بهداشت اردوگاهها، قصه غصه داري بود و درمان و درمانگاه و دكترهاي فوق متخصص آن ، غم انگيزتر. چون عراقيها زياد به فكر نظامت اردووگاه و آسايشگاهها نبودند ، بچه ها خودشان آستين همت را بالا زدند و هر آسايشگاه، افرادش را به هفت گروه تقسيم مي كرد كه هر روز ، نوبت يك گروه بود كه به مسائل نظافتي آسايشگاه بپردازد؛ سطل توالت را تخليه و تميز كند، آب در حبابه بريزد ، پتوها را بتكان ، دستي به سرو روي آسايشگاه بكشد و امثال اين كارها.
معمولان در هر اردوگاه ، درمانگاهي بود كه مجروحها يا اسرايي كه بيمار مي شدند ، در آنجا بستري مي شدند . اين درمانگاه ، دكتري نيز داشت كه دكتر حاذق آن ياد گرفته بود كه براي هر دردي ، فقط يك نوع قرص مسكن مي داد. كسي كه سردرد داشت ، همان قرصي را مي خورد كه صاحب دل درد. در اين درمانگاه ، چند دكتر ايراني نيز بودند . آنها نيز كه مثل ما در پنجه هاي اسارت قرار داشتند ، بهترين حامي و پشتيبان مجروحها و بچه هاي مريض بودند. يكي از آنها "دكتر مجيد " بود. اين دكتر فعال و شجاع ، با كمترين امكانات ، بيشترين و بهترين خدمات را براي هموطنانش انجام مي داد. او معمولا در روزهاي سرد يا ماههاي زمستان ، يك پالتو بلند مي پوشيد و به داروخانه بهداري مي رفت . ضروري ترين قرص و داروهايي كه بچه ها خيلي به آنها نياز داشتند و عراقيها نيز از دادن آنها خودداري مي كردند ، در جيبهاي گشاد پالتوش جاسازي مي كرد و بيرون مي آورد. همين دكتر مجيد ، يك بار چنان سيلي محكمي به گوش يكي از از بيرحمترين سربازهاي خشن عراقي زد كه آن بلوف زني كه بزن ، به التماس افتاد. آن سرباز ، "شاكر " توپيده بود كه چرا جلو پايم بلند نشده و به من احترام نگذاشته اي . آن عزيز مي گويد كه من حتي نمي توانم از يك پهلو به پهلوي ديگر غات بخورم ، تا چه رسد به بلند شدن جلوي پاي حضرت عالي . و همين ، دست سنگين آن سرباز مغرور را بلند كرده و خوابانده بود زير گوش آن جانباز.
دكتر مجيد وقتي سيلي آبداري را حواله صورت شاكر كرد، به او گفت اگر مي خواهي ، برو به سرگردت شكايت كن ! ولي آن پلنگ پف كرده چنان در برابر عظمت روحي دكتر مجيد روحيه اش را باخت كه از دكتر ملتمسانه مي خواست تا دست از سرش بردارد.
پايبند نبودن خود عراقيها به نظافت و بهداشت ، از حركات و كارهايشان كارها مشخص بود . اولا كمترين امكانات را در اختيار ما مي گذاشت ؛ چه از نظر صابون و تايد و چه آبگرمكن و حمام . به هنوان نمونه براي هر 450 نفر فقط يك آبگرمكن وجود داشت و به هر نفر نيز – باري شستن لباس – فقط 250 گرم تايد در ماه مي دادند . ثانيا خودشان نيز كارهايي انجام مي دادند كه ديدني بود . يادم است كه يك روز، يكي از سربازهاي عراقي ، دستش را به صابون رختشويي ماليد و بعد كرد در دهانش و شروع كرد به ملج و ملچ ليسيدن آن. نمي دانم او چه لذتي مي برد ؛ اما من با ديدن آن منظره ، حالم به خورد و چيزي نمانده بود كه بالا بياورم.
"محمد مرداني " يكي از بچه هاي پاك و حزب اللهي بود كه فقط يك تركش به پايش خورده بود. چند بار پايش خونريزي كرد. به بهانه تركش به پايش خورده بود. چند بار پايش خونريزي كرد. به بهانه جراحي ، او را به بيمارستان بردند و بيست روز بعد كه برگشت ، پايش را از بالاي زانو قطع كرده بودند.
"مهدي صادقي" نيز از معده اش مي ناليد و دائم خون استفراغ مي كرد. او كه يك جهادگر بود، به بيمارستان اعزام شد تا مثلا تحت درمان قرار بگيرد ؛ اما مدتي بعد شنيديم كه شهيد شده است و وقتي "قاسم مزيدي" به بيمارستان منتقل شد و برگشت ، گفت مهدي روي ديوار كنار تختش نوشته بود : به خدا مرا كشتند!
"عبدالمهدي نيك منش " هم اسهال خوني گرفت و نتوانست از سلاخ خانه آن بعثيهاي عفلقي ، جان سالم به در ببرد.
"حسن خراساني " نير دندان درد گرفت . دكترهاي دندانپزشك عراقي چنان دندانش را بيرون كشيدند كه لثه اش چهار بخيه خورد . و همين بلا را سر "مهدي فاطمي پور" هم آوردند . مهدي در عمليات والفجر مقدماتي تير به مثانه اش خورده بود ؛ ولي عراقيها پس از هفت سال ، هروز بهانه اي آوردن و او را عمل نكردند.
براي كشيدن دندان بايد دوماه در نوبت مي نشستي . اگر آن را مي كشيدند ، تا ماههاي درد داشتي و اگر آن را پر مي كردند ، ده روزه خالي مي شد ، گاهي نيز چنان تبحر و تخصص كارشان گل مي گرد كه دندان فاسد را مي گذاشتند و دندان سالم را مي كشيدند !
بعد از مدتي ،پاي من عفونت كرد . وقتي مي خواستند مرا به بيمارستان ببرند، چند مجروح ديگر نيز بودند كه بايد اعزام مي شدند. ما را در آمبولانس گذاشتند و باآنكه هر كداممان از درد ، نايي در بدن نداشتيم و دائم در آه و ناله بوديم ، به دستهايمان دسبند زدند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده