شناسایی منطقه عملیاتی سومار/ سال 1363/ قسمت دوم
پنجشنبه, ۰۲ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۹:۳۹
مهدی قراگزلو، علی خوش لفظ، هادی فضلی، کریم مطهری، عزیز امرالله، محسن جام بزرگ، محمد بابازاده، عمو اکبر، آقا مصیب، شهید جربان، حسینعلی مرادی، علی آقا و همه و همه با هرچی تو دستشون بود علی تابش رو می زدند با دسته کلنگ، شلنگ، و و و ولی علی تابش فقط می خندید.

تا مواضع ثابت دشمن (خط مقدم) راه زیادی باقی نمانده بود ولی معلوم نبود شاید بین راه کمین هشدار ثابت و سیار وجود داشت به همین دلیل و دلایل زیاد، شناسایی با احتیاط و کندی برای رسیدن به علم اینکه دشمن در چه جاهایی و با چه استعدادی و چه تجهیزاتی مستقر است انجام می شد.

درطول دوران دفاع مقدس بعضا پیش میومد علی آقا چیت سازیان برای تیم ها بر اساس شرایط زمان و مکان و حساسیت منطقه و بُعد مسافت "باید" میگذاشت یعنی از فعل امر استفاده میکرد.

قبل از حرکت با اُبهت همیشگیش و صدای گرفته و دلنشینش کنار منبع آب خط مقدم ارتش اومد تو جمع تیم و گفت: با اینکه این خط و حد تازه تحویل تیم شما شده و اولین شناساییتون برای این راهکاره (الهی قربونش برم دلم برا صداش چهرش، نگاهش، راه رفتنش، خندیدناش تنگه تنگ شده) و چون از سایر تیم ها عقبید و قرارگاه فشار میاره و هی میپرسن کار بچه ها به کجا رسیده بایستی با این شناسایی راهکارتون رو قفل کنید.

گفت برنمی گردید تا راهکار رو قفل کنید یا حسسسسسسسسسسسین

علی آقا "باید" گذاشت، آقا مهدی قراگزلو و علی آقا شاه حسینی و همگی گفتیم چشششششششم علی آقا.

اینقدر کلامش نفوذ داشت که خیلی کم پیش اومد "بایدِ" علی آقا عملی نشه. با این "بایدی" که علی آقا گذاشت مسئولیتمون هزاران برابر سنگینه سنگینه سنگین شد.

حالا باید فقط برای یکبار خوب دقت کنید فقط و فقط برای یکبار شناسایی انجام میشد و بهترین مسیر برای حرکت نیرو و گردان انتخاب میشد. باید راه دسترسی نیروی تکرو برای رسیدن به دشمن و راه سهل الوصول انتخاب میشد.

بایستی هم تایم گرفته میشد، هم مسیر امن انتخاب میشد، هم راه رفت و برگشت کاملا چک و به ذهن سپرده میشد، هم کمین های دشمن شناسایی میشد. مسیر احداث جاده برای پشتیبانی موانع دشمن از سیم خاردار تک رشته ای تا فاصله ردیف مین ها و نوع مین، انواع سیم خاردار، سنگرهای فعال و غیرفعال و ایذایی(بدلی)، و تجهیزات، سلاح ها، استعداد نیرو، ترتیب نیرو، و راه نفوذ به عقبه دشمن برا اصل غافلگیری، همه اینها بایستی تو یک شناسایی تموم میشد و راهکار رو قفل میکردیم.

تا یه شب یا چند شب قبل از عملیات که بایستی دوباره چک میشد. به همین دلیل علی آقا شاه حسینی موکدا تاکید کرد بچه ها توکلمون رو بخدا میکنیم و اشاره کرد: اعرالله جُمجُمَتِک (جمجمه ات را بخدا بسپار)

علی آقا شاه حسینی تو شناسایی باخنده قشنگشش یادمون انداخت که بچه ها توکلتون یادتون نره.

از شدت گرما عرق از تمام بدنمون میچکید و چفیه هامون که مشکی بود همش به سر و صورت و گردن مالیده میشد. تو راه سکوت محض بود و گاهگاهی صدای شلیک توپ و خمپاره و ادوات خودی و دشمن

(البته بیشتر دشمن).

سکوت وقتی شکسته میشد و از فکر در میومدی که توقف کوچکی انجام میشد. علی آقا یا آقا مهدی هر بار یه دفعه گرا میگرفت، مسئول ثبتش من بودم. تو تاریکی مطلق باید رو دفترچم گرا رو ثبت میکردم.

عدد یک رو مبنا کرده بودم برا خودم. هرعددی که برام می خوند به هر یک از عدداش یه یک اضافه میکردم. مثلا میگفت 248 من مینوشتم 359. شیار رو مینوشتم ش ارتفاع رو مینوشتم ق. اینجا بود که اسم های محلی که بین خودمون گذاشته بودیم رو ارتفاعات به کار میومد.

اینا همه از آموزشهایی بود که علی آقا چیت ساز به بچه ها داده بود که به وقت اسارت اطلاعات گیر دشمن نیفته.

هیچ مدرکی حتی پلاک نباید باخودمون میبردیم. گریزی بزنم به بخشداری سرپل ذهاب. آخرای سال 62 یا اوایل 63 دقیق یادم نیست تو هر مقطعی که تازه وارد میومد واحد علی آقا و آقا کریم ملکی کلاس میذاشتن براهمه. حتی قدیمی ها هم بایستی میومدن برا تداوم آموزش و یا شاید برای انتقال تجربه و روحیه گرفتن تازه واردها. باید بعد از آموزش امتحان پس میدادی. امتحانشم رو کاغذ نبود، عملی بود.

لازمه اطلاعاتی شدن یکیش کتک خور ملس داشتن و لو ندادن اطلاعات به خودی و دشمن بود. اسم رمز رو میدادن بهت بایستی از پادگان ابوذر همه آموخته هاتو به اجرا میذاشتی تا خسته و خرد بیای که بخشداری رو شناسایی کنی و تسخیرش کنی و کتک نخوری.

قدیمی ها منتظرت بودن که اسیرت کنن و ازت اسم رمز بخوان. نمی گفتی کتک میخوردی در حد مرگ. یادش بخیر علی تابش رو از دوتا درخت صنوبر جلو درب ورودی بردند پشت بام یک دستو یک پاش رو این درخت، یک دست و یک پاش رو به اون درخت بستن. آویزون شد رو دوتا پاهاش. کل وزن بدنش رو دوتا مچ پاهاشو دستاش بود. علی جرخورد اما دم نزد و فقط خندید.

مهدی قراگزلو، علی خوش لفظ، هادی فضلی، کریم مطهری، عزیز امرالله، محسن جام بزرگ، محمد بابازاده، عمو اکبر، آقا مصیب و همه و همه، آها شهید جربان، حسینعلی مرادی، علی آقا و همه و همه با هرچی تو دستشون بود علی تابش رو می زدند با دسته کلنگ، شلنگ، و و و و........ ولی علی تابش میخندید.

اونا میگفتن اسم رمز رو بگو میاریمت پایین علی میخندید و میگفت کور خواندید. علی خونین و مالین شد

اما نه نق زد نه لو داد. بخاطر این رفتاراش بود که علی آقا چیت ساز عاشقش شده بود.

منم استخوان پام با ضربه دسته کلنگ آقا مصیب ترک خورد و شکست و ناخن شصت دستم پرید اما دریغ از لو دادن اسم رمز.

اگه کسی بود که با کتک خوردن در حد مرگ اطلاعاتی رو لو میداد قطعا جاش تو واحد نبود و من ندیدم کسی بخاطر این موضوع از واحد اخراج بشه. خدا رو شکر در این یه موضوع همه سربلند بودیم. مشابه این نوع آموزش ها و کتک خوری در مقاطع مختلف تو سد اکباتان، خرمشهر و احتمالا جزیره مجنون برای تازه واردها زیاد اتفاق افتاد.

بگذریم بریم سر اصل مطلب

وقت رفتن باید تو تاریکی مطلق و شب ظلمانی، شکل ارتفاعات و شیارها و سه راهی، دو راهی، چهار راه، پنج راهی رو خوب بخاطر می سپردیم که بتونیم برگردیم. علامت گذاری هم مطلقا ممنوع، علامت گذاری در ذهن آزاد.

تو راه به هر جایی که فک کنی فکر میکردم. بیشترین فکرم به موفقیت در کار و فرار از اسارت و شهادت بود. گاهگاهی هم یه ذره ترس میومد سراغم اما زودی میرفت اما نگذر از ترس!!! یه جاهایی همگی کپ میکردیم. اونم وقتی داشتی میرفتی که یهو یه عالمه بز کوهی یا آهو یا کبک از زیر پات فرررت فرررررررتی میرفتن یا می پریدن. ترسش به دو دلیل بود. لا اقل برای من که اینطور بود. اولیش سکوت مطلق در تاریکی محض با صدای گریزشون شکسته میشد و یه شوک یهویی بهت وارد میشد، دومیش

اگه دشمن نزدیکی این اتفاق بود با صدای فرار و متفرق شدن حیوانات متوجه حضورت میشد و میفهمید کسی این نزدیکی هاست. گرمای هوا هم که هی آب جوش طلب میکرد و تند تند از بار مبنامون کم میشد.

آب جوشه جوش شده بود. قرص نعناع خوردنش خیلی دلچسب و گوارا بود. اول برای اینکه چون اصلا بجز آب غذایی نمیخوردیم. آخه اینقدر آب می خوردیم که مزاجمون به غذا نمی کشید و شیرینی قرص نعناع قند مورد نیاز بدنمون رو تامین میکرد. دوم، وقتی قرص تو دهنت آب میشد دهنتو که تو اون هوای جهنمی باز میکردی دم و بازدم نفسات نسیم خنکی رو روانه ریه هات میکرد که برای لحظاتی یه مقدار از لحاظ روانی احساس خوبی از رفع عطش سراغت میومد.

به هر حال پاورچین پاورچین خسته و تشنه نم نمک به راهمون ادامه دادیم تا رسیدیم به جایی که تو دیدگاه هیدگ و صیدک برای استقرار و دیده بانی روز در چندمتری سنگر کمین دشمن انتخاب کرده بودیم که قرارشد اینجا توقف کنیم و روز رو تا وصل شدن به شب برا ادامه کار اطراق کنیم.

آقا مهدی و محمد طاهری رفتن یه سرک بکشن. یادمه با اجازه علی آقاشاه حسینی تا اونا برن محل استقرار رو چک کنن و چپ و راست کنن و همه جاشو برای امن و تو روز موندن ورانداز کنن، من پنج ساعت خوابیدم!!! راسشو بخواین نه که پنج ساعت پنج دقیقه ولی باور کنید به من پنج ساعت گذشت و خیلی چسبید. روی سنگ های داخل شیار که هر کدوم از سنگ ها قد یه کلاه آهنی بود. قمقمه ها به کمرم و کوله و ده لیتری آب به پشتم ولی انگار رو پر قو خوابیدم کاش بازم بیاد اون روزا. تا باشه از این خوابیدن های با حال کوتاه با دوستان با صفا رو زمینی که از جنس آسمونه. الهی آمین.

آقا مهدی و طاهری برگشتند. رفتیم پشت یه ارتفاع که یه سمتش رودخونه بود که به سمت خودی بود یه سمتش کمین دشمن و یه سمتش به خط دشمن. سمت رودخونه دیواره ای بلند و صخره ای داشت

که زیرش به اندازه اینکه سه یا چهار نفر که بسختی بنشینند جا بود و پوشش گیاهی زیادی داشت که بایستی زیر پای کمین آرام و بیصدا رو تیغ و علف مینشستیم و نق نمی زدیم. اگه یه وقت عراقیا قصد داشتند وارد شیار بشن ما آسیب پذیر بودیم. وقت استخاره و درنگ نبود. همه جا رو چک کرده بودند بهتر از اینجا جایی دیگه پیدا نشده بود. اما محل دیده بانی و نگهبانی بین دوسنگ بالای تپه قرار داشت که مشرف به کمین و خط عراقیا بود.

مستقر شدیم. علی آقا بمن گفت: برو بالای ارتفاع اطراف رو خوب چک کن تا ما نماز صبح رو بخونیم

بعدش یکی میاد بالا تو برگرد نمازتو بخون. رفتم بالای ارتفاع عجب جایی بود مشرف به کمین و خط و میدان مین عراقیا و مهمتر از همه چک کردن محل نفوذ برای فردا شب و دور زدن کمینی که شده بود دغدغه هممون. فاصله هواییمون با کمین هوایی 50 متر و زمینی صد صد و بیست متر.

وااااااااااای خدای من الان ذهنم باز شد. یه نفر هم جزء جمع تیم ما بود. فک کنم گراوند. بچه نهاوند، قد بلند و لاغر. اسمش دقیق یادم نیست فک کنم گراوند بود. آهسته و بیصدا اومدم پایین.

علی آقا خیلی آروم دم گوشم گفت آب کم داریم بایستی نماز رو تیمم بخونی. بیصدا و با پوتین نماز رو خوندم. آخخخخخخ که چقدر نماز تو دل دشمن یا زیر پای دشمن با اینحال مزه میداد. چقدر باحال بود اینطور نماز خوندنا.

یادمه آیت الله مشکینی گفته بود حاضرم تمام عبادتم و شاگردی و تدریسم رو با نماز جنب یه رزمنده در شرایط بحرانی و حساس دفاع مقدس عوض کنم. ایشون حالیش بود این نماز چه نمازیه اما من حالیم نبود

اگه بود الان وضعم این نبود. به فرموده حضرت امیر المومنین علی (ع) از دست دادن فرصت های خوب غصه می آورد. حکایت حال این روزای منه. غصه خور از دست دادن فرصت های زیبای گذشته ام.

باید بی صدا و بی حرکت منتظر روشن شدن هوا میماندیم. بازم ادامه خاطره موکول شد به بعد چون چشام یاری نمی کنن. شما دوستان یاری کنید و امان بدید تا فرصتی دیگر

سید محسن حسنی رزمنده گردان شناسایی لشکر 32 انصار الحسین (ع)

شادی روح همه شهدا صلوات

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده