دید درشب) که نداشتیم. با دوربین دید در روز گاهگاهی روی خط الراس ارتفاعات برای وجود سنگر و نفرات چک میکردیم. میدان مین هم که متراکم بود از انواع مین، سیم خاردارهای حلقوی بهم پیوسته و بعضا روی هم نصب شده بود.

عبور از میدان مین مشکل نداشت. اما عبور از سیم خاردار بسختی انجام میشد. طوری بود که بعد از عبور ازش بایستی به حالت اولش برمیگشت. برای همین بود که زمان زیادی میبرد. به هر سختی بود از بین انبوه انواع مین و سیم خاردار گذشتیم. دو طرف تنگه یا شیار بیست سی متر از هم فاصله داشت.

تا دلت بخواد سنگر داشت و عراقیا نگهباناشون از اینور تنگه با نگهبان های اونور صحبت میکردن و ما باید از زیر دیدشون و اون وسط از جلو چشاشون رو میشدیم. ترس گرفته بود منو. دهنم خشکه خشک شده بود. سنگریزه رو عوض کردم. یه درب قمقمه آب مقداری بذاق دهنمو تحریک میکرد. نوشیدم. ترس یادم رفت.

فک کنم ساعت 4 صبح بود. ما فکر میکردیم با پایان سنگرها موانع تموم میشه. اما تازه اول کار بود. تا دلت بخواد در امتداد تنگه پشت دشمن مین بود و سیم خاردار. از یه طرف تشنگی، پا درد، معده درد و از طرف دیگه خاک نمکی سومار و سوزش جای زخم های رد سیم خاردار .

را به راه آیه وجعلنا رو میخوندیم. هر از گاهی صدای شلیک از دور و نزدیک سکوت صبحگاهی رو میشکست. تقریبا بیشتر نگهبان های عراقی دیگه خوابشون برده بود. علی آقا یواشکی گفت داره هوا روشن میشه و نمازم نخوندیم. سید سریع و تند بریم وگرنه یا باید اسیر شیم یا شهید.

به هر زحمتی بود مین ها رو که انگار مثل گندم رو زمین پاشیده بودن و کاشتش شکل و قاعده خاصی نداشت رو رد کردیم و از ارتفاع کشیدیم بالا.

مجبور بودیم از بین دوسنگر که ده متر باهم فاصله داشتند و دو نگهبان در چپ و راستمان بود و توسط کانال بهم ارتباط داشتند عبور کنیم. راه دیگه ای وجود نداشت. بقیه جاها و شیارها و بین سنگرها حالت صخره ای و یا شیب تند داشت به هیچ وجه نمیشد بری.

ذکر آیه وجعلنا و مدد گرفتن از خدا و حرکت رد شدیم. دیگه کاملا پشت دشمن بودیم سمت راستمان زیر ارتفاع سنگرای اجتماعی عراقیا بود و چند نفری کنار منبع آب و بیدار بودند. احتمالا وقت نماز بود.

جای ماندن نبود. چون کاملا زیر دیدشون بودیم. باسنگرا و آدماش ده پانزده متر فاصله داشتیم. خیلی دلم میخواست برم از تانکرشون تا دلم میخواد آب بخورم. آخه دیگه از بس تشنه بودم لبام ترکیده بود وخون میومد.

زمین مثل کف دست صافه صاف بود و باشناختی که از زمین منطقه داشتیم می دانستیم که در این دشت بایستی شیارهای عمیقی وجود داشته باشه. نیم خیز و سینه خیز و بسرعت دنبال جایی برای پنهان شدن گشتیم.

به لطف همیشگی خدا خیلی زود جا پیدا کردیم. دیگه هوا گرگ و میش شده بود. به محض نشستن، علی آقا گفت: کشیک میکشم نمازتو بخون. نمازمون رو خوندیم. این نماز پشت دشمن ایستاده و تمام قد خیلی چسبید خیلی حال داد. درسته با تیمم بود، با پوتین بود، اما باصفا بود.

معده درد داشتم. قرص نعنا هم تموم شده بود. دستم رو روی معدم فشارش میدادم. علی آقا از پشت سر چشامو بست گفت دهنتو وا کن. قرص نعناع انداخت تو دهنم یه قورت چاق هم از قمقمه ی خودش آب داد بهم.

گفت: این آب جوش رو به نیت شفا مهمون اباالفضل العباسی. به ولایت علی (ع) قسم دردم رفت که رفت. علی آقا گفت از آقا مهدی و مالمیر و طاهری و کمربندی خبر نداریم.

برای سلامتی و موفقیتشون دعا کردیم. علی آقا از وضع زخم معده من خبر داشت. گفت یه ساعتی بخواب تا منم اطراف رو ورانداز کنم.

آقا مجوز که صادر شد نفهمیدم کجا و کی و چطور خوابم برد. باور کنید انگار در بهترین هتل با بهترین امکانات و در کمال آرامش خوابم برده بود از شدت گرمای سوزان و از فرط عطش و تشنگی بیدارشدم.

چشام افتاد به چهره خندان و خوشگل علی آقا که داشت بالای سرم ذکر میگفت. گفت خوب خوابیدی.

بلند شدم. خدای من خورشید وسط آسمون بوووووود. ساعتو نگاه کردم دوازده و نیم بود!!!!! این یعنی

من شش ساعت نیم خوابیده بودم!!!!!! از خودم، خوابیدنم، تنها گذاشتن علی آقا خجالت کشیدم.

من خوابیده بودم علی آقا مراقب من و دشمن بود. علی آقا گفت یه وقت فک نکنی بیدارت نکردم دلم برای خستگیت سوخت، بیدارت نکردم که شاید مقدار کمتری آب مصرف کنی البته باخنده گفت.

کلا دو تا قمقمه آب مونده بود. یک و نیم قمقمه مال علی آقا و یه نصفه قمقمه مال من زیر آفتاب سوزان داغ و آتیشی نماز رو بجا آوردیم. علی آقا بعد از نمازش تعقیبات نماز رو بجا آورد. پرسیدم علی آقا چه خبر از دشمن؟

گفت خدا رو شکر خوب جایی پیاده شدیم. موضع ادوات، دور زن زرهی، توپخانه و ادوات نیمه سنگین و مقر گردانش همین جاست. فقط باید شب پشت دشمن رو چپ و راست کنیم تا جاهایی که زیر دید ما نیستند شناسایی کنیم و برگردیم.

رفتم بالای شیار وااااااااااای خدای من کاش اونروزا موبایل و دوربین بود. کمترین فاصله مقرهاشون باما

صد، صدو پنجاه متر و بیشترینش حدود چهار صد متر بود. گراهاشونو علی آقا گرفته بود. لبامون ترک خورده بود و سوزش میکرد.

چشام گاهگاهی تار میشد. موضوع چشامو به علی آقا گفتم. گفت: من از صبح اینطوری ام. قمقمه من کمتر از نصفی آب داشت. دیگه دم مغرب بود. چشامون دود میدید.

علی آقا گفت وقت نمازه نماز رو بخونیم. من میرم چپ دشمن تو برو راست دشمن. یکی دو کیلومتر میریم و هرجا دیدی صلاحه برگرد. قرارمون همین جا.

چراغای مقر عراقیا شد شاخصمون برای ملحق شدن. رفتیم و برگشتیم. من زودتر برگشتم. علی آقا هم رسید. تا رسید گفت من چشام سو نداره. مطمئنم چشای توام بهتر از من نیست. بهتره راه برگشتمون از راه رفت نباشه بهتره بیافتیم تو مسیر معبر عراقیا که باسرعت برگردیم.

بهترین پیشنهاد بود. آخه دیگه آب نداشتیم. من که آبی برام نمونده بود. پاهام تو پوتین آتیش گرفته بود.

خیلی دلم میخواست علی آقا بگه چن دقیقه پامونو از پوتین در بیاریم. اما نمیشد تحت هیچ شرایطی امکان نداشت.

چون آبی نداشتم و عطش و تشنگی امانمو بریده بود فکر میکردم تنها راه خنک شدن کندن لباسا و پوتینامه.

از بین دو تا سنگرا که شب قبل اومده بودیم با احتیاط برگشتیم و مقداری کورمال کورمال تو میدان و سیم خاردار رد کردیم افتادیم تو معبر کمین عراقیا.

آرام آرام و بیصدا سینه خیز و نیم خیز و کلاغ پر مسیر معبر رو طی میکردیم که یهو در فاصله سه متریمون متوجه دوتا عراقی ایستاده سمت راستمون شدیم.

اونا نگهبان معبر و دشت وسط میدان بودند بیش از حدود یکساعت منتظر یه اتفاق خوب بودیم اتفاقی که شرایط رو به نفع ما عوض کنه. صبر علی آقا مثال زدنی بود. انگار میدونست که با صبر به نتیجه مطلوبمون میرسیم.

همینطور که کف معبر دراز گشیده بودیم. در گوشم گفت حمایل و قمقمه هاتو از کمرت واکن بگیر دستت میخوایم غلت بزنیم. خیلی زود آرام فانسقمو وا کردم که یهو در فاصله هفتاد هشتاد متریمون یه گروه عراقی باجمعیت زیاد از تو معبر به سمتمون میومدن.

الان بود که بیان رومون. تعدادی از اون گروه عراقیا با این دو تا نگهبان با صدای بلند از دور خوش و بش میکردن. علی آقا از فرصت گفتگو و هواس پرتی نگهبان ها استفاده کرد. یواشکی و سریع گفت غلت میزنیم.

غلت زدیم و بدون اینکه بدونیم هدف غلتیدن ما کجاست. افتادیم تو یه شیار که نیم متر ارتفاع داشت.

قبل از اینکه غلت بزنیم ترس همه وجود منو گرفته بود و فقط تنها ریسمان باقیمانده توسلم خدا بود.

تو این لحظات اسارت، مجروحیت و شهادت رو جلو چشام دیدم.

و ذکر لبام فقط و فقط آیه وجعلنا بود و بس. با چشمای پردود بسختی بالای شیار رو نگاه کردم دیدم یه گروه هفده هجده نفره با انواع سلاح ها از کنار نگهبان ها و از اونجایی که تا چن لحظه پیش ما اونجا بودیم دارن رد میشن. تمام مسیری که ما غلت زده بودیم میدان بود و ما داخل میدان بودیم.

علی اقا گفت از شلوغی و سر و صدای عراقیا با نگهبانا استفاده می کنیم و بقیه راه رو بدو بدو و نیم خیز میریم.

وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون

یا علی، علی آقا از پشت سر لباسمو کشید گفت: گفتم بدویم ولی نه اینطور که تو میری. گفت اینجا خونه دشمنه ها اشاره کرد گفت زمین رو چک میکنیم.

تشنه بودیم و چشامون کار نمیکرد و همه ش دود بود و دود. تازه اول سختی راهمون شروع شده بود. از مسیر خارج شده بودیم. خدایی بود که منوری شلیک شه. بهترین مسیر رو انتخاب کردیم.

با دویدنمون تازه معلوم شد پاهامون تاول زده بوده و ما متوجه نشده بودیم با روشن شدن مسیر فقط صد متر از راه رو میتونستیم انتخاب کنیم.

صد متر مسیر طی شد و کنار انبوهی از سیم خاردار حلقوی متوقف شدیم. ولی دیگه شکر خدا زیر دید و تیر کمین و نگهبان و گشتیا نبودیم.

من دیگه آب نداشتم گلوم خشکه خشک شده بود. نفسم به سختی میومد. با روداری از علی آقا آب خواستم. با روی باز بدون درنگ داد. یه خرده راه نفسم باز شد. دیگه سنگریزه زیر زبونم کارایی نداشت.

بسختی میدان مین و سیم خاردار رو رد کردیم.

تنو بدنمون زخم شده بود لباسامون پاره پوره شده بود. سیم خاردار تک رشته ای رو که رد کردیم خیالمون از میدان و سیم خاردار راحت شد.

شیارها و ارتفاعات برامون نا آشنا بود. چشامونم به آسمون کار نمی کرد که لااقل از راه ستاره ها جهت یابی کنیم که راه خط خودی کجاست. همینطور که میرفتیم متوجه شدیم یهو یه گروه گشتی عراقی از فاصله بیست سی متری دارن میان رو سرمون بیا و درستش کن ما توان فرار نداشتیم.

چشامون سو نداشت، پاهامون تاول زده بود، بسختی راه میرفتیم، گلو خشک، دهن خشک، سوزش زخم حاصل از سیم خاردار، تشنگی، از همه و همه بریده بودیم و فقط بخاطر گیر و گرفتاری که برامون درست شده بود فقط خدا خدا میکردیم.

پشت تل خاک با یک متر ارتفاع قایم شدیم. علی آقا گفت وجعلنا.

وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون

کور و کر و لال شدن. اومدن رو سرمون. از فاصله سی چهل سانتی ما هفده هجده نفر رد شدن. تک تکشون مارو دیدند و انگار خدا عقل و هوش رو ازشون گرفته بود. اگه من دستمو جلو پاشون میگرفتم اونا زمین میخوردن.

ولی خداییش راستشو بگم من یکی دیگه از ترس حتی نفسم هم بالا نمیومد. ضربان قلب هم نداشتم. آخر ستون عراقیا یه نفر بود که گرینوف رو دوشش بود و تا بیش از ده متر در حال راه رفتن برگشته بود و فقط مارو نگاه میکرد.

و انگار صم بکم عمی فهم لایعقلون حکایت اون شب اونا بود. اونا که دور شدن علی آقا گفت سجده شکر بجا بیاریم.

وقت توقف و ایستادن نبود. شب بود و خنکتر از روز و ما تو منطقه دشمن بودیم و بایستی سریع میرفتیم منطقه ساندویچی شکل. پاهای تاول زده یاریمون نمیکرد. لنگ لنگان بسختی راه میرفتیم.

علی آقا گفت بهترین راه اینه که پوتینامونو در بیاریم بندازیم دور گردن. با پای لخت بریم. پیشنهاد خوبی بود ادامه راه با پاهای بدون پوتین تاول زده.

علی آقا هر دفه یه بار با چن قطره آب جان تازه ای بهم میداد. گم شده بودیم. همه شیارها و ارتفاعات شبیه هم شده بودن. تاول ها می ترکید و دوباره تاول میزد و با ترکیدن تاول ها خون میومد و بخاطر اینکه رد خون پاهامون بجا نمونه بایستی خاک میزدیم بهش و بعضی جاها خاکش نمک داشت.

به هر حال روح علی آقا شاد هرچی آب داشت داده بود به من. لباش شکاف برداشته بود خون میومد از لباش. متوجه شدم داره هوا روشن میشه. بدون اینکه جهت قبله رو بدونیم نماز خوندیم.

اینکه میگم بدون اینکه جهت بشناسیم باور کنید چشامون دیگه قطب نما و ساعت رو هم نمیدید. کور مال کور مال می رفتیم. با شروع روز و بیرون اومدن آفتاب راه به راه بی هوش میشدیم و به هوش می آمدیم.

به محض بهوش آمدن هرکدوممون اون یکی رو بسختی و با کتک و لگد هوشیار میکردیم.

اسمش این بود علی آقا آب آورده برای خودش، همه آب خودشو به من بخشیده بود. آخه من سیرایی نداشتم. علی آقا رو بسختی بهوش آوردم. نمی دونستم صبحه، بعد از ظهره، عصره یا چه وقتیه.

فاصله یکی دو متر رو نمی دیدم. از پاهامو لبامم خون میومد. علی آقا اوضاعش از من بدتر بود. بیهوش شدیم، بهوش آمدیم. راه رفتیم و زمین خوردیم. معلوم نشد نمازمونو به وقتش خوندیم یا قضا شده بود اما خوندیم. شب شد راه می رفتیم و بیهوش میشدیم و به هوش می یومدیم.

نمی دونم کی بیهوش شده بودیم اما بخودمون اومدیم دیدیم نماز صبحمون قضا شده. علی آقا که بسختی نفسش و صداش در میومد گفت قضا شو بجا بیاریم. نماز خونده نخونده راه افتادیم. چون من اصلا متوجه نشدم چطور نماز خوندم. بیهوش بودم یا بهوش.

یه نکته مهم که یادم رفت بگم این بود. با حال و اوضاع خرابی که هردومون داشتیم. هر بار که به هوش میومدیم علی آقا میرفت آثار بجا مانده مثل خونابه و خونی که از پاهامون میرفت و جا پاهامون رو از بین می برد.

وسایل منو چک میکرد که نکنه حالیم نشده و افتاده یا جامونده باشه.

کلمن آب یخ، گالن و قمقمه آب، شنا تو پل هفت دهنه آب گرم، بخشداری سرپل و جوی آب جلوی ساختمان یادمون میومد و به امید رسیدن بهش همو دلداری میدادیم.

گاهگاهی هم لب های عطشان و صحرای کربلا یادمون میومد و یاریمون میکرد و توانمون میداد هنوز. خبری از ساندویچی و خط خودی نبود.

با امروز میشد پنج روز که از مقر پل هفت دهنه زده بودیم بیرون. دم دمای مغرب افتادیم تو یه شیار عمیق

نمیدونستیم کجاییم.

علی آقا یه حدسی زد گفت ما تو رودخونه تلخابیم. تلخاب میمک. گفت اینجا آب هست. داخل گودال هاش باید آب باشه. خبرخوبی بود. کورمال کورمال همه جای رودخونه رو چرخیدیم. یه جا آب پیدا کردیم.

تا می تونستیم آب خوردیم. چشامون باز شد و دید چشامون برگشت. نماز مغرب روخوندیم.

عجب آب گوارایی بود. شیرین ترین و گواراترین آب زندگیمو خوردم. دوستانی که میمک و تلخاب میمک بودن میدونن گند آب حاصل از بارندگی و مردن ماهیها و خروج نفت از زمین حاصلش شده بود این آب.

که برای ما شیرین و لذت بخش بود. قمقمه هامونو پر کردیم. دیگه چشامون تقریبا دید داشت ولی پاهامون داغون بود.

علی آقا راه رو بلد بود. ساعتای چهار و پنج صبح رسیدیم نقطه الحاقمون تو ساندویچی. بچه ها اونجا منتظرمون بودن. آقا مهدی چند بار طی دو روز گذشته منطقه رو زیر و رو کرده بود بلکه آثاری از ما پیدا کنه. دیگه داشتند نا امید میشدن که ما بهشون ملحق شدیم.

از آبی که از تلخاب آورده بودیم بهشون تعارف کردیم اونا خوردن ولی صداشون در نیومد. مام که بوی بد آب رو حالیمون نشده بود. خلاصه زیر بغل ما رو گرفتن و برگشتیم عقب.

هیدک و صیدک قمقمه آبی که از تلخاب میمک آورده بودیم تو مقر وا کردیم که بچه ها بخورن. بوی بدش همه رو فراری داد. تلخی و سیاهیش تا مدتها روی قمقمه هابود و هیچکس دیگه هیچوقت از اون قمقمه ها استفاده نکرد.

خدای من، تو شاهدی لذت بخش ترین آبی که در تمام عمرم نوشیدم گند آب رودخانه تلخاب میمک بود که خیلی گوارا و دلچسب بود هر چند دیگه هیچوقت راضی نشدم دوباره از اون آب بنوشم .

آقامهدی اینا هم موفق شده بودند راهکار رو قفل کنن. اما علی آقا چیت ساز با این شناسایی برای همیشه یه قفل محکم به این راهکار زد و خستگی و درد و ناراحتی رو با یه جمله از روح و جسممون برد.

گفت انتظار نداشتم اطلاعاتی رو که بایستی در چندین شناسایی بدست می آوردید با یک شناسایی بدست بیارید و به مسئولیت پذیری و استقامت علی آقا شاه حسینی احسنت گفت.

اما شاید علی آقا خودش نمیدونست ما همگی شاگرد و بچه های خودشیم. شادی روح همه دوستان شهید بخصوص علی آقاچیت سازیان، علی آقاشاه حسینی و آقامهدی قراگزلو و مرحوم طاهری و سلامتی خودتون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و ارزقنی قلبا سلیما

به یاد همه بچه های شجاع، صبور و مظلوم اطلاعات عملیات لشکر 32 انصار الحسین (ع) استان همدان بخصوص سردار شهید علی چیت سازیان

از ترس لبام به هم چسبیده بود و حس می کردم قلبم داره منفجر میشه

از ترس لبام به هم چسبیده بود و حس می کردم قلبم داره منفجر میشه

از ترس لبام به هم چسبیده بود و حس می کردم قلبم داره منفجر میشه

از ترس لبام به هم چسبیده بود و حس می کردم قلبم داره منفجر میشه

از ترس لبام به هم چسبیده بود و حس می کردم قلبم داره منفجر میشه


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده