شناسایی منطقه عملیاتی سومار/ سال 1363/ قسمت سوم
شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۰۵
سکوت سنگینی برمنطقه حکمفرما بود. 5 نفر بسختی تو اون دخمه کوچیک جامون شده بود. دیگه هوا روشن شده بود و روشنی روز وضعیت زمین منطقه رو برامون معلوم کرد. در فاصله ده متری ما سیم خاردار تک رشته ای و یک ردیف مین منور متراکم دیده میشد.

سکوت سنگینی برمنطقه حکمفرما بود. 5 نفر بسختی تو اون دخمه کوچیک جامون شده بود. دیگه هوا روشن شده بود و روشنی روز وضعیت زمین منطقه رو برامون معلوم کرد. در فاصله ده متری ما سیم خاردار تک رشته ای و یک ردیف مین منور متراکم دیده میشد.

قطعا بعد از پیچ شیار که در دید ما نبود و درست زیر کمین دشمن قرار داشت انواع مین های دیگری هم وجود داشت که ما نمیدیدیم. آقا مهدی لوح پست نگهبانی و دیده بانی رو شفاهی و درگوشی بهمون گفت.

قرارشد تا ساعت 12 یکی یکی توسط خودش و علی آقا شاه حسینی خوب توجیه شیم و نهایتا از دوازده به بعد دو ساعت دو ساعت کشیک دیده بانی و نگهبانی ادامه پیدا کنه تا شب.

مجبورم گریزی بزنم به ذخیره آب 6 نفرمون. قرار شد مشخص کنم چه مقدار آب و قرص نعناع باقیمانده تا مجددا به نسبت مساوی بین بقیه تقسیم شه. مجموعا از 4گالن ده لیتری و 18 قمقمه، یک و نیم گالن و 6 قمقمه آب باقیمانده بود که بایستی حساب شده اون روز رو به شب متصل می کردیم.

علی آقا گفت صرفه جویی کنید. دلیلشم این بود که هنوز کار اصلیمون شروع نشده و لحظات و شب و روز سختی پیش رو داریم. فک کنم علی آقا میدونست چه اتفاقی قراره بیافته. خدای من از خنکای داغ صبح به سمت هوای آتیشی ظهر فاصله گرفتیم.

گرمای منطقه از زمین و زمان امانمون رو بریده بود. آب گرم و جوش، کمی آب، آفتاب داغ، عطش، گرمای 50 درجه و از طرفی تخیل کلمن آب یخ، یخچال، چادر، سایه، رودخانه، شنا. وای خدای من چه چیزایی از ذهنم میگذشت.

باعث همه این فکرا تشنگی بود که خل و چل شده بودم. رفتیم بالای ارتفاع خوب توجیه شدیم. همگی مسیر رفت رو خوب ورانداز کردیم. موانع دشمن خوب معلوم بود. معبر تردد کمین عراقیا به خطشون هم کاملا معلوم بود.

سنگر نگهبانی، سلاح ها و نگهبان ها با چشم غیر مسلح مشهود بود. دوربین 42×7 خیلی کمکمان بود. چپ و راست و عقب و جلوی منطقه رو که ورانداز می کردیم، متوجه شدیم دور تا دورمون کمین و خط عراقیاس.

قرار شد من و علی آقا با هم مقداری بسمت راست بکشیم و از شیاری که بخاطر سپرده بودیم نفوذ کنیم و آقا مهدی و غلامحسن مالمیر هم مقداری به چپ بکشن و از شیار مجاور ما نفوذ کنن و سمت دشت هلاله بسمت میمک رو شناسایی کنن.

قرار شد ساعت ده شب از هم جدا شیم. طاهری و دوست نهاوندیمونم بایستی کمین میموندن. ساعتای یک بود که یهو متوجه سر و صدای عراقیا شدیم که بلند بلند به عربی حرف میزدن و به ما نزدیک میشدن.

نگهبان خودمون که بالای ارتفاع بود (نهاوندیه)، سراسیمه و با عجله اومد پایین گفت پاشین پاشین باید از اینجا بریم. گفت شش هفت نفر یه راست دارن میان رو سرمون. گفت هفتاد هشتاد متر فاصله دارن.

ما که هر لحظه آماده چنین لحظاتی تو شناسایی بودیم و دست به فرارمون بیست بود، وَجَعَلنا رو خوندیم و بدون درنگ، کمتر از 30 ثانیه تا یک دقیقه سینه خیز و نشسته و نیم خیز رفتیم شیار و ارتفاع پشتی.

پشت یه ارتفاع کوچیک نفس زنان جاخوش کردیم، غصه خورمون علی آقا بود که وایساده بود دخمه رو دستکاری کنه که عراقیا متوجه حضور انسان نشن. جا پاها مونو پاک کرده بود و نفس زنان به ما پیوست.

عراقیا اومده بودن برا چک کردن میدان مین. تخریبچی بودن. اومدن یک متری دخمه. اینور سیم خاردار تک رشته ای. پشتشون به دخمه بود. اگه اونجا مونده بودیم مارو میدیدند. دیگه باید بقیه روز رو زیر آفتاب داغ سرمیکردیم. امکان دیدبانی و نگهبانی هم نبودیم.

کف شیار دراز کشیده بودیم و دور تا دور خودمونو چک میکردیم. جای شکرش باقی بود که همه کارا و هماهنگی ها رو برای شب انجام داده بودیم. وگرنه باید مثل آدمای نابلد دست رو دست میموندیم.

نماز مغرب و عشا رو یکی یکی خوندیم. چون فقط به اندازه یکنفر جا بود که دشمن از هیچ جا به اون مکان دید نداشت. علی آقا هر دفعه یه بار یادمون مینداخت ذکر بگیم صلوات بفرستیم و آیه وجعلنا رو بخونیم.

آب جوش خوردن فقط شده بود به اندازه یک درب قمقمه. یادمه یه بار ندونسته اومدم قمقمه آب رو سر بکشم که خاکی به صورتم پاشیده شد. علی آقا بود. با اینکار فهموند الان وقت قورت قورت آب خوردن نیست.

تنها چیزی که زیادی خوشحالمون کرده بود این بود که دیگه از گلوله های خودی که سهمیه ای همیشه رو سر بچه های شناسایی بود دیگه خبری بود.

همه قمقمه هارو دوباره چک کردیم. علی آقا انگار روزه آب گرفته بود. آب داخل قمقمه ش تکون نخورده بود. به علی آقا گفتم علی آقا اصلا آب نخوردی ها. گفت وقتی به شما میگفتم آب کم بخورید و صرفه جویی کنید به وقت تشنگی ام از خودم خجالت میکشیدم آب بخورم. میگفت خودم به خودم میگم علی به حرفت عمل کن و نخور و صرفه جویی کن. الله اکبر به راه و روش و مسلک شهدا.

نفری 3 قمقمه به حمایل و فانسقه بستیم. بقیه آب و گالن های ده لیتری خالی بهمراه کوله پشتی گذاشتیم پیش بچه های کمین. ساعت نه و نیم شب علی اقا اجازه داد نیم ساعت استراحت کنیم. من دیگه نگذاشتم حرف علی آقا به آخر برسه.

سریع سر جام دراز کشیدم. هنو چشام گرم نشده بود که متوجه مهمان ناخوانده روی دستام شدم

وای خدای من، من تو حالت عادی از مار میترسم. تو تلویزیون جرات دیدن مار رو ندارم. حالا رو تنمه. مار رو پرت کردم رو سر مهدی قراگزلو. اونم پرید. همه این اتفاقات بی سر و صدا به خیر گذشت و مار جعفری تشنه رفت پی کارش.

خواب از سرم پرید. منتطر شدم عقربه های ساعت به ده برسه. ساعت ده شد. راه افتادیم بی سر و صدا و در کمال سکوت و دقت. بچه های کمین رو گذاشتیم سرجاشون. از هم جدا شدیم. آها قرارمون شد برا ساعت دو، علی آقا گفته بود اگه هر یک از تیم ها دیر برگشت بقیه که سر ساعت برگشتند برن نقطه الحاق ارتفاع ساندویچی منتطر بمونن تا بقیه برسن.

هیس، بسم الله، وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون. یاعلی. باید می رفتیم زیر سنگر کمین و از هم جدا میشیم. آها آها یادم رفت بگم. علی آقاشاه حسینی یه چیزی یادمون داده بود برا مواقعی که میرسیدیم زیر پای دشمن.

برای وقت هایی که از شدت ترس و استرس دهنت خشکه خشک میشد و نفست به شماره می افتاد و طپش قلبت میرفت رو هزار یا کلا وایمیساد. تجربه خوبی بود. من که انجام دادم نتیجه گرفتم. دلیل نتیجه گرفتنم هم شاید نه حتما باور و اعتقاد قلبی بود که به شخصیت ایشان داشتم.

میگفت به وقت ترس و استرس یه سنگریزه بذار زیر زبونت تا بذاق دهنت ترشح کنه. میگفت وقتی اینکارو میکنی نه دهانت خشک میشه نه نفست به شماره میافته نه ضربان قلبت میره رو هزار یا وایمیسه.

شاید علمی بود شایدم تجربه بود. ولی جواب داده بود. به سیم خاردار تک رشته ای رسیدیم. سیم خاردار تک رشته ای یعنی ابتدای میدان مین از سمت ما و انتهای میدان مین از سمت دشمن. تا اونجا که جاداشت بایستی آستین هارو بالا میزدیم چرا و به چه دلیل. چون بهترین راه لمس سیم تله و سیم خاردار و مین دست بود.

آخه تو تاریکی و ظلمات چشم خیلی خوب به این چیزها کار نمیکرد. باید کف دست رو رو زمین میکشیدی مین رو لمس میکردی بدون اینکه جابجا بشه و خنثی شه پا تو میذاشتی کنارش به نفر بعدی هم جاشو نشون میدادی و خلاصه همه بایستی سرسپرده و فرمانبر نفر اول بودند.

برای سیم تله هم باید دستتو از سطح زمین تا ارتفاع یک، یک و نیم متری تو هوا آهسته بالا میبردی

تا سیم تله رو لمس میکردی و دنبال سیم تله میرفتی (البته همزمان زیر پاتم باید چک میردی) تا ببینی نوع مین تله شده چیه که تو گزارشت ثبت بشه.

خلاصه دستها اینجاها خیلی به کار میومد، از ردیف مین های منور عبور کردیم به ردیف گوجه ای رسیدیم

زیکزاک کاشته شده بودند. در حین حرکت و دقتی که در میدان بایستی میداشتیم باید حواسمان به نوع مین، نوع سیم خاردارها، فاصله مین ها از یکدیگر، کششی بودن یا قطع کششی، وضعیت زمین، جنس زمین، عوارض حساس و غیرحساس برای آفند و پدافند کوتاه مدت، میان مدت و بلند مدت و معابر وصولی به هدف، سنگرها و تجهیزات و خاکریزها و بالاخره هیچ چیز نبایستی از کنارش ساده میگذشتیم و باید شناسایی میشد.

و مهمتر از همه اینکه نباید تحت هیچ شرایطی دشمن متوجه حضورت میشد و گرنه خودت رو میباختی.

خلاصه بعد از بیست سی متر به تعدادی مین والمرا که تله شده بود برخوردیم که ظاهرا فقط شیار رو به منطور کند شدن حرکت نیروی ما به هدف بسته بودند. در اینجا بود که باید از آقامهدی و تیمش جدا میشدیم.

خداحافظی ما شد فقط لمس دستان همدیگه، اونا به چپ رفتن و ما به راست. ما به موازات خط دشمن بایستی به راست می رفتیم تا از شیار یا یک تنگه به عقبه خط دشمن نفوذ کنیم. این شیار یا تنگه دو طرفش پوشیده شده بود از سنگر و کف آن متراکم بود از مین و انواع سیم خاردارهای حلقوی و فرشی قبلا از دیدگاه هیدک و صیدک اینجا رو برا نفوذ نشان کرده بودیم.

بالای تنگه پشت دشمن هم میشد دشت هلاله، سمت راست ما هم میشد پاسگاه بازرگان. آرام و بیصدا در حالیکه پوشش گیاهی متراکم و خشکی سر راهمون بود باید ازش عبور میکردیم. این پوشش گیاهی برامون از مانع سیم خاردار و مین بدتر بود.

آخه مین و سیم خاردار توش گم بود و تردد برای شناسایی بایستی کندتر صورت میگرفت. داخل پوشش گیاهی مین ضدخودرو با محافظ ضد نفر کاشته شده بود. اونارو رد کردیم. ده دوازده متر بعدش یادم نیست اول سیم خاردار حلقوی متراکم بود یا ردیف والمرا، هردوشونو رد کردیم.

چشمتان روز بد نبینه. یه نیروی شناسایی تو شناسایی نباید آثاری از حضور خودش تو منطقه دشمن جا بذاره و ما باید سیم خاردار دشمن رو طوری رد میکردیم که بهش خط نیافته. اما سیم خاردار تمام تنو بدنمونو خط خطی کرد و تنمون از شدت سوزش زخم ایجاد شده میسوخت اما نباید نق میزدیم و بایستی میرفتیم.

هر از گاهی کلت منور یا خمپاره شصت منور میرفت بالا اما چون از ما دورتر بود لحظاتی زیر پامونو روشن میکرد. چند بار هم تیربار گرینوف عراقیا سخت کار کرد. که نگران تیم های شناسایی همجوارمون شدیم و تنها دعا بود که از ما براشون برمیومد.

بایستی در گزارشمون که بعدا تنظیم میشد تنگه یا شیار رو در نقشه و طبیعت معلوم میکردیم. اما تاریکی مطلق اجازه دیدن ارتفاعات شاخص منطقه رو نمیداد که گرا بگیریم.

امان از تشنگی و تشنگی. تشنگی بدجوری فشار آورده بود بهمون. تنها راه رفع عطش برا لحظه ای مهمان کردن خودت به یک درب قمقمه آب جوش بود و بس. صحرای کربلا اینطور لحظه ها زیاد بیادمون میومد قربان لب تشنه ات یا حسین.

از روی ستاره ها و بر اساس تجربه و شناخت حدودی ارتفاعات شاخص منطقه چن تا گرا گرفتم. علی آقا گفت از همین جا نفوذ میکنیم اما قبلش باید دویست سیصد متر دیگه به موازات خط دشمن بریم تا اگه کمینی یا موضوع خاصی بود مشاهده کنیم.

پنجاه شصت متری نرفته بودیم که برخوردیم به سیم خاردار تک رشته ای که مربوط بود به معبر تردد خود عراقیا به کمینشون. علی آقا آرام و بیصدا در گوشم گفت: من میرم سمت کمین و توام به موازات خط عراقیا دویست سیصد متر برو جلو چیزی بود یا نبود زود برگرد، قرارمون همین جا.

ساعت دوازده بود، ده پانزده دقیقه ای بود که از هم جداشده بودیم که یاحسین صدای شلیک بی امان از جایی میومد که علی آقا رفته بود اونجا. ول کن هم نبودند. بی امان شلیک میشد. یکی دوتا آرپی جی ام شلیک شد اما به آسمون. صدای عراقیا در اومد. به عربی باهم حرف میزدن. گفتم یاحسین کار علی آقا ساختس.

که دیدم پشت سرم تو معبرشون هشت نه نفر دارن مجروح یا کشته رو روی برانکارد میبرن عقب. یعنی خط خودشون.

نگران علی آقا بودم. یعنی چی به سرش اومده بود. یه منور 120 رفت بالا. زیر نور منور که دقیقا بالای سرم بود علی آقا رو مثل روز روشن میدیدم که پشت یه بوته قایم شده بود. خیالم راحت شد.

آخیششش، الهی شکر به علی آقا هیچی نشده بود. سریع رفتم برای ادامه کار و وقتی برگشتم حدودای چهل دقیقه یه ساعتی گذشته بود. محل قرارمون پای معبر عراقیا و سیم خاردار حلقوی که سه تا توپ مثلثی رو هم ریخته بودن بود.

همو دیدیم آرام پرسیدم پس چی شد چرا عراقیا قات زدن. گفت باهم دعواشون شده بود که دو نفرشون یا مجروح شدند یا کشته.

باز چشمام درد گرفته و نمی تونم تایپ کنم. قسمت آخر بمونه برای بعد
یا علی مدد

سید محسن حسنی رزمنده گردان شناسایی لشکر 32 انصار الحسین (ع)

شادی روح همه شهدا صلوات

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده